Tuesday, August 28, 2007

جاهای خوشمزه ای که میشناسیم!

قبلا در این پست گفته بودم که یکی از بزرگترین آرزوهایم داشتن یک کافه دنج و آرام است. دیدن مجله اینترنتی زیگزاگ و بعد این پست سی و پنج درجه انگیزه ای شد که بعد از یک کامنت مفصل، پست مفصلتری از کافه ها و رستورانهای مورد علاقه ام را به علاوه چند پیشنهاد از دوستان اینجا بنویسم:


فست فودها
من که اصولا اهل فست فود نیستم ولی ساندویچ های یونانی و مکزیکی ساندویچ تک همیشه قدرت اغوا کردنم را داشته اند. اگر گذرتان به مراکز خرید ونک افتاد پیشنهاد میکنم امتحان کنید: خیابان ونک نرسیده به مرکز خرید ونک – کنار لوازم آرایش فروشی!

پيتزاهاي چانو و كالزونه ناپولي پاسداران همیشه برای همان من ضد فست فود کاملا نقش اغفالگرانه داشته. شعبه ملاصدرا را اصلا پیشنهاد نمیکنم. نه پرسنلش روی خوش شعبه پاسداران را دارند و نه غذاها آن کیفیت را. از شعبه قیطریه خبر ندارم.( شعبه هاي ديگه ناپولي اصلا پيشنهاد نمي‌شود)
سوگل را هم شنیده ام که پیتزاها و غذاهای تند خوبی دارد. نشانی: کریم خان- آبان جنوبی

پیشنهاد دوستان:

مكس برگرپاسداران: دوستم حسن این رستوران را نظارت دائمی مدیرداخلی برای اطمینان از مشتریان رستوران میداند.
کوپه را هم حتما میشناسید دیگر- بین ولی عصرو چهار راه کالج

رستورانها
موبي ديك تنها رستوران شلوغ محبوب من است.سیستم این رستوران شبیه سلف سرویسهای دانشگاه است اما مزه غذاها خدا را شکر هیچ ربطی به خورشتهای آب زیپوبا طعم کافور دانشگاه ندارد! مزه ناب غذای خانگی را اینجا میتوانید بچشید. اصلا نمیتوانم پیشنهاد کنم اینجا کدام غذا را انتخاب کنید. از کشک بادمجان تا دلمه و کباب زعفرانی همه اش محشر است. این همه جور غذا را البته در کنار همه جور آدمی که از این رستوران سر در می آورند خواهید چشید. آدرس: کریم خان. سپهبد قرنی. تقاطع سپند
پیشنهاد بعدی رستوران نارنجستان واقع در سعادت آباد- میدان بوستان است. برخورد کارکنان عالی است. سوپ مارچوبه، بشقاب سبزیجات و استیک نارنجستان غذاهای محبوب من است.(این رستوران البته کمی گران است اما به نظرم محیط آرام و غذاهای خوبش ارزش این را دارد که هر از گاهی آقای باشخصیتی! به آنجا دعوتمان کند. : دی)

پیشنهادات بعدی را حتما میشناسید. ازبین اینها خودم شمعدان را به خاطر چیدمان و نور پردازیش ترجیح میدهم.
ياس – روبروي پارك ملت
نويد – خیابان آپادانا
كوكو- وزرا
خانه استيك – پاسداران
رستوران سوئیسی- میدان فردوسی- خیابان آرایه
رستوران و کافه خورشید- حوالی چهارراه پاسداران
شمعدان – بین خیابان ولی عصر و جردن- خیابان اسفنديار

رستوران های سنتی

برای بنده که دیزی خور قهاری هستم دیزی سرا یکی از غذاخوری های محبوب به شمار می رود. تقريبا هر ديزي جواب شكم دو نفر آدم بالغ و عاقل و البته نرمال! را ميدهد!
ديزي سرا- خیابان كريم خان تقاطع كلانتري و سپهد قرني
باربد هم از آن رستورانهای سنتی شیک و خوشمزه و کلی باکلاس است که البته برای شام باید از قبل رزرو کرده باشید. نشانی: خیابان سئول
رستوران سنتی هزاردستان هم به نظرم بد نیست. کارکنانش هم سه چهارساعت جلوس و سرصدای ما را تحمل کردند! نشانی: عباس آباد – نرسیده به ولی عصر- جنب پیتزا توژی

کله پزی ها!
من اینجا برائت ذائقه ام را از هر گونه کله خوری و کله پزی اعلام میکنم ولی یک دوست عزیز خیلی اصرار داشت که اطلاعات با ارزشش از کله پزیهای تهران منتشر بشود!
یک کله پزی که اسمش را یادش نبود روبروی پارک ساعی – نبش پله دوم
کله پزی یکتا: بالاتر از پارک وی- نبش فرشته
کله پزی بره سفید: ستارخان
و باز هم یک کله پزی بی اسم در میدان فردوسی

آش:
آش و حلیم سیدمهدی را که خود من ارادت زیادی به حلیمهایش دارم تمام فصول سال و تمام ساعتها میتوانید نوش جان کنید. نشانی: خیابان ولی عصر- بعد از زعفرانیه – روبروی باغ فردوس

آشهای رشته و شله قلمکار نیکو صفت را هم اگر تا به حال امتحان نکرده اید ، دیگر وقتش رسیده! نشانی: میدان انقلاب. بعد از سینما بهمن

آش دوغ و البته کشک بادمجان و لقمه های تند بابا لقمه را هم بد نیست امتحان کنید. البته این کافه – رستوران کوچک یک عیب بزرگ دارد و آن هم محدودیت جا است. اگر اشتباه نکنم کلا شامل 3 یا 4 میز است.
نشانی: پل سید خندان – بین شریعتی و سهروردی


غذاهای سرپایی!
همیشه که آدم فرصت نشستن و غذا خوردن ندارد. گاهی باید بدوی و بخوری! گاهی هم هنگام خرید کردن مجبوری با چیزی مثل فلافل رفع گرسنگی کنی. خانمهایی که برای خرید لوازم آرایش گذرشان به کوچه مروی افتاده حتما میدانند که درباره چه حرف میزنم: فلافل پزی سر کوچه مروی
لقمه های خوشمزه رضا لقمه هم از آن غذاهای سرپایی است که همیشه به من می چسبد! نشانی: میدان فردوسی- خیابان سی تیر


كافه
از آنجايي كه تحمل كافه هاي شلوغ پردود را ندارم كافه گرديم به دونات ( تقاطع ملاصدرا و كردستان) و 4چوب در برج ملت( قول بدهید که اینجا را پاتوق نکنید.هر چند با وجود خانمهای مدیر نازنینش بعید میدانم تا حالا پاتوق نشده باشد) و گه گاه چپ دست محدود مي‌شود.
اما این کافه ها را هم دوستانم پیشنهاد داده اند. امتحانشان شاید ضرری نداشته باشد:
سلین- خیابان قائم مقام
7Shop – خیابان قائم مقام
پاییز و کافه عکس- اسکان( من از این دو تا کافه به خاطر دود گرفتگی و آدمهای عجیب غریبش متنفرم!)

پیشنهاد نمیکنم:

کافی شاپ مرکزخرید تیراژه .مخصوصا کیکهایش را که علیرغم سک-سی بودن ظاهر مزه شان افتضاح است!
دیدنیها( روبروی پارک ساعی) را اصلا پیشنهاد نمیکنم. به جز صندلی های راحت هیچ چیز دیگری برای عرضه ندارد!
فست فود بانی چاو(میرداماد)= پرسنل کاملا ناوارد و غذاهای غیرقابل خوردن
رستوران راد (حوالی میدان تجریش) غذاها و پرسنلش را دوست ندارم! از طبقه دومش که مثل اتاق زیر شیروانی هست هم متنفرم.
تکمله:
خب این یک بخش مهم از اطلاعات کافه -رستورانی من بود. حتما اجازه میدهید یک دو جای خیلی شخصی را هم برای خودم نگه دارم.
نوبت شماست که اطلاعتتان را رو کنید! اصلا فکر کنید با یک بازی زنجیره ای خوشمزه روبرو هستید. همه تان دعوتید. مهمان من!

Monday, August 27, 2007

برای تو که نمیدانی

دلم برای لحظه های ناب آن سی وشش ساعت تنگ شده. شبانه مان، قد کشیدمان گرد شعله های آتش و آواز خواندن، برای سازدهنی توماس، آسمانی که می توانستی ستاره هایش را هر آن بچینی.
دلم هوای کوچه باغی ها را دارد، امنیت خانه هایی که با قفل و دیوار بیگانه بودند. هوایی سادگی پیرزنی شده ام که اشک در چشمانش حلقه زده بود که چرا بچه ها شب را در حیاط سرکرده اند و او نمیدانسته تا در کلبه اش مهمانشان کند.
لحظه رهایی همسفرانم را میخواهم و جاده ای که آرزو میکردیم بی پایان باشد.










میدانی ازعصر که تلفن زده ای تا بگویی که برمیگردی تهران تا قبل از ترک ایران ببینی ام حس غریبی دارم. چیزی نگفتم ولی از دلم گذشت که کاش نیایی.از دلم گذشت که کاش همه چیز همان رویایی کوتاه و شیرین بماند و دلتنگی تلخ و طولانی خرابش نکند. از دلم گذشت که من آدم خداحافظی نیستم. که دیگر آدم تاب آوردن فاصله و دلتنگی نیستم. آنقدر که تصمیم گرفته ام اگر توانستم بروم همه عکسهایم را پاره کنم تا درد لحظه هایم را بیشتر نکنند(حالا باز تو فکر میکنی این حرفها شایسته یک دختر روشنفکر نیست و باز من باید بگویم به خدا من ترجیح میدم خر باشم!) نتوانستم چیزی بگویم. به جای به زبان آوردن تمام هر چه در دلم زمزمه میکردم قول دادم اگر توانستی بیاد کاخ سعد آباد یا شاید کاخ نیاوران را همراهت باشم . ولی کاش نیایی...!

چه خوب است که زبانم را نمیدانی...چه خوب است که نشانی اینجا را نداری

Sunday, August 26, 2007

فراموشی

ساده نیست این که در آغاز سی سالگیت تصمیم بگیری که یک خط قرمز پررنگ روی تمام روزهای گذشته بکشی، اینکه بخواهی همه اتفاقات خوب و بد، آدمهای زندگی و تمام سعی و تلاشهایی را که کرده ای پشت سر بگذاری و زندگی را جای دیگری از نقطه صفر جستجو و آغاز کنی.
روزهای آغاز سی سالگیم بوی دلگیر هجرت و دلتنگی می دهند...

Thursday, August 23, 2007

سی سالگی


فردا سی ساله می شوم.یادم نمی آید آخرین بار کی بود که شمعی را فوت کردم. امسال اما بعد از نمیدانم چند سال، هنگام فوت کردن شمعها آرزو کردم سی سالگی پایان دیوانگیهایم نباشد.



1- خوشبختی بزرگیست که اولین اتفاق پس از جشن تولد کوچکم دریک کافه دنج و محبوب، حس کردن نم باران بر پوستم باشد و صدای آوازه خوان دوره گردی که آهنگ محبوبم را با آکاردئون می نوازد


2- انگار تقدیر من دل کندن از بیست سالگی ها نیست! نمیدانم چرا به جای شمع سی، 29 را فوت کردم!


3-فقط برای اینکه به خودم ثابت کنم سی سالگی معنی حتمی اش عاقل شدن نیست یک جفت کفش پاشنه بلند خریدم که مطمئن نیستم جز امشب پوشیده شود!


4- بازی نوستالژی افشانی را که یادتان می آید؟ آرزو به دلم ماند یکی دعوتم کند با عکسهای محبوب کودکیم پز بدهم!حالا به افتخار تولدم خودم را به این بازی دعوت میکنم.باشد که بزرگسالی ام رنگ کودکی ها را از خاطرم پاک نکند.




بعد از پست: صفحه اصلی از زندگی را که باز کردم این لینک نظرم را جلب کرد: سی سالگی ....
یک خانم یا آقای باذوق( نه به خاطر اینکه نوشته معمولا اینجا را میخواندها! ;) ) پستهای مربوط به سی سالگی را جمع آوری کرده. کار قشنگی است به نظرم. یک جورهایی آدمها در حس و حالشان نسبت به این سن با هم شریک می شوند. هرچند که با نظر چهار ستاره مانده به صبح درمورد اهمیت بالا رفتن سن - حداقل درمورد خودم- موافق نیستم و در کامنت هم علتش را توضیح دادم، اما بابت لینکهایی که داده اند خیلی خیلی ازشان ممنونم :)



Saturday, August 18, 2007

سی وشش ساعت رویا

هیچ نمیدانم بودنم در آن تکه کوچک از بهشت به من جرات لذت بردن از لحظه لحظه ماجرا را داده بود یا زیبایی نداشتن زبان مشترکی که سوتفاهم بیافریند و یا اطینانم از کوتاهی آن رویای زیبا. هنوز نمیدانم چطور آن سفر نامنتظر همه اتفاقات را به هم گره زد تا نیمه شب من و تو در خلوتی آن سبز راه و همراهان را گم کنیم و بعد میان کوچه باغهای روستا مکث کنی ، هی ساکت شوی و فرو بروی به فکر و من هی اصرار کنم که :
whats wrong?we will find the way...
و بعد تو به جای هر جوابی تنها دستهایت را بگذاری روی گونه هایم و آسمان چشمهایت را بپاشی میان تاریکی شب چشم من و بگویی:
I was thinking...I have never seen like these eyes...

***

میدانی، تا مثل من نباشی و رویاهایت به شبی بند نباشد نخواهی فهمید که چرا نمیخواهم فکر کنم اتفاقمان چیزی بیش از یک رویا بوده. تا مثل من نباشی نمیدانی که چرا نمیخواهم شیرینی رویای آن 36 ساعت را با انتظاری عوض کنم که نمیدانم چند سال طول خواهد کشید و سرانجامی خواهد داشت یا نه.
میخواهم هی چشمهایم را ببندم و نگاههایی را به یاد بیاورم که تمام کم حرفی ات را جبران میکرد.میخواهم به ترسم فکر کنم وقتی دستم را گرفته بودی و دنبال جایی میگشتی که هیچ کس نبیندمان و تعجبم را آن لحظه ای که فهمیدم تمام این جستجو برای یافتن جایی بوده که تصویر دختر شرقی ات را ثبت کنی....
میدانی...نمیخواهم فکر کنم که بعد از دو هفته ایران گردی ات شاید بیایی تا پیش از رفتن به کشور زیبایت یک بار دیگر آن رویا تکرار شود. نمیخواهم فکر کنم شاید برنامه هایم به جایی برسد و جایی دور از اینجا بی ترس، دستهایم را بگیری.نمیخواهم فکر کنم دوباره برخواهی گشت. فقط میخواهم به شیرینی رویای 36 ساعته ام در آن بهشت دور افتاده فکر کنم...



عجالتا این عکس را ارمغان سفرم به آن تکه از بهشت داشته باشید تا عکسهای دیگر را کارهایم که سبکتر شد در فتوبلاگ بگذارم

Monday, August 13, 2007

من و دوربین و چیزهای دیگر!

نه اینکه این شماره ای نوشتن های دوستان حسادت مرا تحریک کرده باشدها! فقط اینقدر چیزهایی که میخواستم بنویسم به هم بی ربط بودند و من هم اینقدر خسته بودم که آسانترین راه را انتخاب کردم:
1- یک فتوبلاگ راه انداخته ام. نیازی نیست که بگویم کاملا آماتور و فقط از سر علاقه است. اگر تشویق و آموزشهای مقدماتی یک آقای مهربان نبود فکر نکنم شجاعت این کار را داشتم. آقای مهربان! نوشتم آموزشهای مقدماتی تا مهربانیتان بیشتر ظهور کند و ما را به آموزشهای پیشترفته تر هم مهمان کنید!
2-واقعا نمیدانم چه رازی در این طبیعت نهفته که قدرت پرت کردن حواس مرا از درگیریهای این روزها دارد. امروز در محوطه موزه سینما، بازی چهار بچه گربه شیطان غرغرهایم را از یادم برد. نیم ساعت تمام نشسته بودم کنارشان و بازی کردنشان با همدیگر را نگاه میکردم...
3-جنبه های عجیب و تازه ای را در خودم کشف کرده ام که هم جذاب است و هم ترسناک. آنقدر که هنوز شجاعت بازکردنشان را اینجا ندارم. امروز که به دوست صمیمی ام کمی از این اکتشافات جدید را گفتم چشمهایش گرد شد! امیدوارم اینقدر نترسیده باشد که در دوستیش با من تجدید نظر کند.
4- گفتن ندارد. نوشته های این یک دو هفته داد میزند که حال درستی ندارم. بیشتر مشکلات هم به محل کارم برمی گردد. احتمالا
همین روزها استعفا میدهم. شاید بعد از پیدا کردن کار جدید و شاید اگر همین طور ادامه پیدا کند، حتی قبل از آن.به هر حال فکر کنم چند
روزی ننویسم تا با خودم کنار بیایم و تصمیم درستی بگیرم.ننوشتن بهتر از ادامه این غرغرهای آزاردهنده است
5-خانم کانادا! من خوبم. تو هم خوب باش و خیلی خوش بگذران. من اگر رفته بودم امکان نداشت دیگر برگردم. تو نظرت عوض
نشده؟ راستی رد آمدنت را هر روز در وب استیس میبینم...مرسی که اینقدر مهربانی

Saturday, August 11, 2007

فراموشی

  • اتفاق خوب این روزهایم فراموشی یاد توست! نه اینکه به همین آسانی آمد و رفت کوتاهت را فراموش کرده باشم. نه اینکه اتفاق عجیب بودنت را در آن نیمه شب گوشه دنج محبوبم فراموش کرده باشم. کلمه به کلمه حرفهایت را به یاد دارم.سنگینی نگاهت را وقتی از آرزوی در آغوش گرفتنم گفتی. گر گرفتگی گونه هایت را از این اعتراف. میدانم برای تو اعتراف سنگینی بود.
میبینی که تمام اتفاق را خوب به خاطر دارم اما یاد ترا نه! تمام اتفاقات را هی در ذهنم مرور میکنم اما نه چشمهایم خیس میشود و نه دلم میریزد.گریه هایم را همان وقت که هنوز 24 ساعت نگذشته از حرفهای قشنگت، سنگهایمان را وا کندیم کردم. تمام شب و فردایش را هم. هی از خودم و آن آقای چشم آبی که در اتاق فرمان نشسته بود و خونسرد تمام ماجرا را نظاره میکرد پرسیدم که چرا بعد از آرام شدنم باز باید بیایی و همه چیز را ، تنهاییم را و اخت شدنم به منتظر نبودن را بر هم زدی؟هی سر خودم که قول باز نکردن کتابهای بسته را شکسته بودم داد زدم. هی به آقای چشم آبی لعنت فرستادم که نگاه مبهوتت را با نگاهم گره زده بود و بعد...انگار یکباره برای همیشه درد آمدن و رفتنهایت از روزها و شبهایم پاک شد.
میدانی که این هفته هم همان روز و همان ساعت همانجا را برای قدم زدن انتخاب کردم؟ نه اینکه حال و هوای این روزها برایم عجیب
نباشد .
هنوز تعریفی برای این همه راحت پاک شدنت از لحظه هایم ندارم.نمیدانم این منم که سخت شده ام یا تو باید می آمدی تا برای همیشه
بروی. مثل روح آدم مرده ای که باید کارهای نیمه تمامش را تمام کند و بعد برای همیشه دنیا را بگذارد و برود.

Tuesday, August 7, 2007

این روزهای نفرینی

به کلام نمی آید تلخی این روزهایم. بغضی شده که اگر لب باز کنم تمام فریادهای این یازده سال را یکجا بر تمام مقصرانش آوار خواهد کرد.
برمردی که مهر پدری و امنیت شانه اش را نمی بخشید، که معامله میکرد. بر خودم که از رفاه به
قیمت کور و کر بودنم خسته شده بودم؟ بر عشقم به نوشتن و ایستادنم جلوی تمام شماتت ها و ادامه تحصیل در رشته ای که میدانستم رفاه و آسایشی برایم به ارمغان نخواهد آورد؟
این روزها با این همه نفرت انباشته شده نمیدانم چه کنم .از تو متنفر باشم که برایم دو راه بیشتر نگذاشتی؟ که یا همه چیز را خودم به عهده بگیرم و یا مثل همیشه بره حرف گوش کن تو باشم و زندگی گوسفندوارم را ادامه بدهم و یا تاوان انتخابم را با جوانی و طراوت و تمام تارهای روح و اعصابم بپردازم؟
نمیدانم گناه از من بود که میخواستم هم روی پای خودم بایستم و وابستگی حقارت بارم را پایان بدهم و هم کاری را انجام بدهم که عشقم است و یا ابله هایی که هر صدای تازه ای را خاموش میکردند بی آنکه فکر کنند چند نفر به همین حقوق اندک روزنامه نگاری امید بسته اند؟
نمیدانم ایراد از من ناراضی و ایده الیست است که فضای فاسد پشت میزنشینی را تاب نمی آورد یا آدمهایی که کار من را به بیکاری همراه با حربه های جنسیتی و خدمات ویژه! آنهای دیگر ترجیح میدهند؟
تنها میدانم این روزها حس غالبم نفرت است و بغضی که یا همین روزها خفه ام میکند یا آوار تمام آنهایی میشود که نفهمیدند سکوت همیشه از رضایت نیست

Monday, August 6, 2007

لطفا مریض نشوید اگر چادر ندارید!


این عکس را امروز یکی از دوستان ای میل کرد و حیفم آمد بقیه از دیدنش محروم بشوند!

Sunday, August 5, 2007

زندگی جای دیگریست!

سرکار نرفتم! یک چیزی که هنوز نمیدانم چیست من فراری از خانه را وادار کرد تمارض کنم - حالا نه اینکه حالم هم واقعا خوب باشد- و بمانم در اتاقم!
حالا در سکوت خوشایند خانه در اتاق سبز آفتابی و روشنم نشسته ام و عکسهاس سفر ده روز قبل را نگاه میکنم و هی دلتنگ میشوم. دلتنگ ده روز پیش همین وقتهای روز که خسته از خرید و شیطنت روی کاناپه ولو میشدیم و بسته های خریدمان را میریختیم دورمان و هی خودمان به ولخرجی هایمان و آهنگهای تکراری عربی می خندیدیم. دلتنگ گرمای جزیره خرماپزانش هستم که همیشه برایم دلچسب بوده. دلم برای پیاده رویهای نیمه شبمان تنگ شده، برای دوچرخه سواری، شنا و بعد ولو شدن روی شنهای داغ داغ، برای سکوت جزیره و نشنیدن صدای بوق ماشینها تنگ شده.برای اینکه ساعتها روی اسکله متنظر مرغهای دریایی باشم و بعد اینقدر سریع از بالای سرم رد بشنوند که جز نقطه ای در عسکشان ثبت نشود! اصلا هوس شبهای شاندیز را کرده ام و سعیمان برای نرقصیدن، برای آرامش عجیب و باور نکردنی آن چند روز!
از وقتی برگشته ام تهران دائم به زندگی در جای دیگری فکر میکنم، جایی که شاید آسمان این رنگ نباشد!





Thursday, August 2, 2007

چو تخته پاره بر موج

بی خداحافظی رفتنم را ببخش. باور کن اگر یک لحظه دیرتر پیچ کوچه را رد می کردم اشکهایی را که تمام این لحظه های لعنتی زیر آن لبخند مشهور سرکوب شده بودند رسوایم میکردند. تو که این لبخند را خوب می شناسی. تو که میدانی طاقت اشکهایمان را نداشتم...
***
با تو حرف دارم. با تو هستم، امشب تصورم از تو درست شبیه همان کارگردان چشم آبی ترومن شو هستی که انگشت شمار روزهای آفتابی را به این طوفان زده روا نمی داری...امشب را خوب به یاد داشته باش برای روزی که بپرسی چرا دیگر صدایت نمی کنم!

پرنده روح

مهمتر از همه این است که به صدای پرنده روح گوش کنیم،
چون گاهی اوقات او ما را صدا میزند اما ما صدایش را نمی شنویم.
این دیگر خیلی شرم آور است، چون او می خواهد با ما از خودمان حرف بزند.
او میخواد با ما از احساسهایی حرف بزند که در ِ کشوی آنها قفل است و توی آن زندانی شده اند.
بعضی از ما همیشه صدای او را می شنویم.
بعضی تقریبا هرگز نمی شنویم.
و بعضی از ما
در تمام زندگی فقط یک بار صدایش را می شنویم.
پرنده روح
میکال اسنانیت
نشر مرکز
***
بی خواب که شدم، پهلو به پهلو شدن که نتیجه نداد، آمدم تا از رویای دور از دسترسی که به واقعیت گره خورده بود بنویسم...از ، اضطراب کودکانه ام وقتی آخرین پیچ پس کوچه هایی که مرا به او می رساند پشت سر میگذاشتم...از رسیدن به ای کاش بزرگم، میخواستم از سفر رویایی ام هم بگویم. یعنی از همان شب بازگشتم هی خواستم از آرامش سرزمین رویایی ام با آن آفتاب داغ و سکوتش بنویسم...این روزها اما احساساتم اینقدر متفاوت، زیبا و پیچیده شده اند که به نوشتن نمی آیند...راستش را بخواهید خسیس هم شده ام! اصلا بزرگترین لذت این روزهایم این است که هی به این لحظه ها و روزها فکر کنم، در ذهنم تکرارشان کنم و بعد لبخند بزنم!