Saturday, July 26, 2008

عکس:این خانوم نازنین :*


دست در دست کسی داری اگر
دانی ، دست
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست

Friday, July 25, 2008

دو

بعضی چیزها- اتفاقات- آدمها را باید در زمان ِخودشان به دست آورد. یعنی باید زمان به دست آوردنشان برسد تا چیزی- حسی- سهمی را که از آنها می خواهی به دست بیاوری.
همین دو سه شب پیش که کنسرت در جهنم را خریده بودم و همانطور توی شلوغی خیابان هی تند تند ورق زده بودم و خوانده بودم و هی تند تند تمام راه را پیاده آمده بودم خانه تا توی تاریکی و بی برقی شماره اتاق تو را که حالا از بر شده ام بگیرم و باز ذوق برایت بخوانم و تو آن طرف خط بیشتر از من هیجان زده بشوی، باور کن همین دو سه شب پیش بود که تازه تازه بعد از این هشت- نه ماه فهمیدم آن بخش از وجود تو، از بودن تو را که می خواسته ام به دست آورده ام.
همین که شریک شبهای تاریکی و شعر باشی. همین که وقتی روی شعری مکث می کنم، وقتی کلمه ای از شعر به هیجان یا سکوت وامیداردم تو چرایش را بدانی.
اصلا همین که باشی. همین که بدانم دور یا نزدیک، پشت فرمان یا کامپیوتر یا پشت پنجره اتاق کار مشرف به پیاده رو دارمت.

یک

پستهایی هستند که نوشتنشان سخت ترین کار زندگی ست بس که تک تک کلماتشان برایت معنی دارند. هی توی ذهنت کلماتشان را پس و پیش می کنی. هی هزار بار توی فکرت می نویسیشان و باز راضی نمی شوی. انگار باز هم حرف دلت نگفته می ماند. اصلا پستهایی هستند که نوشتنشان ریسک است . که انگار بگویی و باز حرفت را نگفته باشی. که اصلا باید مخاطبشان از چشمهایت بخواند.

Monday, July 21, 2008

قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟

«رسول یونان»

posted by mAmehr

هرچی محال می شد، با عشق داره میشه...
.
.
***
*/گفتی دوستت دارم و قاعده دیگر شد.

Friday, July 18, 2008

عکس از اینجا


تازه تازه که عشق را مزمزه می کردم هر بار، با رفتن آدمهایی که بودنشان را از آن ِ خودم میدانستم , فریاد هامون می پیچید توی تک تک سلولهایم:

این زن، این زن سهم منه، حق منه، عشق منه...

****

هنوز بیشتر از آن در شوک قبل ازباور بودم که اشکی بریزم. همین یک جمله اما خیس ِخیسم کرد:

Sunday, July 13, 2008

حالا دیگر باور دارم همین اتفاق های ساده اند که گاه پیله ی عطوفت دیرین را به آنی می درند و گاه از تار نازک آشنایی رشته ای به گردن احساست می اندازند که گمان نمی کنم آسان پاره شود.

این پیله ی عاشقانه ی گردمان را-هر چند هنوز ترد ونازک- دوست دارم. این «عزیزمی» ها را که گاه آرام نزدیک گوشم زمزمه میکنی و گاه حتی بی آنکه به زبان آوری می شنومش...خلسه ی این آرامش را تا ابد میخواهم...


***

و من همچنان روز بودن تو را به خودم تبریک میگویم،آقای عاشقانه ی آرام

Monday, July 7, 2008

بعضی آدمها خط خوردگی دارند و بعضی از آدمها غلط چاپی دارند. بعضی از آدمها زیادی غلط دارند و بعضی غلط های زیادی!
از روی بعضی آدمها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدمها باید جریمه نوشت. و با بعضی از آدمها هیچ وقت تکلیف ما روشن نیست.
بعضی از آدمها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم و بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت...*
****

دارم آدمهای زندگی ام را دسته بندی میکنم...دور انداختنی ها را که دور انداخته ام. جریمه شان را هم پرداخته ام، این بار البته نه با خودآزاری، جریمه شان همان لحظه هایی بوده که حرامشان کرده ام.
این بار سعی میکنم غلط های آدمهایی را که زیادی غلط دارند ببخشم و آنها را که غلط زیادی دارند وقت بیشتری صرف خواندنشان نکنم...اما مهمتر از همه میخواهم تمام لحظاتم را وقف خواندن چندین باره آدمهایی کنم که باور دارم وارد زندگی ام شدند تا من، من ِ امروز باشم.

(قیصر امین پور- بی بال پریدن)*