Saturday, August 11, 2007

فراموشی

  • اتفاق خوب این روزهایم فراموشی یاد توست! نه اینکه به همین آسانی آمد و رفت کوتاهت را فراموش کرده باشم. نه اینکه اتفاق عجیب بودنت را در آن نیمه شب گوشه دنج محبوبم فراموش کرده باشم. کلمه به کلمه حرفهایت را به یاد دارم.سنگینی نگاهت را وقتی از آرزوی در آغوش گرفتنم گفتی. گر گرفتگی گونه هایت را از این اعتراف. میدانم برای تو اعتراف سنگینی بود.
میبینی که تمام اتفاق را خوب به خاطر دارم اما یاد ترا نه! تمام اتفاقات را هی در ذهنم مرور میکنم اما نه چشمهایم خیس میشود و نه دلم میریزد.گریه هایم را همان وقت که هنوز 24 ساعت نگذشته از حرفهای قشنگت، سنگهایمان را وا کندیم کردم. تمام شب و فردایش را هم. هی از خودم و آن آقای چشم آبی که در اتاق فرمان نشسته بود و خونسرد تمام ماجرا را نظاره میکرد پرسیدم که چرا بعد از آرام شدنم باز باید بیایی و همه چیز را ، تنهاییم را و اخت شدنم به منتظر نبودن را بر هم زدی؟هی سر خودم که قول باز نکردن کتابهای بسته را شکسته بودم داد زدم. هی به آقای چشم آبی لعنت فرستادم که نگاه مبهوتت را با نگاهم گره زده بود و بعد...انگار یکباره برای همیشه درد آمدن و رفتنهایت از روزها و شبهایم پاک شد.
میدانی که این هفته هم همان روز و همان ساعت همانجا را برای قدم زدن انتخاب کردم؟ نه اینکه حال و هوای این روزها برایم عجیب
نباشد .
هنوز تعریفی برای این همه راحت پاک شدنت از لحظه هایم ندارم.نمیدانم این منم که سخت شده ام یا تو باید می آمدی تا برای همیشه
بروی. مثل روح آدم مرده ای که باید کارهای نیمه تمامش را تمام کند و بعد برای همیشه دنیا را بگذارد و برود.