Monday, August 18, 2008

روزهای آخر سی سالگی است و من همچنان بی ترس از قضاوت آدم بزرگها دیوانگی می کنم. همچنان برای قضاوت هر اتفاق یا آدمی با دلم مشورت می کنم. همچنان گه گداری با لباسهای تین ایجری و سلکشن آهنگهایم خیابان ها را متر میکنم ، با بعضی آهنگها روی جدول خیابان می پرم یا هوس لی لی میکنم و با بعضیها بغض...چیزهایی اما در من تغییر کرده...سی سالگی شبیه همان تصویری شد که از همان ابتدا در ذهنم نقش بسته بود. چیزی شبیه نقطه ی عطف.
- درست بعد از سی سال یاد گرفتم چطور با تمام تضادهای میانمان پدرم را دوست بدارم، درست همان طور که هست. که چطور رفتار کنم تا تضادهایمان هم برایش پذیرفتنی باشد...نمیدانم بعد از چند سال یاد گرفتیم همدیگر را در آغوش بگیریم ولی میدانم اولین بار بود که با درآغوش گرفتنم چشمهایش خیس شد...
-درست بعد از سی سال یاد گرفتم که خودم را با تمام ضعفها و قوتها قبول کنم. که به خودم اجازه ی اشتباه بدهم و به گند زدنهایم بخندم، از ته دل و بعد بی ترس شروع کنم...که قبل از هر کسی «من» برایم مهم و محترم باشد.
- سخت بود، چرایش را نمیدانم، شاید ترس تنهایی یا شاید عادت به پیچکی که با دستهای خودم گرد سلولهایم پیچیده بودم تا قدرت تنفس را از من بگیرد...این بار اما قطعش کردم بی ترس از تنهایی...و شیرین تر اینکه تنها هم نماندم.
- ورزش و سه تار و عکاسی را دوباره شروع کردم. به وزن دلخواهم رسیدم، سه تار را پیگیرتر و مشتاق تر از همیشه دنبال میکنم و عکاسی را هم این بار آکادمیک تر یاد می گیرم.
-مهمتر و با ارزش تر از همه اما، دوباره به دلم اجازه ریسک دادم. «عاشقانه ی آرام» ام را درست لحظه ای که منتظرش نبودم یافتم و سعی کردم اشتباه گذشته را کنار بگذارم و لحظه هایم را دریابم.بیشتر از هر زمان دیگری از لحظه هایم، احساساتم و زنانگی ام لذت بردم.
.
.
.
.
حالا می توانم این پست را بخوانم و به خودم لبخند بزنم.
پی نوشت یک: کفشهای پاشنه بلند را خیلی بیشتر از یک بار پوشیدم!
پی نوشت دو: در یک اقدام بی جنبگانه! به همه ی دوست و آشنا ها اعلام کردم که هر کی میخواد خوشحالم کنه از اینا برام بخره! امیدوارم یه کلکسیون از اندازه های مختلفش رو جمع کنم امسال!!
.
.
بعد از پست: کامنتهای شیرین و خارخاسک عزیز حقیقت شیرینی را یادم آورد. که انگار آدم سنش که بالا تر می رود، قدر لحظه ها را بیشتر می داند. دیگر کمتر اجازه می دهد یاس های فلسفی بیهوده زندگی اش را تلخ کنند. که انگار زندگی را آسان تر می گیرد و زندگی را هم وادار میکند تا آسان بگذرد. که انگار می تواند گاهی هم چشمهایش را ببندد و خود را بسپرد به امواج زندگی، به جای آنکه تمام انرژی اش را صرف پارو زدن خلاف جهت آب کند و وقتی انرژی اش به صفر رسید، تنها با حسرت فاصله کوتاه طی شده را اندازه بگیرد...دلم میخواهد هر روز و هر لحظه زندگی، خودم را به شادی و آسودگی مهمان کنم...
از تبریکهایتان هم سپاس