این نزدیکیها دختری هست که گاهی روزی چند پست می نویسد و گاه کلبه اش سکوت مرگ می گیرد.فرق نمیکند. هم نوشته های دیوانه وار و هم سکوتش هی ناخن میکشد به زخمهای لاعلاج روحم. هی کابوسهای شبانه ام را بیشتر و بیشتر میکند و هی خواب از چشمانم می دزدد. ..و من که میدانم نوشته هایش چه به روزم می آورند روزی هزار بار صفحه اش را رفرش میکنم تا باز ناخن دردهایش سلولهای روحم را بیشتر زخمی کند...دست خودم نیست...
این شبها و روزها کسی لذت فریب خوردن را هی یادآوریم میکند و من هر بار بیشتر خلا این فریب شیرین را احساس میکنم و هی این رویای دور از دسترس را بیشتر و بیشتر میخواهم
این حوالی کسی هر روز دور شدن ازآنهایی که باید نزدیک ترین باشند را می نویسد و هی یادم می آورد چند سال است دست پدرم دور شانه هایم حلقه نشده...
در همین همسایگی کسی رویاهایش را به شبهای کسی هدیه میکند و من یادم می آید که سالهاست جز کابوس چیزی مهمان شبها نبوده...
همین کنارها هی من غصه ها و رویاهای دور از دست رسم را با یک یکتان تکرار میکنم . هی به خودم قول میدهم که تا بعدها که بهتربشوم نیایم سراغتان و هنوز ساعتی نشده باز می آیم که حال الانتان را بدانم...اگر این خودآزاری نیست، آنهم از نوع مدرنش...نامش چیست؟