Saturday, June 20, 2009

گرگ، شنگول را خورده است

گرگ

منگول را تکه تکه می کند

بلند شو پسرم!

این قصه برای نخوابیدن است


گروس عبدالملکیان

Wednesday, June 3, 2009

من دلم چیزی شبیه این داستان میخواد. دستای نامریی که آروم اما محکم نگهم دارن تا درد وتلخی این روزا رو تاب بیارم...





پ.ن- هجده روز دیگه مونده

پ.پ.ن: هنوزم فکر میکنی کم توقعم؟

Saturday, May 30, 2009

درست حال و هواي كسي را دارم كه بعد از هفته ها به كافه ي محبوبش بازگشته و پيكري غريبه را بر صندلي هميشگي اش يله مي بيند. همان حال و هوا كه آدم دنج ترين گوشه ي كافه، كنار همان پنجره كه پشتش گلدان شمعداني هر بهار دلربايي مي كرد،‌ ديگر از آن خودش نبيند.

تمام اين روزها، هزار بار اين صفحه سفيد با آن نقاشي هاي كودكانه ي هفت ساله را باز كرده ام تا باز بي خيال نگاه هاي آشنا، کلمات زندانی را رها کنم و هزار بار نوشته ام و درفت کرده ام. نوشته ام و پاک کرده ام.حتی ادیتور هم بیگانه شده و صفحه را درست و حسابی نشانم نمیدهد.اجازه مرتب کردن سطرها را هم نمیدهد. چه رسد به عکس گذاشتن یا انتخاب فونت

حرف ها تلنبار شده. از کار جدید و ماجراهایش ماه ها میگذرد. از نمایشگاهی که برای اولین بار تنها برگزار کردم و پر بود از تجربه مدیریت عملی. از عکسهایی که برای دلم میگیرم و تازگی ها به جای تمام کلماتی که به نوشتن نمی آیند ارضایم می کنند. از آشنا- غریبه ی خیلی دور و خیلی نزدیکی که خیال ریسک کردن برای داشتنش آدم را قلقلک می دهد...

و از این درد دیسک که به روغن سوزی ام انداخته و قرار است هفته ها در خانه روی تخت محبوسم کند. دردی که تنها سختی اش همین تکان نخوردن برای من است که یاد نگرفتم ساعتی را آرام یک گوشه بنشینم. دردی که خنده ام می اندازد چون درست همان روزی که تصمیم گرفتم برای تنوع هم شده سوسول شدن و کفش پاشنه بلند را مدتی تجربه کنم از راه رفتنم بازداشت. دردی که امکان میدهد سه هفته با خیال راحت لاک قرمز بزنم و نگران حراست نباشم.

حرف ها تلنبار شده و من انگار اول باید دوباره با صندلی کنار پنجره ام آشتی کنم و بعد دفترچه ام را بازکنم، چشم بدوزم به شمعدانی های پشت پنجره و بنویسم و این بار با کلمات و با خودم آشتی کنم

Wednesday, April 8, 2009

گاهی وقتا اصن ادم جاده رو میره برای نرسیدن

Thursday, March 12, 2009

من نمیدانم این حس، یا بهتر بگویم بی حسی این روزها ، این خالی شدنم از هر چه کلمه و حرف ، درد نداشتن تو است یا تاوانی که برای آنگونه داشتنت باید می پرداختم

من خوبم. هر روز صبح یکی از این قرصهای ملوی آرام بخش یا (....) را می اندازم بالا و سرخوشانه سرکار می روم و طعنه های مدیرعامل و لج بازی های مدیر سابق را با خنده های ابلهانه پاسخ می دهم.

من خوبم. دیگر حتی آقای عین هم با آن خنده و اطوار شبیه تو ، نه ضربان قلبم را بالا می برد نه چشم هایم را از اشک می سوزاند.

من خوبم. مدل موهایم را عوض میکنم. آرایش می کنم. زیبا می شوم. کامپلیمان ها را می پذیرم و باور می کنم که سی و یک سالگی هنوز به چهره ام پا نگذاشته است.

من خوبم. پرونده های قدیمی را بسته ام. میدانم یک چند دیگر دلم اهلی ِ دل دیگری خواهد شد و در خلوت اما زمزمه خواهد کرد که اگر اهلی ِ دلی شدی، اجازه داده ای کارت به گریه بکشد!