Sunday, March 30, 2008

Saturday, March 29, 2008

قایم باشک

بياييد با هم به روزهاى اول باران برگرديم
بدويم, چشم ببنديم
همديگر را از نو صدا كنيم
كمى زير نيمكت ها قايم شويم
اعداد را وارونه بشمريم
اگر شما زودتر ما را پيدا كرديد
قول مى دهيم بگوييم كدام آواز فريبتان داده است
و اين پرنده كه دور مى شود كودكى كيست....

Friday, March 28, 2008

هی بچه ! الان دارم فکر می کنم مثل تو بودن هم هنر بزرگیه ها! هنر میخواد که آدم « دوست » رو برنجونه و ترک خوردنش رو به هیچ جاش نگیره. هنر میخواد که نصفه شب با یه جمله، خواب رو از دوست بگیره و چشماش رو بارونی کنه و بعد هم به ادامه مستی و ورق بازی کردنش برسه. هنر میخواد که بشکنی و خودت دلت نلرزه. من که نتونستم. سعی کردم ها. خیلی سعی کردم که منم له کنم و رد شم. که آدما تا جایی که آدم ِ من هستن برام مهم باشن یا اصلا وجود داشته باشن و بعد هم برن توی ایگنورلیستم. نشد اما. من مال ِ این حرفا نبودم.

خیلی سعی کردم اول خودم باشم بعد بقیه. که این همه برای نگه داشتن بقیه خودم رو کنار نگذارم. حالا یکی دو بار هم موفق شدم ها. اما هنوز جای بودنشون پر نشده. هنوز زخمه درد می کنه. خیلی وقتا آبسه می کنه حتی. خیلی وقتا یاد بودنشون بارونیم می کنه.

خیلی سعی کردم یادم باشه اولین شرط دوستی تعادله. یعنی تا ترازوی بودن من سنگین تر از تو شد اینقدر کم بشم که برم بالا. سخت بود اما. مدل من دوستی الاکلنگی نبود آخه. تو که خوب میدونی.

حالا اما تو برنده شدی. تو آدمم کردی دوستم. یادم دادی دوستی که بودن ِ من توش به خاطر خودم نباشه. دوستی که توش آرامش و اطمینان تنها چیزی هست که وجود نداره به درد من نمی خوره. دیگه خوب فهموندی بهم. خر فهم شدم اصلا. اون شبی که دعوا کردیم و ازت رنجیدم به خاطر حرفایی که به پ زده بودی یه تلنگر خوردم اما باز داشتم فرار میکردم از واقعیت. اون شب که 4 سال قبل رو آوردی جلوی چشمم و یادم آوردی که بعد از اون دوره چی بهت گفته بودم و چی کار کرده بودم، همون شب باید من هم یادت می آوردم که با چه بهونه ای من و دل و غرورم را به فنا داده بودی و حالا 4 ساله که انگار دیگه اون دلیل وجود نداره!

می دونی. حالم هیچ خوش نیست. انگار هر چی نگفتم. هر چی صبر و سکوت کردم که همین کم رو هم داشته باشم حالا داره یکسر بالا میاد. حالم خوب نیست...دیشب دلم میخواست به جای اون دو خط اس ام اس بهت تلفن کنم و خیلی چیزا روبگم اما ترسیدم. واقعا ترسیدم تمام چیزایی که سرِ دلم مونده بالا بیارم و تو که هیچ،خودم هم کثیف شم.

اشکال نداره اما. من درسم رو از همه این چهار سال گرفتم. به قول دوستم، یاد گرفتم برای این دنیا، خوش قلبی کافی نیست. که وقتی من چشمام رو به روی چیزایی که دوست ندارم می بندم تا آدمم رو نگه دارم و اون حاضر نمیشه این کارو بکنه این رابطه چیزی کم داره که قابل جبران نیست. که وقتی کفه های ترازو این همه بالا پایین هستن، اونی که داره هی از خودش کم میکنه یه روزی کم میاره. مثل همین حالا.

الان ، یعنی توی همین لحظه، دیگه از تنهایی نمی ترسم. نمی خوام آدمهام رو به هر قیمتی نگه دارم برای اینکه تنها نمونم. نمیخوام هی درک کنم و از خودم بگذرم. میخوام اصلا گاهی بی جنبه باشم. میخوام آدمهام بدونن که باید رعایتم کنن. میخوام اینقدر ژست انعطاف پذیری نگیرم که آدمهام نفهمم با این همه گرم و سرد کردنم، با این همه بودن ونبودنشون هی میشکنم. میخوام اصلا صبر رو ببوسم بگذارم کنار. توی همون لحظه ای که کسی بهم ثابت کرد بودنش آرامشم رو ازم میگیره فراموشش کنم. توی همون لحظه ای که کسی بهم ثابت کرد بودنم رو تمام و کمال قبول نداره و باید نقشی رو که اون می خواد بازی کنم نه نقش خودم رو، بگذارمش کنار.
درس خوبی بود برای شروع سال جدید. درد داشت ولی کاربردی بود. ممنونم ازت برای این همه درس که مجانی بهم دادی!


Thursday, March 27, 2008

We make them cry who care for us.
We cry for those who never care for us,
and we cry for those who will never cry for us.

This is the truth of life, its strange but true.
Once you realise this, its never too late to change!

حال امشبم نگفتنیه. به کلمه در نمیاد. اما قبلا الیزه با این پستش حرفام رو گفته.

از اونجا که معمولا در مهمانی ها و دور هم جمع شدن هایمان دوربین دست من است، در نتیجه چند سالی می شد که یک عکس درست و درمان از خودم نداشتم. عروسی پسردائی بهانه خوبی بود برای اینکه به خودم یک آرایش صورت و مو و یک عکس احتمالا قابل قاب کردن! هدیه بدم . روز قبل از عروسی رفتم سالن و با مسوول پذیرش شرط کردم یک آرایش لایت می خوام، نه از این سایه هایی که طولشان به گوش میرسد و عرضشان تا ابرو.
روز عروسی هم قبل از شروع کار به دختری که قرار بود صورتم رو آرایش کنه شیرفهم کردم که آرایش فشن نمیخوام. سری تکان داد وگفت که تمام مدت آرایش چشمهایم را بسته نگه دارم...وچشمتان روز بد نبینه. چشمهام رو که باز کردم دختری که در آینه روبه رو مبهوت و وحشت زده به من نگاه می کردهیچ ربطی به من ِ یک ساعت قبل نداشت. با سایه بنفش و سیاه و مژه مصنوعی و گونه های برجسته و لب قلوه ای شده شبیه هر کسی بودم جز خودم. مونده بودم بخندم یا گریه کنم.
آرایشگره هم با ذوق داشت نگاهم میکرد و توی دلش قند آب می شد که چی ساخته! بهش می گم من که به شما گفته بودم از این آرایشهای فشن و خلیجی و سیاه نمیخواهم . شونه انداخته بالا که ما فقط همین نوع آرایش رو بلدیم. اصلا مگه شما آرایش نمی خواستید؟ خب صورت آدم باید با آرایش عوض بشه دیگه!
یک راست رفتم خونه، صورتم رو شستم و مثل همیشه آرایش کردم. قبل از شستن صورت اما یک عکس انداختم تا دیدنش عبرت آینده بشه!
پی نوشت: دلم بیشتر از این می سوزه که اون همه پول بی زبون رو دادم به این دختره زبون نفهم! میتونستم به جاش اون بلوز ساتن خوشگله رو بخرم...هر چند که آخرش هم باید بخرمش
پی نوشت 2: اصلا به این نتیجه رسیدم که عین بچه آدم برم کلاس خودآرایی. کسی پایه هست؟
پی نوشت 3: این را هم اگر نگویم می ماند سر ِ دلم. یک ماه تمام دنبال یک عدد مانتوی خوش دوخت ساده گشتم. چیزی جز مانتوهای کاملا اداری گله گشاد یا مانتوهای تنگ مشکی خال خال بنفش پیدا نکردم! مُد در ایران به نظرم نشانه بارز دموکراسیه! یعنی خدا نکنه رنگ صورتی مد بشه اونوقت محاله یه بلوز یا روسری خوشگل سبز پیدا کنین!
همین دیگه فعلا!

Sunday, March 23, 2008






مهم نیست که این چند خط را بخوانی و باز رَم کنی و بگویی حق با تو بود که چنین و چنان فکر میکردی. من دلم میخواهد که همین حالا از میان آن همه شلوغی و اراذل شهرک کنارتان بیرون بکشمت. همین حالا دلم میخواهد فقط سرم را بگذارم در فرورفتگی میان گردن و شانه ات. همین حالا دلم میخواد مثل شب پیش از سال نو بکشی ام سمت خودت، گیرم که دست من که رسید به گونه ات تو تاب نیاوری و باز جفتک بیاندازی. گیرم که باز برسیم به همان بحث فلسفی احمقانه و شوخی آزار دهنده ی همیشگی. همین حالا دلم می خواهد فقط همینجا باشی...دلتنگی مال آدمست دیگر...

Friday, March 21, 2008

1-دیشب به آقای تیرماهی میگم خب من هنوز اینجا سال نو رو تبریک نگفتم. میگه بهتره هم دیگه نگی. دیر شده. لوس میشه.
خب واقعیت اینه که نسبت به تبریکات فله ای آلرژی دارم. همونقدر که نسبت به ای میلها و اس ام اس های سِند تو آل. هی چندین بار هم سعی کردم که بیام و یه تبرک نچسب هم که شده بگم اما خب نشد که بشه.
2- همیشه اینقدر که وقت تحویل سال استرس دارم و بعدش دلتنگی شدید منو میگیره, ترجیح میدم وقت نو شدن سال بخوابم. دیروز اما اجبارا بیدار بودم. توی ماشین دعای تحویل سال رادیو جوان رو گوش دادم، با بغض چیزی رو آرزو کردم که قبلا هیچ وقت اینطوری و این همه نخواسته بودمش.
3- اولین جایی که برای عید دیدنی رفتم بازار گل بود! کلی حس خوب داشت قدم زدن بین اون همه گل و گیاه. یه بغل گل رز شیری و نرگس هم خریدم. الان هر طرف خونه رو نگاه می کنی گله!
4- قراره تا هفدهم تعطیل باشیم. از سفر هم خبری نیست. از الان حس کپک زدگی دارم.
5- دلم میخواست درباره اومدن اون بهار خاص و زودرس بنویسم اما هنوز اینقدر حسش قوی هست که به نوشتن نمیاد. می نویسمش به همین زودی
:)

Tuesday, March 18, 2008

بهار ِ من آمد. همین امشب ساعت 9:44
:)

Monday, March 17, 2008

این دوستیهایی که تاریخ پشت سرشان است. از همین مدلهایی که زمانی با عشق شروع شده و بعد از کش و قوس ها و بودن ها و نبودن ها به یک آرامش و ثباتی می رسند. از این مدلهایی که به آدم اطمینان می دهند, آن همه تحمل کش و قوسها و تلخی ها بی حاصل نبوده و حالا دیوار محکمی پشت توست که سالها میتواند تکیه گاهت باشد. خیلی باارزشند. آنقدر که باور میکنی هیچ عشق تازه ای جای خاص این دوستی آرام و عمیق را نمی گیرد...
اما همان تاریخ, همان گذشته انگار آفت همین دوستیهاست. حافظه ی تاریخی همین دوآدمی که امروز, این رابطه تازه ی عمیق, این همه برایشان عزیز و خواستنی است, همه چیز را اما از روی همان حافظه تاریخی قضاوت می کنند. من پرخاش و بی انصافی و نادیده گرفتنم را فراموش نمیکنم و تو زودرنجی و سکوتم را وقتی میترسم بغضم را بشنوی...بعد یک روزی مثل امروز من یادم می آید که چقدر سکوت کرده ام و همه سکوتها فریاد می شود و انگار یک باره همان دیوار محکمی که تکیه گاهمان بود آوار می شود بر تمام باورمان....
هیچ وقت مثل همین لحظه دلم نخواسته بود باز سکوت می کردم و هیچ وقت مثل همین لحظه دلم نخواسته بود که آرام ِ آرام فقط حرف بزنیم

Sunday, March 16, 2008

بامزست‌ها! ما آدما هممون عاشق داستان‌ها و فیلمهایی هستیم که ته‌اش غیرمنتظره باشه. فقط یه شرط کوچولو داره. نقش اول فیلم و داستانه نباید بیفته گردن خودمون!

Saturday, March 15, 2008

می‌دانم که گفته بودم تاب می‌آورم... اما
غلط کردم همین وقتهاست که باید صرف شود دیگر

Friday, March 14, 2008

نه
من هیچکس را نمی شناسم
و اگر رخصت فرمایید
نامم را نیز
از یاد می برم
فقط از شما تقاضا دارم
به جمله خلایق بسپارید
صبح که از خانه بیرون می آیند
همه را
برای همیشه
به خدا بسپارند
شمس لنگرودی- نتهایی برای بلبل چوبی

Thursday, March 13, 2008

میدانی، فکر کردن به نسبت میان ما آخرین کاری است که این روزها دلم میخواهد انجام بدهم. خسته شده‌ام از اینکه فکر کنم این نشانه‌ها چیزی غیر از نامی است که تو بر جریان سیال میانمان گذاشته‌ای. می‌خواهم فکر کنم مهم نیست حتی اگر دو رهگذر باشیم که جاده‌ی بی مقصدی را ناگزیر همسفرند. که تنهاییشان تنها بند ِمیانشان است. که گاهی خستگی راه وادارشان می‌کند به هم تکیه کنند. گاهی خلاء آغوش ِمعشوق وادارشان می‌کند به هم پناه ببرند. شاید هم گاهی عادت همسفریشان با حسی عمیق‌تر اشتباه گرفته می‌شود.
میخواهم فکر کنم حتی این جاده‌ی بی‌مقصد هم ناگزیر به دوراهی خواهد رسید.
ترسم اما از این است که جاده‌های جدید آنقدر از هم دور باشند که فراموشمان بشود روزگاری در جاده‌ای دیگر کسی کنارمان گام برداشته.
ترسم از این است که این عادت امروز فردای مرا به ویرانی بکشد.
میدانم که خواهی گفت منصف نبوده ام. می‌دانم عادت مال همه آدمهاست. اما این را هم تو بارها ثابت کرده‌ای که جاده‌های قدیم را میگذاری در پستوی ذهنت. عاقلانه هم هست. مثل من اگر گذشته را بگذاری جلوی چشمت، خودت را به ویرانی و روزگارت را به گریه کشانده‌ ای.
ترسم از این است که این همه اصرارت به تکرار اینکه نسبت میانمان چه هست و چه نیست، این همه اصرار برای یافتن یک مرز،‌ همین همسفری را، همین سرزمین مشترک امروزمان را هم به تنهایی بکشاند.

Wednesday, March 12, 2008

فاجعه درست همان لحظه‌ آغاز می‌شود که برای اتفاق ِ تازه دنبال دلیل و نام می‌گردیم.

Monday, March 10, 2008

دختر با هفت قلم آرایش تکیه کرده به دیوار آسانسور و بی توجه به چشم‌های وق زده ی بقیه بلند بلند به آدم آن سوی خط تعریف می کند که مامان و بابا چهار شنبه میروند ویلای دیزین و با خیال راحت تولد دوست پسرش را در خانه می گیرد. بعد با سرخوشی از این خانه خالی به موقع قهقهه می زند.
آن طرف آسانسور مردی شبیه به آقای الف.نون به دخترک چشم غره می‌رود و زیر لب ظهور آقا را آرزو میکند تا به این فسادها خاتمه بدهد!

Sunday, March 9, 2008

حاضر جوابیه بعضیا واقعا آدم رو خلع سلاح میکنه.
روزی 66 تا اس ام اس و پی ام میزد که عیدی برام چی خریدی.
بعد این اس ام اس و پی ام از یه طرف سرویسم کرده بود. اینکه کلا این آدمه سخت سلیقه هست و هر چیزی ام به فکرم می رسید داشت از یه طرف دیگه.
بعد امروز رفتم براش یه تابلوی عکس که خودم خیلی دوستش داشتم خریدم. همون وقت هم اومده دنبالم به زور عیدیش رو دو هفته قبل عید گرفته!
شب اس ام اس زدم براش که دوستش داشتی؟
جواب داده: «هدیه ی» خیلی قشنگی بود. سعی کن عیدیم هم به همین قشنگی باشه!

Friday, March 7, 2008

اشتباه از من بود. توانایی بی نظیرت را در نادیده گرفتن آدمهایت فراموش کرده بودم. یا شاید فکر کرده بودم این همه همسفری فراز و نشیب روزها از من تافته ی جدابافته ای ساخته. فراموش کرده بودم درست همان وقت که به ناگسستنی بودن دوستی ات ایمان می آوری تیری پاشنه آشیل را نشانه خواهد گرفت.
اشتباه از من بود که فکر می کردم نادیده گرفته شدنم را، درست همان وقتی که همه آرزویم دیده شدنم بود- بخشیده ام و فراموش کرده ام. بخشیده بودم، اما فراموش...نه. هنوز تلخی گذشته مان خلق لحظه های حالا را هی تنگ می کند. هی هر کنایه و شوخی و جدی خیالم را می برد به گذشته ای که دوست دارم آخرین چیزی باشد که یادم می آید.
حالا تو هی سکوت کن و من هی سکوت تلخ وقتی را به یاد می آوردم که تمام سعی ام به آشتی رساندن قهرهای بی دلیلت بود. که تمام سعی ام شنیدن کلمه ای حتی تلخ از تو بود.
گفته بودم آزاردهنده ترین سکوتی که در تمام این سی سال و چند ماه تحمل کرده ام از آن تو بوده؟

از تو می ترسم

بيا همه چيز را دور بريزيم.
من شانه بالا می اندازم.
من همه چيز را فراموش می کنم و تن می دهم به اين لبخند مهربان و نوازشگر.
می گويم: «چه چيزی هست که بودنش خوشحالم می کند؟» و هيچ چيز پيدا نمی کنم.
هيچ چيز جز همين خوشحالی بچه گانه ی خندان که حاصل حضور توست ... در حضور تو ... در شکل بودنت که در مکاتيب قطورِ خاک گرفته نمی شود موجهش کرد.
تجربه ها را به دور ريخته ام.
بيا جانِ دلم ... مفاهيم را دور بزنيم تا مفهوم خودمان را پيدا کنيم.من دوستت دارم ... همين برای امروزمان کافی ست.
برای فردا ... فردا فکر خواهيم کرد.

Wednesday, March 5, 2008

به همین سادگی چند تا اتفاق کوچولو میتونن دست به دست هم بدن تا روزی رو که قرار بوده خوب باشه به گند بکشونن.همین!

Tuesday, March 4, 2008

یه وقتایی خیلی می چسبه که ناغافل آدم هدیه بگیره. یعنی حس دوست داشته شدن آدم رو اونقدر ارضا میکنه که میخوای بچسبی به سقف. این وقتا دیگه مهم نیست که اون هدیه هه یه خودکاره یا یه کارت یا یه هدیه ی پولداریه لوکس. فقط برات مهمه که یه نفر همین اطراف یه چیزی رو دیده و یاد تو افتاده و خواسته که داشته باشیش...
زنگ زده که تو الان دو تا بسته کارت پستال یونیسف داری عین همون عکسا که گذاشتی بالای بلاگت...بعد من یادم میاد که هزار بار دلم خواسته از اینا بخرم ولی هی صبر کردم تا...تا شاید یکی مثل امروز یادش بیاد که من باید از این کارتا داشته باشم.

Monday, March 3, 2008

برای هزارمین بار سرماخوردم. اولش دلم رو به نسخه های تلفنی آقای دوست سابق خوش کردم به امید اینکه این یکی دیگه سبکه و آنفولانزا نیست. بعد کم کم یه اتفاق عجیبی افتاد. توی خیابون حساسیت ام به صدای بوق ماشین ها کم شد. صدای جیغ جیغ خواهر کوچیکه هم وقتی لباسهام رو شوت میکردم روی تختش دیگه بی اثر شده بود...یعنی کلا زندگی داشت شیرین میشد که امروز یه آقای دکتر غیرتلفنی بهم گفت احتمالا با این نسخه های تلفنی پدر ریه و سینوست رو درآوردی.
در یک جمع بندی از شاخص ترین اتفاقات سال 86 میتونم بگم که برای من سال سرماخوردگی بود! حالا اگه نه تمام سال، حداقل زمستان 86 برای من مساوی بود با انواع سرماخوردگی از آنفولانزا گرفته تا چکه کردن های متناوب بینی. حالا فکر کنین من همون آدمی هستم که تمام پارسال و تابستان امسال آقای تیرماهی رو به خاطر اینکه با سرماخوردگی های پیاپی گندش رو درآورده بود مسخره کرده بودم...