Monday, June 30, 2008

همیشه روبرو شدن با چهره ی عریان واقعیت نیست که از نوشتن بازم می دارد.
گاهی وقتها آنقدر حس هایم ناشناخته هستند که به سختی می توانم به کلمه پیوندشان بزنم.
بعضی وقتها، نازت را که زیاد بخرند، واژه ها هم بدعادت می شوند. برایت ناز می کنند. جاری نمی شوند مگر این آشنای تازه که دیگر غریبه نیست به دسته های رز پیچیده در زرورق مهمانت کند. از همانها که هر بار از کنار گلفروش دوره گرد می گذری دلت کنارشان جا می ماند...