Monday, July 30, 2007

نقطه. سرخط!

نميخواهم به ماجراي گذشته فكر كنم. به خواستن‌مان و به شرايطي كه ناكاممان كرده بود. به شوكه شدنمان از آن همه امواج نيرومند احساس هم نميخواهم فكر كنم. نميخواهم فكر كنم كه چقدر آرزو كرده بودم- و ميدانم كه تو هم آرزو كرده بودي- يك جايي ،‌ يك روزي بي قصد قبلي و تنها با بازي روزگار رو در رو بشويم. نميخواهم فكر كنم كه چرا حالا؟ و چرا آنجا بين آن همه آدم بايد نگاه بهت زده‌ام با نگاه پرسشگر تو گره بخورد؟
همه اينها را كنار گذاشته‌ام. اصلا ته همه ماجراهايمان يك نقطه بزرگ گذاشته‌ام تا داستان جديدمان را از سرخط شروع كنيم. ميدانم كه اين بار همه چيز بهتر است. هم قصه نويس مهربان تر شده و هم آدمهاي داستان با تجربه تر!

Friday, July 27, 2007

bijanbegi!

1-gofteh budam ke dar moghabele ahang bi janbeam! hala bijanbegi dar moghabele vasvase kharid ro ham be honarham ezafe konid...6 ta over e zemestune kharidam kharidam az zogham!albate ba poole ye over! hamashon ham koli dorosto hesabi o garm o khoshgel hastan...

2-vasate resturan arabi o bandari bekhunan raghsetun begire chi kar mikonin?

3- inja adam ye hesi dare.nemidunam chi!age fahmidam migam

4- derakhte anjire ma'abed

5- delam nemikhad bargadram! aslan!

6- man yek motadam!

Monday, July 23, 2007

!

و من مسافرم اي بادهاي همواره...

Saturday, July 21, 2007

سناریوی زندگی

به لطف دو تا دوست خوب که این آقا و این آقا باشند فیلم ترومن شورا بلاخره دیدم. میدانم که تا مدتها ذهنم درگیرش خواهد بود و هی با امین و مهدی درباره اش صحبت خواهم کرد و هی اتفاقات زندگی ام را با فلسفه اش مربوط خواهم کرد. از همین حالا شروع شده. به قول امین آدم با دیدن این فیلم می رود سراغ سوالهای بی جوابش از خدا و البته خودم هم فکر میکنم سناریوی زندگی آدمها دقیقا همینطور نوشته شده است...
همین حالا درست بعد از دیدن فیلم برگشته ام به اتفاقات ماههای اخیر.
خوب که فکر می کنم می بینم سناریوی زندگی هم چیزی شبیه همین فیلم است. کسی اتفاقات زندگی را به شکل دایره ای هدایت می کند. اتفاقاتی رخ می دهد، درکشان نمی کنیم و بعد در مرحله دیگری وقتی آماده درکشان شده ایم باز با آنها روبه رو می شویم.
دارم فکر می کنم به آدمهایی که در لحظه نتوانسته ام درکشان کنم و بعد از گذراندن لحظه هایی که آنها درکش کرده اند و من نه، دوباره با آنها روبرو شده ام، درست وقتی که انتظارشان را نداشته ام.
همان هفته اول عید میخواستم بنویسم که سال عجیبی را شروع کرده ام. سالی را که در آن قرار است سی سالگی را که همیشه درست یا غلط شاه بیت زندگی فرضش کرده ام با دیدن دوباره و دور از انتظار آدمهایی شروع کردم که فرصت اثبات شدنشان به خودم را ازشان سلب کرده بودم. و بعد فقط وقتی دوباره با آنها روبه رو شدم که تمام وجودم یک سوال بود: چرا حق اثبات شدنم به کسی که میخواستم را نداشتم؟
شاید اگر همین اواخر تجربه رو به رو شدن با آدمی که دوستم داشت، برایم قابل احترام بود و حتی منطقی که نگاه می کردم ایرادی در کل داستان نمی دیدم را از سرنگذرانده بودم هرگز به آن آدم گذشته حق نمی دادم که نتواست فرصت اثبات شدن به من بدهد.
و عجیب اینجاست که تنها بعد از درک او بود که دوباره و در لحظه ای که تصورش را هم نمیکردم روبه رو شده ایم...
نمیدانم این بار چه اتفاقی قرار است بیفتد. ماجرای گذشته مان اگرچه کهنه نشده, اما این بار من تغییر بزرگی را در خودم , احساسم و موضعی که خواهم داشت می بینم. نه اینکه بخواهم فرصت حرف زدن را از او سلب کنم. اما این اتفاقات این چند ماه و نتیجه آن رابطه به شکل عجیبی منطقی و صبورم کرده...اينكه قرار است چه کار کنم و چه بگویم را گذاشته ام برای بعد از گفتن وشنیدن حرفهایمان...

just for fun!

1- من اصلا نميدانم اين آدمهايي كه موقع پياده روي يا هر كار ديگري يك ام پي تري يا ام پي فور يا آي پاد يا هر چيز ديگه‌اي! در گوششان مي‌چپانند و آهنگ گوش مي‌دهند چطور تحت تاثير آهنگها قرار نمي‌گيرند.
من كه از وقتي پياده‌رويهاي طولانيم را شروع كرده‌ام متوجه شده‌ام در مقابل انواع موزيك به شكل غيرقابل باوري بي‌جنبه هستم.
همين كه شروع مي‌كنم سلكشن فوق‌العاده عالي خارجي كه از همكار محترم كش رفته‌ام تغيير حالات روحي‌ام هم شروع مي‌شود. 5 دقيقه عشقولانه مي‌شوم،‌ 5 دقيقه دپرس و بعد ناگهان تمام وجودم به حركات موزون در مي‌آيد! خلاصه كه اگر اين روزها يك خانم 29 سال و 11 ماهه كه كوله پشتي به دوش انداخته و مثل دختربچه هاي 7 ساله ي سربه‌هوا و شلنگ تخته اندازان! از كنارتان رد شد، يقين بدانيد خودم هستم!

2- من استاد گندزدن هستم! باور كنيد. در همين دو روز تعطيلي ام سه بار آنچنان گندي زده‌ام كه نه در شركت نه در خانه آبرويي برايم نمانده. آن هم گندهايي از نوع آش نخورده و دهن سوخته! يكي نيست بگويد كه آدم با كسي كه نه ديتش هست نه دوست پسرش راه مي‌افتد در خيابان و خوش خوشك هر و كر راه مي‌اندازد تا بعد با چشمان وق زده يك آقاي خوش تيپ همكار كه اتفاقا به هم نظر هم داريد! روبرو بشود؟ يا مثلا آدم عاقل وقتي تصادفا! جلوي در تئاتر شهر با عشق قديمي اش روبرو مي‌شود و نصفه شبي خيابان گز ميكند و بعد يك دفعه برادر محترم جلويشان سبز مي‌شود به جاي اينكه مثل باشعورها سلام و عليك و اين آقاي عاشق قديمي را معرفي كند، دست و پايش را گم مي‌كند و در مي‌رود توي اولين كوچه فرعي؟!!!!!
حتي مامان هم كلي به من و اين دست و پا چلفتي بودنم خنديد!

Wednesday, July 18, 2007

كافه

يكي از بزرگترين آرزوهاي من داشتن يك كافه دنج است. جايي متفاوت با تمام كافه‌هايي كه تا به حال ديده‌ام. از آنهايي كه پناه روزهاي بي‌حصولگي آدم مي‌شود. اما عجيب اين است كه نشستن در محيط دود گرفته كافه‌ها - بخصوص از نوع پاتوقي- هيچ‌وقت زياد برايم راحت نبوده است. اصولا هم بودن در محيطهاي باز را به كافه‌نشيني ترجيح مي‌دهم. مگر در موارد خاص. مثل اينكه جايي برايم كنج آرامش باشد.
ديروز اما جايي را پيدا كرده‌ام كه فكر مي‌كنم بعد از اين ساعتهاي زيادي را در كنج آرامشش بگذرانم. در همين برج كافي شاپي! كه سر خيابان سايه قرار دارد.
بي هدف قدم مي‌زديم كه تصميم گرفتيم گشتي در طبقات برج بزنيم و كافه‌هاي رنگارنگ را دوباره شماري كنيم. تقريبا همه همانطور بودند كه دفعه قبل هم ديده بودم.اما...اين بار چيزهاي تازه‌اي را پيدا كردم كه فكر مي‌كنم باعث شود دفعات زيادي از پياده‌روي هايم به اين برج ختم شود.
از جلوي كافه كه رد مي‌شدم نوع چيدمان و نورپردازي آرامش بخش آن كنجكاوم كرد، سركي كشيدم و دست تكان دادن خانمي كه پشت پيشخوان ايستاده بود باعث شد داخل كافه كشيده شوم.
خانم بدخشان از آن دسته آدمهايي است كه حتي من ِ ديرآشنا هم بعد از 5 دقيقه احساس مي‌كنم مدتهاست مي‌شناسمش. برايش از آرزوي داشتن يك كافه دنج مي‌گويم و برايم آرزو مي‌كند كه قبل از رسيدن به سن او بتوانم آرزويم را جامه عمل بپوشانم، هر چند به نظرم خيلي هم جوان مي‌آيد.
تمام عوامل هم از صندليهاي چوبي قهوه‌اي تا نور و ظرفها ، شمعي كه در ورود نگاه را مي‌كشاند به سمت تابلوي اعلام برنامه‌هاي فرهنگي و هنري در حال اجرا و از همه مهمتر! خوردنيهايي كه ممكن نيست بتوان ازشان گذشت دست به دست هم داده‌اند تا كافه چارچوب جايي دلنشين و دنج براي لحظه‌هاي بي‌حوصلگي باشد. امتحانش را توصيه مي‌كنم!
پي نوشت 1: اين نوشته به هيچ وجه تبليغ نيست
! پي نوشت 2:ميدانم كه چيپس اصلا چيز خوبي نيست ولي خيلي با اراده‌ايد اگردر مقابل چيپس و پنير چارچوب اگر توانستيد مقاوت كنيد .
پي نوشت 3:اگر گذرتان به برج ملت افتاد سري هم به طبقه همكف و فروشگاه محصولات محك بزنيد. كلي تا ماگهاي قشنگ و كارت و ساكهاي برزنتي محشر پيدا ميكنيد با يك خانم فروشنده خيلي دوست داشتني!
پي‌نوشت 4:ممنون بابت همه دعواها و جيغ جيغهاي ديروز كه باعث شد اينهمه خوش بگذره!
اين هم چند تا عكس كه از محصولات محك گرفته‌ام:



كنسرت دونوازي پيانو و تنبك به نفع كودكان سرطاني رو هم فراموش نكنيم!

Monday, July 16, 2007

دلتنگيها و كاش‌ها!

اين روزها انگار همه آدمها و اتفاقات دور و برم دست به دست هم داده‌اند تا خلا نبود آن حس خاص را بيشتر و بيشتر حس كنم. دلتنگي شيريني كه براي سالهاي پياپي بودنش عادي‌ترين اتفاق زندگي‌ام شده بود،‌ حالا نهايت آرزويم است.
قهر و آشتيها، محبتهاي بي چشمداشت، تپيدنها،‌ ترس از دست دادنها و روزهايي كه هر كدام با اتفاق تازه‌اي رنگ جديد مي‌گرفتند شايد تا همين يك سال و نيم قبل برايم عادي شده بودند، آنقدر كه گاهي آرزوي آرامش و نبودشان را داشتم...و حالا حسرت لحظه‌هايم يكي از همين حسهاي آزاردهنده آن روزها است.
بيشتر از هر چيز دلم براي يكي از آن تماسها لك زده. براي چشمهايي كه هيچ نيرويي نمي توانست رنگ تمنا را ازشان پاك كند. دستهايي كه در هم قلاب مي‌شدند، براي گذاشتن سر بر روي شانه‌اش،‌ براي در آغوش گرفتنها و رقصهاي ناشيانه والس...
ميدانم كه هر كدامتان كه از دست دادن اين لحظه‌هاي با شكوه را حس كرده باشيد دل تنگي اين روزهايم را طبيعي مي‌دانيد. مي‌دانم هر كدامتان كه عظمت لحظه‌هاي عاشقي را تجربه كرده باشيد، درد لحظه‌هاي خالي از اين باشكوه ترين اتفاق را خوب مي‌دانيد...
اما چيزي كه خودم هم از دركش عاجز شده‌ام سختگيري اين روزهايم در آغاز يكي ديگر از آن رابطه‌هاي خاص است...همين چند روز قبل به يكي از دوستانم ميگفتم كه اين روزها خيلي زود آدمها را دوست دارم و خيلي دير مي‌توانم عاشقشان باشم.
فكر مي‌كنم بدون اينكه خودم بخواهم چهارچوب دروني‌اي در من شكل گرفته كه خود به خود آدمهايي را كه قرار است از مرزش رد بشوند مميزي مي‌كند.
هنوز نميدانم بايد از اين فيلتر جديد استقبال كنم يا اينكه بايد سعي كنم از شخصيتم پاكش كنم. هنوز نمي‌دانم اين چهارچوب جديد باعث خواهد شد كه با آدمهاي بهتري آشنا بشوم يا شانس آزمودن آدمهاي بيشتر، آدمهايي متفاوت با آنچه تا امروز بودن در كنارشان را تجربه كرده‌ام از من خواهد گرفت.
اما از يك چيز مطمئن هستم. با تمام اين درك تازه ام از سختي تنهايي، با تمام اينكه فهميده ام چقدر به وجود عشق و بخشيدن قسمت عظيمي از احساسم به آدم ديگري نياز دارم، با اينكه خودم مي‌دانم با وجود تمام دوستان خوب كنارم و روابط متعددم با آدمهايي از جنس مخالفم، چقدر جاي مردي از آن خودم در كنارم خالي است، با تمام ترسي كه دوستانم از تنها ماندن در نتيجه سختگيري به جانم ‌ميريزند،‌ هرگز و هرگز نه ميخواهم و نه مي‌توانم از ترس تنهايي عاشق بشوم.
اين روزها اما يك «كاش» بزرگ هم دائما درونم تكرار مي‌شود.اينكه كاش مدل دوست داشتنم مثل خيلي‌هاي ديگر بود.كاش علاقه‌ آدم مقابلم ميتوانست وادارم كند كه همانقدر و همانطور دوستش داشته باشم. كاش برايم اينقدر مهم نبود كه عشق از جانب من آغاز بشود و اينقدر از وجودش انرژي نمي‌گرفتم. اينكه كاش جايي وجود داشت كه آدمها بتوانند همديگر را پيدا كنند. بتوانند از ميان حرف زدنهاي طبيعي و قرار گرفتن در يك جايگاه و علاقه مشتركشان همديگر را كشف كنند. اينكه كاش اين ترس از هرگز پيدا نكردن آدمي كه بتوانم آنطور كه بايد دوستش داشته باشم دست از سرم بردارد.
بعد از پست: كامنت ساني يادم آورد بايد اين را هم مي‌نوشتم كه موضوع فيلتر گذاري عمدي نيست. فكر نميكنم كسي بخواهد به عمد دايره انتخاب و تجربه‌اش را خيلي محدود كند. چه برسد به من كه عادت كرده ام در هر سوراخي سرك بكشم و پيه گزيده شدن را هم از همان اول به تن و روحم ماليده‌ام! موضوع شايد تغييراتي است كه در طول راه زندگي آدم ايجاد مي‌شود. وقتي آدمهاي زيادي را ببيني و اتفاقات متعددي را پشت سر بگذاري ناخودآگاه ديگر نمي‌تواني در هر رابطه‌اي قرار بگيري. اين زياد هم ارادي نيست. شايد كساني كه دهه بيست سالگي را پشت سرگذاشته‌اند يا مي‌گذارند اين موضوع را بهتر لمس كرده‌ باشند. ديگر اينكه قرار گرفتن در رابطه‌هاي متعدد به آدم ياد مي‌دهد رابطه‌اي ارزشمند است كه حتي با وجود تمام تفاوتها و بالا و پايين رفتنها آرامش آدم را سلب نكند و بعد زمان يادت مي‌دهد همان اول حس كني با چه كسي در چه رابطه‌اي آرامش خواهي داشت يا نه!

Sunday, July 15, 2007

اين حالِ منِ بي ...

خلا لحظه‌هاي اين روزهايم را هيچ كسي و هيچ چيزي نمي‌تواند پركند.هيچ چيزي مگر...شايد يك اتفاق ساده

Friday, July 13, 2007

....



در تاريكترين روزهای زندگی و زمستانی ترین تابستانها، اتفاق وجود بعضی آدمها همان حسی را می دهد که پیدا کردن گلی میان خرابه بیشاپور...آدمهایی را می گویم که محبت را معامله نمیکنند، عشق را مثل آسمان می بارند تا دلشان آفتابی شود...آدمهایی که بهار وجودشان سنگ را پرنده میکند، خاک را درخت

Monday, July 9, 2007

يك اتفاق

دنبال یک اتفاقم
در دنیای کوچکی که تو را به من نمی رساند...

عليرضا بابايي

پ.ن: دقت كردين آدمها براي اتفاقات بزرگ نيست كه به هم احتياج دارن؟ اتفاق ساده‌اي مثل يك نگاه،‌لبخند يا آغوش بزرگترين دليل احتياج آدمها به همديگه هست. اتفاق ساده‌اي مثل دوستت دارم...

Saturday, July 7, 2007

خودآزاری

این نزدیکیها دختری هست که گاهی روزی چند پست می نویسد و گاه کلبه اش سکوت مرگ می گیرد.فرق نمیکند. هم نوشته های دیوانه وار و هم سکوتش هی ناخن میکشد به زخمهای لاعلاج روحم. هی کابوسهای شبانه ام را بیشتر و بیشتر میکند و هی خواب از چشمانم می دزدد. ..و من که میدانم نوشته هایش چه به روزم می آورند روزی هزار بار صفحه اش را رفرش میکنم تا باز ناخن دردهایش سلولهای روحم را بیشتر زخمی کند...دست خودم نیست...
این شبها و روزها کسی لذت فریب خوردن را هی یادآوریم میکند و من هر بار بیشتر خلا این فریب شیرین را احساس میکنم و هی این رویای دور از دسترس را بیشتر و بیشتر میخواهم
این حوالی کسی هر روز دور شدن ازآنهایی که باید نزدیک ترین باشند را می نویسد و هی یادم می آورد چند سال است دست پدرم دور شانه هایم حلقه نشده...
در همین همسایگی کسی رویاهایش را به شبهای کسی هدیه میکند و من یادم می آید که سالهاست جز کابوس چیزی مهمان شبها نبوده...
همین کنارها هی من غصه ها و رویاهای دور از دست رسم را با یک یکتان تکرار میکنم . هی به خودم قول میدهم که تا بعدها که بهتربشوم نیایم سراغتان و هنوز ساعتی نشده باز می آیم که حال الانتان را بدانم...اگر این خودآزاری نیست، آنهم از نوع مدرنش...نامش چیست؟

Thursday, July 5, 2007

رویای دست نیافتنی 2

گوش کردن هزارباره ی آن آهنگ جرات بر زبان آوردن رویای دست نیافتنی این روزهایم را به من داده...رویایی ساده و دست نیافتنی ...رویای اتفاقی که وقوع ساده اش تمام قواعد پیچیده زندگی را بر هم بزند. رویای سر رسیدن کسی که چشمهایش توان به آغوش کشیدن تمام مرا داشته باشد. که به سادگی تمام معیارها و مقیاس ها را فراموش کنم و فقط بخواهم گم شوم در آغوش نگاهش . که تمام آرزوهایم رسیدن به آغوشش و گذاشتن سر به روی سینه اش باشد...رویایم ساده است و این روزها دست نیافتنی

Wednesday, July 4, 2007

روياي دست نيافتني من

صدايت خنده‌ات هنوز در سرم موج مي‌خورد، چند بار به خيال پردازيهاي كودكانه ام خنديده‌اي و گفتي روياي دور از دسترس جز رنج به همراه ندارد؟ و چند بار جواب داده‌ام كه با روياهايم- همين روياهاي دور از دسترس- زنده و شادم؟

ديشب كه باز خواب از چشمانم فراري شده بود فهميدم من هرگز تنها نبوده ام...مردي كه اين شعر را ميخواند هم عاشق رويايي دور بوده...ميبيني؟



I have been in love and been alone

I have traveled over many miles to find a home

There’s that little place inside of me

That I never thought could take control of everything

But now I just spend all my time

With anyone who makes me feel the way she does



‘cause I only feel alive when I dream at night

Even though she’s not real it’s all right

cause I only feel alive when I dream at night

Every move that she makes holds my eyes

And I fall for her every time



I’ve so many things I want to say

I’ll be ready when the perfect moment comes my way

I had never known what’s right for me

‘til the night she opened up my heart and set it free

But now I just spend all my time

With anyone who makes me feel the way she does



Now I just spend all my time

With anyone who makes me feel the way she does



cause I only feel alive when I dream at night
Even though she’s not real it’s all right
cause I only feel alive when I dream at night
Every move that she makes holds my eyes
And I fall for her every time


آهنگ را با صداي مارك آنتوني ميتوانيد اينجا بشنويد

Monday, July 2, 2007

تكرار مصائب!

متنفرم از اين كه بعضي مسئولان دلسوز! دائم سعي در تازه كردن داغ روزهاي تلخ گذشته هستند و بعضي رسانه ها هم اينگونه كمكشان مي‌كنند. فكر كنم همه آنهايي كه آن سختي و عدم امنيت روزهاي جنگ را لمس كرده اند ديگر از فكر كردن و تكرار مصائبش خسته شده باشند...دلم نميخواهد به شبهايي كه درتاريكي چنبره مي‌زدم گوشه ديوار و كاش اين شخم زدن گذشته ها را بس كنند!

Sunday, July 1, 2007

رنگها

گمانم قصد داشتم چیز دیگری بنویسم درباره برنامه این روزهایم و ورزش و چند تغییر کوچک در روال زندگی...اما دیدن این عکسها نظرم را تغییر داد. هنری نیستند اما رنگهایشان من را که سر ذوق می آورد.قبلا از یک جایی که خیلی دوستش دارم گرفتمشان: بازار میوه تجریش