Sunday, March 23, 2008

مهم نیست که این چند خط را بخوانی و باز رَم کنی و بگویی حق با تو بود که چنین و چنان فکر میکردی. من دلم میخواهد که همین حالا از میان آن همه شلوغی و اراذل شهرک کنارتان بیرون بکشمت. همین حالا دلم میخواهد فقط سرم را بگذارم در فرورفتگی میان گردن و شانه ات. همین حالا دلم میخواد مثل شب پیش از سال نو بکشی ام سمت خودت، گیرم که دست من که رسید به گونه ات تو تاب نیاوری و باز جفتک بیاندازی. گیرم که باز برسیم به همان بحث فلسفی احمقانه و شوخی آزار دهنده ی همیشگی. همین حالا دلم می خواهد فقط همینجا باشی...دلتنگی مال آدمست دیگر...