خب فكر كنم كه من برگشتم!حالم هم بهتره ولي هنوز اونقدر افكار متمركز نيست كه پيوسته بنويسم. ولي سرفصلهاي زندگي اين مدتم اينهاست!:
1-امروز بعد از 11 روز سردرد بي وقفه حس بهتري دارم. كمي چشمهايم سنگين است ولي وقتي درد همين دو روز پيش را به ياد
ميآورم فكر ميكنم امروز را بايد جشن گرفت!
2- تكليف كارم تقريبا معلوم شده. فكر كنم همين روزها اسباب كشي كنم به بخش جديد...و شايد اين اسباب كشي حالم را كلا بهتر كند
3-عجيب نيست با وجود اين همه سردرد چسبيدهام به فيلم و كتاب؟ بيشتر از هر وقت ديگري دلم ميخواهد ولو شوم روي فرش،كتابهاي نيمه تمامم را پخش كنم دورم و يك بشقاب پر از ميوه و هله هوله! كنار دستم باشد و نفهمم كي به فصل آخر كتاب رسيدم.
4-اين مدت خب حوصله فكر كردن هم نداشته ام. فكر كنم همين است كه عاشق فيلمهاي ساده اي شده ام كه در عين سادگي برشي واقعي از همين زندگي روزمره هستند...
5- .به شدت ميخوام سوال آيدا رو تكرار كنم.واقعا نميشه يه آقايي رو خيلي دوست داشته باشي بعد حتي بتوني بهش آي لاو يو هم بگي ولي نخواي دوست دخترش باشي يا باهاش سكس كني يا چيزي شبيه به اين؟
6-تاثير عشق روي بعضي آدمها خيلي ديدنيه! حتي روي همكار بداخلاق قلمبه ي غيرقابل تحمل من!
7- آخ كه اينروزها اينقدر شكمو شدم كه خودم باورم نميشه. به هيچ بستني سنتي و فالوده اي نميتونم نه بگم.به كرم كارامل و دلستر ليمويي با چيپس كه اصلا!
8- اين يكي هم بگم و برم پي كارم! من جديدا هفته اي دو بار بعد از كلاس زبان ميرم شهركتاب ونك.بعد هر بار قبل از اين كه برم داخل قسم ميخورم كه اين بار ديگه كتاب نميخرم! بعد چهارشنبه درست بعد از اين قسم كتاب نزارقباني رو باز كردم و اين شعر اومد كه:
چرا ميخواهي برايت نامه بنويسم؟
چرا ميخواهي با نوشتن
مانند انسان عصر سنگ دربرابرت برهنه شوم ؟
تنها نوشتن مرا برهنه ميکند
خب گفتن نداره ديگه...يه عالمه حس خوب و بغض و از اين جور چيزا....بعدم آقاي شهركتاب كلي خنديد كه تو نميتوني به اين قسم خوردنت پايبند باشي!
|