Sunday, November 30, 2008

اگر پرنده را در قفس بيندازي مثل اين است كه پرنده را قاب گرفته باشي و پرنده اي كه قاب گرفته اي فقط تصور باطلي از پرنده است. عشق در قاب يادها پرنده اي است در قفس، منت آب و دانه را بر او مگذار و امنيت و رفاه را به رخ او نكش كه عشق طالب حضور است و پرواز، نه امنيت و قاب.
یک عاشقانه ی آرام- نادر ابراهیمی

Thursday, November 27, 2008

بیا همین یکبار این « نمی دانم چه» را میان زرورق نپیچیم. این نمیدانم چه که هی اصرار داریم دوستی است و من میدانم نیست. میدانم چیزی است میان هیچ و یک رابطه. که هنوز بکرتر از آن است که دوستی باشد. که گاهی انقدر که درگیر خوب نگه داشتن و از دست ندادنش می شویم به هیچ میل میکند و گاهی که یک حس یا ماجرای نامنتظر امیدوارمان میکند که قدمی به دوستی نزدیک شده ایم. نمیدانم سخت گیر شده ام یا سخت دل که این رابطه های میان زرورق دیگر راضی ام نمی کنند. که نشسته ام منتظر روزی که برهنه ی برهنه ببینمت و بعد تازه به خودم فرصت خواستن یا نخواستن بدهم.
نشسته ام تا آن لحظه که خالی بشوی از همه ی کلمات و من میان نفرت یا بغض نگاهت لحظه ی ناب گم شدن در تو یا رها شدن را تجربه کنم.
میدانم که هی به گوشمان خوانده اند کتابهای باز آدم را برنمی انگیزند. من اما کتابهایی را دیده ام که بارها و بارها می شود خواندشان. که هر بار با برگهایشان فال می گیرم. بی هوا بازشان می کنم و همان یک صفحه را با همان اشتیاق روز اول می خوانم.
من ترس تو را میدانم. ریسک از دادن همین نمیدانم چه را هم، اما از ماندن در میانه خسته ام...این روزها دلم می خواهد یا رومی ِ روم باشم و یا زنگی ِ زنگ...
بیا و فقط باور کن درست همانجا که هیجان ِ خوب بازی کردن جایش را به روزمرگی می دهد، همانقدر که آدم ممکن است همه را یکباره از دست بدهد، شروع یک دوستی هم ممکن است.

Wednesday, November 19, 2008

داستان، ساده و سرراست است.به سادگی همان داستان معروف قطعه ی گم شده ی سیلوراستاین:
دنبال قطعه ای می گردی برای کامل شدن، کامل شدن توان حرکتت را می گیرد و بعد...بعد دلت باز خلوت خودت و آواز زیر لبت را می خواهد . میخواهی باز قطعه ای دیگر را جستجو کنی. قطعه ای که شاید با او آوازت را از دست ندهی.گیرم که بدانی تنهایی ِ دوباره کمترین بهایی ست که باید بپردازی

Thursday, November 13, 2008

داشتن یکی این مدل آدمهایی که وقت گند زدن بتوان با خیال راحت، بی ترس از قضاوت شدن حقیقت را پیششان اعتراف کرد از آن خوشبختیهایی است که همیشه در دسترس من یکی نبوده، از آن مدل آدمهایی که قبل از هر چیز آرامت می کنند و بعد کنارت دنبال راه حلی برای بهتر شدن داستان می گردند. از آن مدل آدمهایی که مرتکب قتل هم اگر شده باشی قبل از هر چیز دستت را می گیرند و با صدایی که حتی لرزش آن را حس نمی کنی تمام آرامش دنیا را یکجا به جانت می ریزند. که اصلا بودنشان خود ِ آرامش است.
خب من یکی از این آدمها را کنارم دارم...حتی اگر همین لحظه کیلومترها دورتر از من باشد.
ممنون سرمه بانو :*

Wednesday, November 12, 2008

این چشمای تو آینه منو میترسونه...یه فاجعه ی هنوز اتفاق نیفتاده، یه چیزی از جنس خیانت توشون دو دو میزنه

Tuesday, November 11, 2008

خودم را میان دو خط تیره گذاشته ام. این روزها نبودم چیزی از زندگی نخواهد کاست.