Sunday, August 31, 2008

قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های این ایستگاه رفته
تکیه داده ام!
*/ امشب مریم می رود تا این همه استعداد که را که اینجا به کارش نیامد در کانادا برای آدمهای قدرشناس تری خرج کند. شمارش معکوس رفتن تو هم آغاز شده، خداحافظی در توان من نیست، می ایستم و به نرده های ایستگاه تکیه می دهم و آرزو میکنم روزگاری جاذبه زمین شامل این خاک نفرینی هم بشود تا خاطرات ما میان مرزها سرگردان نماند....

Saturday, August 30, 2008

داشتن دوستان متفاوت را دوست دارم. آدمهایی که هر کدامشان از یک بُعد آدم من هستند، اما شاید نتوان یک جا جمعشان کرد. بعد همین یک جا جمع نشدنشان از تولدت یک سریال هیجان انگیز می سازد. هر روز یکیشان به یادت می آورد که یادش ترا فراموش نیست. از او که به شیوه همیشگی«عاشقانه ی آرام» خودش یادت می کند، تا این یکی دوست که حضور غافلگیرانه اش میخکوبت می کند، آن یکی که به روش همیشگی خودش می گذارد هدیه ات را خودت انتخاب کنی، دار و دسته ی نیویورکی که جمعه ی دلگیر را شاد و به یاد ماندنی می کنند...
بودنتان را سپاس

Sunday, August 24, 2008

هزار سال دیگر
علم پیشرفت می‌کند
و باستان‌شناس‌ها
استخوان‌های یک زن عاشق را تشخیص می‌دهند
+

خیلی دلم میخواد بدونم چه انگیزه ای باعث میشه که آدم «عکس دخترای خوشگل منطقه هفت» رو سرچ کنه, بعدم برسه اینجا؟!

Saturday, August 23, 2008

Thursday, August 21, 2008

.فردا را که سردرد جای مستی را بگیرد، نمیدانم...حالا اما، فقط می دانم که فهمیده ام مستی هم بی آغوش تو «مزه» ندارد

Monday, August 18, 2008

روزهای آخر سی سالگی است و من همچنان بی ترس از قضاوت آدم بزرگها دیوانگی می کنم. همچنان برای قضاوت هر اتفاق یا آدمی با دلم مشورت می کنم. همچنان گه گداری با لباسهای تین ایجری و سلکشن آهنگهایم خیابان ها را متر میکنم ، با بعضی آهنگها روی جدول خیابان می پرم یا هوس لی لی میکنم و با بعضیها بغض...چیزهایی اما در من تغییر کرده...سی سالگی شبیه همان تصویری شد که از همان ابتدا در ذهنم نقش بسته بود. چیزی شبیه نقطه ی عطف.
- درست بعد از سی سال یاد گرفتم چطور با تمام تضادهای میانمان پدرم را دوست بدارم، درست همان طور که هست. که چطور رفتار کنم تا تضادهایمان هم برایش پذیرفتنی باشد...نمیدانم بعد از چند سال یاد گرفتیم همدیگر را در آغوش بگیریم ولی میدانم اولین بار بود که با درآغوش گرفتنم چشمهایش خیس شد...
-درست بعد از سی سال یاد گرفتم که خودم را با تمام ضعفها و قوتها قبول کنم. که به خودم اجازه ی اشتباه بدهم و به گند زدنهایم بخندم، از ته دل و بعد بی ترس شروع کنم...که قبل از هر کسی «من» برایم مهم و محترم باشد.
- سخت بود، چرایش را نمیدانم، شاید ترس تنهایی یا شاید عادت به پیچکی که با دستهای خودم گرد سلولهایم پیچیده بودم تا قدرت تنفس را از من بگیرد...این بار اما قطعش کردم بی ترس از تنهایی...و شیرین تر اینکه تنها هم نماندم.
- ورزش و سه تار و عکاسی را دوباره شروع کردم. به وزن دلخواهم رسیدم، سه تار را پیگیرتر و مشتاق تر از همیشه دنبال میکنم و عکاسی را هم این بار آکادمیک تر یاد می گیرم.
-مهمتر و با ارزش تر از همه اما، دوباره به دلم اجازه ریسک دادم. «عاشقانه ی آرام» ام را درست لحظه ای که منتظرش نبودم یافتم و سعی کردم اشتباه گذشته را کنار بگذارم و لحظه هایم را دریابم.بیشتر از هر زمان دیگری از لحظه هایم، احساساتم و زنانگی ام لذت بردم.
.
.
.
.
حالا می توانم این پست را بخوانم و به خودم لبخند بزنم.
پی نوشت یک: کفشهای پاشنه بلند را خیلی بیشتر از یک بار پوشیدم!
پی نوشت دو: در یک اقدام بی جنبگانه! به همه ی دوست و آشنا ها اعلام کردم که هر کی میخواد خوشحالم کنه از اینا برام بخره! امیدوارم یه کلکسیون از اندازه های مختلفش رو جمع کنم امسال!!
.
.
بعد از پست: کامنتهای شیرین و خارخاسک عزیز حقیقت شیرینی را یادم آورد. که انگار آدم سنش که بالا تر می رود، قدر لحظه ها را بیشتر می داند. دیگر کمتر اجازه می دهد یاس های فلسفی بیهوده زندگی اش را تلخ کنند. که انگار زندگی را آسان تر می گیرد و زندگی را هم وادار میکند تا آسان بگذرد. که انگار می تواند گاهی هم چشمهایش را ببندد و خود را بسپرد به امواج زندگی، به جای آنکه تمام انرژی اش را صرف پارو زدن خلاف جهت آب کند و وقتی انرژی اش به صفر رسید، تنها با حسرت فاصله کوتاه طی شده را اندازه بگیرد...دلم میخواهد هر روز و هر لحظه زندگی، خودم را به شادی و آسودگی مهمان کنم...
از تبریکهایتان هم سپاس

Sunday, August 17, 2008

صفحه اول کتاب براش نوشتم:
یک چیز تغییر کرده است، دیگر از تو نمی ترسم*
*/میرا

Saturday, August 16, 2008

به موجودی! که چله ی تابستون سرمابخوره بعد وسط سگ لرز هوس بستنی سنتی زعفرونی- پسته ای کنه بعد چون دستش نمیرسه یه عالمه بستنی وانیلی لیتری نفرت انگیز ببلعه اونقدر که از گلو درد کلا خفه خون بگیره، بعد وسط این همه گلو درد و سردرد یادش بیاد که هم با دکتر جان قرار داره هم باید با دوست جان بره پرو دوم لباس عروسی که خراب شده و باید برای درست کردنش کل کل کنه چی باید گفت؟

Wednesday, August 13, 2008

مثل من که بیمارترین رابطه عمرت را پشت سرگذاشته باشی، در آغوش مهربان آرامش هم دل ناآرامت هر لحظه فاجعه ای را منتظر
است. باید مثل من باشی تا بدانی بعد از آن فاجعه ناباورانه چه شجاعت و انرژی میخواست جمع کردن دوباره خودم و شروع دوباره از صفر...
باید مثل من باشی تا حس ناامنی لحظه هایم را بفهمی. که هی ته ذهن و دلت تکرار کنی که این بار فرق دارد و هی ناخودآگاه در آهنگ صدا و ته چشمها هم دنبال نشانه ای از فاجعه دوباره بگردی، هی بترسی از تکرار گذشته.
مثل من اگرباشی، شاید بدانی که جنگیدن با خودت این روزها چه سخت است...چه سخت است باوراندن اینکه این عاشقانه آرام با همه ی عشقهای رفته متفاوت است اما دل هم نباید بست .....این چنین می شود که گاهی تمام سعی ها به فنا می رود.که هر کلام را سرآغاز تراژدی دوباره می دانی, که سخت می شود مثل یک بالغ حرف بزنی و بعد از ماه ها دوباره به آغوش سرد اشک پناه می بری.
و بعد...فقط مهربانی آرام دستهای توست که سلول به سلول دستهایم را نوازش می کنی . که هق هق ام را تاب می آوری تا سرانجام اشک ها به حرفها گره بخورد و درد و ترس درونم را بفهمی.
و بعد تویی که چشمهایت خیس می شود. تویی که حرفهایت نا گفته از چشمهایت بیرون می ریزد. که منطق و مهربانی را آنچنان تلفیق می کنی تا باور کنم که این بار انگار باید نقطه ی پررنگی آخر داستانهای گذشته بگذارم و روزهای آرام عاشقانه را از سر شروع کنم...
تویی که دستهایم را می گیری تا در آن لحظه ناب جلوی ساختمان قدیمی که همیشه آرزوی دیدارش را داشتم، عکس ماه را در آب تماشا کنیم و به دیوانگی دوست داشتنی مان بخندیم.

Saturday, August 9, 2008

گفته بودم که تمام لذت خانه تکانی پیدا کردن تکه پاره های از چشم دور مانده ی گذشته است؟ که عکسی از لابه لای کتاب سُر بخورد بیرون و ببردم به چند سالی پیشتر و حال و هوای آن. که یادداشتی پشت یک کارت یاد یک دوست که حالا نمیدانم کجای این خاک هست و اصلا هست یا نه را زنده کند. که تکه پاره های گذشته ام را یکباره جلوی چشمهایم بگیرد.

امروز اما لذت تازه ای را کشف کردم. اتاق را که مرتب میکردم یکباره تمام هر چیزی را که میتوانست روزی یاد تو را زنده کند کنار گذاشتم. هفته هاست که یادم ترا فراموش کرده اما دیگر هر چیزی که نشانی از تو داشته باشد هم باید کنار میگذاشتم. گفته بودم که تمام پلهای دنیا را شکسته میخواهم تا مرا به تو نرسانند.امروز،همین امروز، تمام پلهای خاطره را نیز شکسته ام...