Sunday, April 27, 2008

خب من الان هی داشتم فکر میکردم که یه پست سلام آیدای دیگه باید می نوشتم اما اینقدر که ذوق فردا و شیراز و اینا رو , یادم نمیومد موضوع چی بود تا این رو خوندم. صبح به مریم می گفتم که از فردا باید کلاس آشپزی رو شروع کنیم بلکه مورد توجه جرج کلونی قرار بگیریم که البته مریم هیچ استقبالی نکرد بعد فکر کردم به آیدا پیشنهاد کلاس قرمه سبزی پزی و آش رشته بدم بلکه بشه به چشم این اقای جرجی جون جلوه کرد!
بعد خداییش آدم یاد قصه سیندرلا نمی افته؟ فکرشو بکنین یه مهمونی به افتخار جرج کلونی گرفته بشه که توش غذاها رو تست کنه و از روی مزه غذا آشپزش رو انتخاب کنه! تنها فرقش اینه که به جای لباس خوشگل و آرایش و کفش بلوری هر کی موهاش بیشتر بوی قرمه سبزی بده احتمال اینکه کلونی عاشقش بشه بیشتره!

( خب به قول این خانم جان تهران از فردا مانا ندارد!( اینجا باید بگم سلام آیدا.
فردا بلاخره شمارش معکوس تمام می شود و می روم که 5 روزی را مهمان شیراز باشم. سفر شیراز هم که همیشه مساوی بوده با خاطرات خوب...این بار هم امیدوارم ازخستگی و استرس های این شش ماه اخیر بعد از این سفر اثری نباشد. به قول این دوست جان هم سعی می کنیم با آن یکی دوست جان دعوا نکنیم تا خوش بگذرد.هر چند از همین امشب و از حسادت 5 روز تعطیلی من شمشیر را از رو بسته!

Saturday, April 26, 2008


من همینجا رسما اعتراف می‌کنم که آقای تیرماهی نه تنها استعداد خارق‌العاده‌ ای در بداخلاق نبودن داراست! بلکه گاهی می‌تواند در ابعاد نامحدودی مهربان و باحوصله باشد و بعد از چندین روز سردرد بی‌وقفه، جمعه ی کسل کننده را با هدیه کردن سفری کوتاه به روزی شاد درکنار طبیعت تبدیل کند. از همراهی برای بازدید از این نمایشگاه عکس و خرید هم سپاس فراوان.

خانم دوست جان! بودن شما را هم سپاس


پ.ن: عکس از آقای تیرماهی!!

Thursday, April 24, 2008

خب من همون وقت که آیدا این پسته رو نوشته بود هم خیلی دوستش داشتم ...اما الان توی همین لحظه با تمام وجود حس اش کردم ...یعنی دردم اومده...بدجور

ما آدما گاهی وقتا يادمون می‌ره با زبونمون همديگه‌رو نرنجونيم. يادمون می‌ره چيزايی رو که آدمای مقابلمون دوست ندارن بشنون رو بهشون نگيم. عوضش انگار هميشه يادمون هست نکنه يه وقت خدای نکرده چيزی از دهنمون بپره که طرف پررو بشه يا به خودش بگيره يا الخ.
هه، خيلی وقتا به کل يادمون می‌ره دنيا به چه سادگی با يه نامه‌ی اسکاتلندی جای قشنگ‌تری می‌شه.
يادمون بمونه لطفن.
+

Wednesday, April 23, 2008

به این روزا بگو قهرم باهاشون...

حتما باید روزهایی مثل همین چند روز در زندگی باشد. باید ضربه های سخت و دردناک بی وقفه به شقیقه ام بخورد. چشمهایم از شدت ِدرد تار بشود و اولین حس روزهایم ترس از باز کردن چشم و شروع دوباره درد باشد. باید این روزهایی که خفاش وار پناه می برم به تاریکی اتاق باشد که بدانم تنها آرامش ِ نبودن درد مزمن و قدیمی و لذت بردن از نور, عین خوشبختی است.

Friday, April 18, 2008

من ِ بی دل
به چه جرمی
از تو هی شکنجه می شم؟!...

Tuesday, April 15, 2008

86/2/28
87/1/22
بهار از باغ ما رفته‌ست...

Saturday, April 12, 2008


آدمهای گروه خل خلیه ما, خنکای نسیم صبح جمعه که به صورتشان می خورد, نگاهشان که از یک سو به شهر زیر پایشان دوخته می شود و از یک سو به برفهای مانده روی قله ی کوه, انگار یادشان می رود کجا ایستاده اند. کودک بازیگوش درونشان جان می گیرد و شیطنت می کند...آدمهای بزرگ اطرافمان اما یادشان است که اینجا حیاط امام زاده است و حتی کودک بی گناه درون ما اجازه ندارد حرمت امام زاده را بشکند...با اخم و تشر می خواهند که بیرون برویم ...سرعت عملشان در کشاندن گشت ارشاد به آن نقطه دور افتاده هم البته بسی بی نظیر است!
پ.ن: به موقع در رفتیم قبل از اینکه امام زاده گردیمان ختم به وزرا بشود!

Wednesday, April 9, 2008

حتا اگر هم بی‌نیازها خواستنی‌تر باشند، من یکی نمی‌خواهم به این قیمت خواستنی باشم. تصویری که در پی سانسور نیازها و خواسته‌ها ازم ایجاد می‌شود، ممکن است برای طرف مقابل قوی جلوه کند ولی در چشم خودم بسیار حقیر و ضعیف است آدمی که از ترس پس زده شدن خودش را سانسور کند، و نه گمانم نظر کسی راجع به تصویرم از نظر خودم مهم‌تر شود روزی.
بعدش هم که فرض هم که بی‌نیاز جلوه کنی و دور از دست‌رس و خواستنی شوی مثلن. فرض هم که فقط وقتی طرف بتواند به‌ات دست پیدا کند که خودش بیاید دنبال‌ات. خب؟ اصولن الان چرا خواسته‌ شده‌ای؟ چون مثل یک حیوان دست‌آموز خوب، یک سگ قهوه‌ای پشمالوی ملوس مثلن، در مواقعی که آن طرف رابطه حوصله ندارد توی دست و پایش نمی‌پیچی و فقط وقتی سوت می‌زند می‌روی طرف‌اش؟ آیا اصولن این خواسته‌شدن تعریف می‌شود؛ یا بازیچه تلقی شدن؟اصلن‌اش هم که من، من هستم با تمام نیازهایم و بدون آن‌ها اساسن آدم تعریف نمی‌شوم، تکه‌سنگی خواهم‌بود تراشیده. گور پدر هرکسی که آن‌قدر احمق باشد که خواسته‌های بدیهی و انسانی آدم در رابطه را به پای ضعف بگذارد.

Tuesday, April 8, 2008

ساعت ده صبح بلاخره بعد از چند روز گوشه و کنایه و یادآوری قول آقای مدیرعامل برای سفر شیراز، موفق می‌شویم کلافه اش کنیم. داد می‌زند که تو این دخترها را- عکاس و حسابدار شرکت- بدعادت کرده ای! برید بلیط بگیرید بلکه بروید و تو همانجا بمانی. ما هم نفس راحتی بکشیم!
یک ساعت بعد بلیط هواپیما را که می‌گیریم تازه یاد هتل می افتیم.دوست جانم قبلا اولتیماتوم داده که فکر هتل را از سرم بیرون کنم چون قرار است یک راست بروم خانه‌شان. من اما آدم نیستم که! این است که قول می‌دهم فقط نصفه شبها برای خواب بروم هتل!
تازه یادم می‌آید که رفتنمان درست مقارن است با هفته شیراز و احتمالا پروژه هتل تبدیل می‌شود به چادر زدن در فضای دروازه قران.
سه نفری بسیج می‌شویم و شماره تمام هتل‌های سه ستاره به بالا را درمی‌آوریم و تک تک زنگ می زنیم. ده دوازده تای اولی که راحت جواب می‌دهند تمام اردیبهشت را جا ندارند.
یاد هتل پارسیان می‌افتم که سال قبل از طرف شرکت قبلی آنجا اقامت گرفته بودیم. ده باری زنگ می‌زنم تا بلاخره موفق می‌شوم با مسوول رزرواسیون حرف بزنم. تازه می‌فهمم که باید با آژانس نماینده هتل در تهران تماس بگیرم تا جا رزرو کنیم. بامزه این است که آژانس تهران اعلام می‌کند اتاق دو تخته شبی 70 هزار تومان است و هتل قبلا اعلام کرده که 56 هزار تومان. دوباره با هتل تماس می‌گیرم و این بار مسوول هتل با خونسردی اعلام می‌کند که قیمتها بین 56 تا70 هزار تومان است! حالا شما 70 هزار تومان بدهید اگر ارزان تر شد پولتان را برمی‌گردانیم.
سردرد گرفته ام. مدیرعامل می‌گوید تو رزرو کردن بلد نیستی! خودم آنلاین برایتان رزرو میکنم. یک ساعت بعد خسته از سرو کله زدن با سایتهای رزرو هتل می‌گوید فقط پرسپولیس جا دارد که قیمت خون بابایتان باید پول اتاق بدهید!
ناامید به هم نگاه می‌کنیم. انگار امسال شیراز نطلبیده!
آقای مدیر با ذوق می‌آید توی اتاق و کلید آپارتمان دوستش را می‌گذارد روی میزم. شیراز بدجور طلبیده! پرواز مجانی. آپارتمان خالی مجانی!
شمارش معکوس تا نهم اردیبهشت شروع شده ها!

تو هم که دلم را نمی‌خوانی، تازه می‌فهمم که آدم چه تنهاست!

Sunday, April 6, 2008

بار قبل که مریم لینکش رو گذاشت سوزنم گیر کرده بود اونجایی که میگه:
جدا شده ای از نخِ نگاهم
چون بادکنکِ ماه
الان اما هر بار که میخونه:
چون پاره سنگی عاشقم به گنجشکی هراسان
انگار یه دشنه میزنه توی قلبم...انگار تمام دلم داد میزنه که از تو دورم

Friday, April 4, 2008

*خب به سلامتی بنده بعد از حدود بیست روز موندن توی خونه که در نوع خودش برام یه رکورد بزرگ محسوب می شد، تصمیم گرفتم آخرین 5شنبه تعطیلم رو در آغوش مهربان طبیعت وکوه سپری کنم. به خاطر همین هم بعد از فتح پلنگ چال، از دیروز تا حالا افلیج شدم و افتادم گوشه ی خونه. حالا فکر کنین تمام عید در حال رخوت و خواب و بیداری بودم و فردا هم با این وضع نزار برم شرکت آقای مدیر عامل چه فکری میکنه!

*بعد اینکه فکرشو کنین مامان من چقدر باید از این تنهایی و مدل جدیدم شاکی و خسته شده باشه که وقتی داشتم برای خاله تعریف میکردم از این گروهی که دیروز توی کوه باهاشون بر خوردم و دسته جمعی رفتیم بالا و کلی هم آدم حسابی ونایس بودن، یه آهی بکشه و بگه و لابد بازم نه شماره دادی نه شماره گرفتی. فکروشو کنین بحران بی دوست پسری چقدر میتونه دامن خانواده روبگیره!

یک سری قوانین کلی هست که اگه من خودم رو عادت بدم به رعایتشون، احتمالا حال و روزم بهتر از الان میشه!!

- اینکه یاد بگیرم گذشتهایی رو که متقابل نیستن از زندگی و روابطم حذف کنم. منطقی اینه که فکر کنم همونقدر که آدم مقابل من نقطه ضعفهایی داره که باید بپذیرم یا ندیده بگیرم تا دوستیم حفظ بشه، من هم حق دارم کامل نباشم. حق دارم کم بیارم، عصبی بشم، غر بزنم یا گاهی نباشم. اگه قرار باشه این جاده یه طرفه بشه اونوقت دیگه دوستی نیست. اون تحمل خودخواهی و باج دادن برای از دست ندادن آدمه و رابطه هست. بعد حتما باید فکر کنم یعنی این آدم این همه می ارزه؟

- اینکه یاد بگیرم انرژی، وقت و حوصله ای که میگذارم کمابیش به اندازه چیزی باشه که دریافت می کنم. حالا نه اینکه بشینم و رفتار آدمها و دستاوردهای دوستیشون رو چرتکه بندازم. اما بعد از یه مدت که از هر رابطه میگذره آدم میفهمه که داره چی میگذاره و چی به دست میاره. شاید آدمهایی باشن که بتونن توی یک جاده یه طرفه هی برن جلو بی اینکه بدونن ته جاده چیه. من ولی آدمش نیستم. دلیلی هم نداره به خودم دروغ بگم.

- اینکه یاد بگیرم ظرفیت جواب منفی شنیدن رو توی خودم تقویت کنم و به همون نسبت هم یاد بگیرم که به موقع تعارف روکنار بگذارم ورک و راست جواب منفی بدم.

-اینکه یاد بگیرم که آرامش من از همه چیز مهم تره و اگه رابطه ای داره آرامش رو ازم میگیره تمومش کنم یا ازش دور بشم.

- اینکه از نبودن آدمها، از جای خالیشون و بدتر از همه، خاطراتشون، نترسم. درسته که جای خالی هیچ آدمی رو نمیشه با آدم دیگه پر کرد، اما آدمی که باشه و آرامش من رو به هم بریزه، یا باشه و بودنش ملموس نباشه و جای خالیش توی بودنش هم به همون پررنگی باشه فکر نکنم دوست واقعی به شمار بیاد.

- خودم رو مجبور نکنم درباره همه چیز توضیح بدم. همونطورکه معمولا آدمها رو مجبور به توضیح دادن نمی کنم

- یاد بگیرم که حد و مرز و چارچوب هام رو اول برای خودم و بعد برای آدمهام مشخص کنم و اجازه ندم کسی از مرزهام رد بشه مگه اینکه دوستیش رو اثبات کرده. اما اگه کسی مرزم رو درک نکرد یا اصولا آدمی بود که از تجاوز به مرز دیگران لذت می برد، بگذارم به حساب نسبت اون آدم با شعور، نه به حساب بی لیاقتی و ضعف خودم.

- بیشتر از همه اینکه یاد بگیرم جلوی خواسته های بچه گانه عزیزانم کم نیارم. که نگذارم آدمهام و بخصوص آدمهایی که برام عزیزتر هستن و اینو هم میدونن، از دوستی و علاقه و این مهربونی لعنتی ذاتیم استفاده کنن برای رسیدن به هر خواهش کودکانه و بعد هم بگذارن به حساب تواناییشون در استفاده از روابط!
- یاد بگیرم بخوام همونطور که هستم پذیرفته بشم اما فرصت بهتر شدن رو از خودم نگیرم. یاد بگیرم به خاطر کسی اصول و چهارچوبهام رو تغییر بدم که انعطافم رو قدر بدونه نه مایه منت!
- یاد بگیرم به اونهایی که عزیزم هستن فرصت بدم که برام قدم بردارن. فرصت بدم دیده بشم. میدونین، وقتی خیلی نزدیک یه منظره وایمیسیم انگار خوب دیده نمیشه، انگار یه فاصله منطقی لازمه که منظره هه با تمام اجزاش دیده بشه
- یاد بگیرم اگه میخوام دوستی کسی رو داشته باشم خوبیهاش رو بیشتر ببینم تا کنار اومدن با ضعفهاش راحت بشه و بخوام به جای بزرگ نمایی ضعفهام، خوبیهام دیده بشن
*این لیست ممکنه بعدا طولانی تر بشه، اگه بقیه ضعفهام توی رابطه هام یادم بیان.