Saturday, July 21, 2007

سناریوی زندگی

به لطف دو تا دوست خوب که این آقا و این آقا باشند فیلم ترومن شورا بلاخره دیدم. میدانم که تا مدتها ذهنم درگیرش خواهد بود و هی با امین و مهدی درباره اش صحبت خواهم کرد و هی اتفاقات زندگی ام را با فلسفه اش مربوط خواهم کرد. از همین حالا شروع شده. به قول امین آدم با دیدن این فیلم می رود سراغ سوالهای بی جوابش از خدا و البته خودم هم فکر میکنم سناریوی زندگی آدمها دقیقا همینطور نوشته شده است...
همین حالا درست بعد از دیدن فیلم برگشته ام به اتفاقات ماههای اخیر.
خوب که فکر می کنم می بینم سناریوی زندگی هم چیزی شبیه همین فیلم است. کسی اتفاقات زندگی را به شکل دایره ای هدایت می کند. اتفاقاتی رخ می دهد، درکشان نمی کنیم و بعد در مرحله دیگری وقتی آماده درکشان شده ایم باز با آنها روبه رو می شویم.
دارم فکر می کنم به آدمهایی که در لحظه نتوانسته ام درکشان کنم و بعد از گذراندن لحظه هایی که آنها درکش کرده اند و من نه، دوباره با آنها روبرو شده ام، درست وقتی که انتظارشان را نداشته ام.
همان هفته اول عید میخواستم بنویسم که سال عجیبی را شروع کرده ام. سالی را که در آن قرار است سی سالگی را که همیشه درست یا غلط شاه بیت زندگی فرضش کرده ام با دیدن دوباره و دور از انتظار آدمهایی شروع کردم که فرصت اثبات شدنشان به خودم را ازشان سلب کرده بودم. و بعد فقط وقتی دوباره با آنها روبه رو شدم که تمام وجودم یک سوال بود: چرا حق اثبات شدنم به کسی که میخواستم را نداشتم؟
شاید اگر همین اواخر تجربه رو به رو شدن با آدمی که دوستم داشت، برایم قابل احترام بود و حتی منطقی که نگاه می کردم ایرادی در کل داستان نمی دیدم را از سرنگذرانده بودم هرگز به آن آدم گذشته حق نمی دادم که نتواست فرصت اثبات شدن به من بدهد.
و عجیب اینجاست که تنها بعد از درک او بود که دوباره و در لحظه ای که تصورش را هم نمیکردم روبه رو شده ایم...
نمیدانم این بار چه اتفاقی قرار است بیفتد. ماجرای گذشته مان اگرچه کهنه نشده, اما این بار من تغییر بزرگی را در خودم , احساسم و موضعی که خواهم داشت می بینم. نه اینکه بخواهم فرصت حرف زدن را از او سلب کنم. اما این اتفاقات این چند ماه و نتیجه آن رابطه به شکل عجیبی منطقی و صبورم کرده...اينكه قرار است چه کار کنم و چه بگویم را گذاشته ام برای بعد از گفتن وشنیدن حرفهایمان...