Thursday, August 23, 2007

سی سالگی


فردا سی ساله می شوم.یادم نمی آید آخرین بار کی بود که شمعی را فوت کردم. امسال اما بعد از نمیدانم چند سال، هنگام فوت کردن شمعها آرزو کردم سی سالگی پایان دیوانگیهایم نباشد.



1- خوشبختی بزرگیست که اولین اتفاق پس از جشن تولد کوچکم دریک کافه دنج و محبوب، حس کردن نم باران بر پوستم باشد و صدای آوازه خوان دوره گردی که آهنگ محبوبم را با آکاردئون می نوازد


2- انگار تقدیر من دل کندن از بیست سالگی ها نیست! نمیدانم چرا به جای شمع سی، 29 را فوت کردم!


3-فقط برای اینکه به خودم ثابت کنم سی سالگی معنی حتمی اش عاقل شدن نیست یک جفت کفش پاشنه بلند خریدم که مطمئن نیستم جز امشب پوشیده شود!


4- بازی نوستالژی افشانی را که یادتان می آید؟ آرزو به دلم ماند یکی دعوتم کند با عکسهای محبوب کودکیم پز بدهم!حالا به افتخار تولدم خودم را به این بازی دعوت میکنم.باشد که بزرگسالی ام رنگ کودکی ها را از خاطرم پاک نکند.




بعد از پست: صفحه اصلی از زندگی را که باز کردم این لینک نظرم را جلب کرد: سی سالگی ....
یک خانم یا آقای باذوق( نه به خاطر اینکه نوشته معمولا اینجا را میخواندها! ;) ) پستهای مربوط به سی سالگی را جمع آوری کرده. کار قشنگی است به نظرم. یک جورهایی آدمها در حس و حالشان نسبت به این سن با هم شریک می شوند. هرچند که با نظر چهار ستاره مانده به صبح درمورد اهمیت بالا رفتن سن - حداقل درمورد خودم- موافق نیستم و در کامنت هم علتش را توضیح دادم، اما بابت لینکهایی که داده اند خیلی خیلی ازشان ممنونم :)