Wednesday, September 26, 2007

تنهایی هی تکرار میشود این روزها. نه اینکه وجود این همه دوست را - آنهم از نوع خوبش- بتوان انکار کرد. فقط نمیدانم من چه مرگم است، این حفره تنهایی در دلم چقدر بزرگ شده است که این همه آدم نازنین هم نمیتوانند پرش کنند.دلم یک نفر و فقط یک نفر را میخواهد. کسی که اولینش باشم. کسی که نصفه شب هم اگر ویرم بگیرد فقط برای شنیدن نفسهایش، خواب شبانه اش را حرامش کنم، حق بدهد. کسی که وقتی دلم بگیرد دیگر لازم نباشد تمام آدرس بوک موبایل را برای یافتن یک هم دل بگردم...بیشتر از همه دلم کسی را میخواهد که حرفهایم را به زبان نرسیده بخواند، بشنود، بداند
بعد هم اینکه...لطفا ننویسید که نیست و نگرد و این حرفها! رویای دور از دسترسی است، میدانم... از خراب کردن همین رویا که چیزی نصیب کسی نمی شود، ها؟!

يك اتفاق ، يك نمايشگاه


Monday, September 24, 2007

ریاضت کلامی

ریاضت این روزهایم بازی کلامی با آدمی ست که لغت نامه هایمان تفاوت ریشه ای دارد، وسعی در کم نیاوردن!

Friday, September 21, 2007

و اندکی کفر

عشق بدون عاشقانه ها، بدون دوستت دارم ها و دلتنگی ها، بدون چشم به راه بودنها، بدون بوسه و آغوش چیزی کم دارد.
به گمانم میشود چیزی شبیه به خدایی که ما ساخته ایم. هی اصرار می کنیم که هست و بزرگ هم هست، اما نه قدمی برایمان برمی دارد و نه اصراری دارد اندکی از آن بزرگیش را به رخمان بکشد!

Tuesday, September 18, 2007

فراموشی

به شدت نیازمند قرار گرفتن در نقطه صفرم. جایی گذشته ای پشت سرم نباشد. چیزی نباشم. بی هیچ هویت و چارچوب و پیش فرض . دلم میخواهد زندگیم کاغذ سفیدی باشد که این بار با رنگهای خودم نقاشی اش کنم.
دلم فراموشی مطلق میخواهد.

Friday, September 14, 2007

بی سواد و پرادعا!

یکی نیست به من بگوید بلد نیستی خب هر روز یک نقشه جدید برای بلاگت نکش که اینجور حالت گرفته شود. خواستم سیستم کامنتینگ را عوض کنم که مثلا راحت تر باشد و مثل بلاگر با بعضی آی اس پی ها فیلتر نباشد. ظاهرا که با آپلود هالواسکن هم کامنتهای قبلی پاک شده و هم هدر بلاگ...هر چه هم سعی کردم فعلا که برنگشته اند...خواستم از تمام دوستانم که تا به حال کامنت گذاشته بودم عذرخواهی کنم...امیدوارم بتوانم راهی برای برگرداندن هدر و کامنتها پیدا کنم.

!راستی این دور و برها کسی هست که بتواند کمکم کند؟ هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم
پی نوشت: خب عجالتا انگار توانستم همه چیز را به حال قبل برگردانم. اما راستش هنوز هم هالواسکن وسوسه ام میکند. کسی میداند چطور میتوانم بدون به هم ریختن وبلاگم سیستم کامنتها را هالواسکن کنم؟ من هنوز هم نیازمند یاری سبزتان هستم ها!

Thursday, September 13, 2007

اعلام وضعیت!

کج دار ومریز رفتار کردن با مشکلات و مشکل سازان هرگز راه مورد علاقه ام نبوده است. همیشه ترجیح داده ام که با اتفاقات ناخوشانید رودر رو بشوم و مساله را برهنه و بدون حاشیه هایش ببینم و بعد راه حل پیدا کنم.
این بار اما آدم مشکل ساز در موضع قدرت نشسته و ظاهرا کج دار و مریز رفتار کردن هوشیارانه تر است. همین انتخاب اجباری این راه و نشستن و تماشا کردن این روزها، انرژی ام را تحلیل داده و بدخلق و عصبی ام کرده است.
چند بار خواسته ام چیزی بنویسم اما نه نوشتن تخلیه ام کرده و نه حتی توانسته ام افکارم را درست متمرکز کنم. همین است که ترجیح میدهم چند روزی ساکت بمانم تا کمی آرامش بگیرم.

Sunday, September 9, 2007

....

افتاده ام میان یک باتلاق پر از کثافت. میترسم از دست و پا زدن. میترسم هر تکان خوردنی مساوی شود با فرو رفتن بیشتر. میترسم به علفهای دور برم چنگ بزنم و مثل علفی که مرا به این کثافت کشانده، پایم را به باتلاق عمیقتری باز کند. میترسم از اینکه هیچ دستی توان بیرون کشیدنم را از چنگ این کثافت نداشته باشد....
میدونین یه وقتایی یه آدمهایی که وظیفشون نجات آدمها از چنگ کثافتهاست بیشتر زندگیت رو به کثافت میکشونن! اینا مثل سرطانن. ریشه شون رو بخواهین قطع کنین ریشه جونتون رو قطع میکنن! خیلی میترسم!

Saturday, September 8, 2007

در قلب من درختي ست

نمايشگاه عكس ليلا خادمي بمي
خانه هنرمندان 23 تا 29 شهريور86
ساعت بازديد 14 الي 20
پي نوشت:
1-رفقا! اين رفيق هنرمند ما را دريابيد
2-براي ديدن پوستر در اندازه بزرگ، روي عكس كليك كنيد

Tuesday, September 4, 2007

من و ابله ها!

گاهي وقتها جدا حالم از اين همه «خانم بودن»ام به هم ميخورد. بعضي وقتها واقعا آرزو ميكنم ميتوانستم چشمهايم را ببندم و در مقابل جيغ جيغ كردن آدمهاي بي شخصيت اطرافم من هم جيغ بكشم و همان كلمات خودشان را تحويلشان بدهم...كاش اين شكلي بار نيامده بودم كه فكر كنم ابله ها جواب سكوت را مي فهمند!

Saturday, September 1, 2007

امروز

خوب میدانم آرامش امروزم را مدیون سکوت و لبخندهای تو هستم و هنر باشکوهت در خواستن و پافشاری نکردن.





بعد از پست: داشتم عکسهای امروز سعد آباد را نگاه میکردم...فکر کردم کاش مثل پیچک نباشیم. کاش از احساسمان زنجیری نسازیم که روح معشوق و ریشه عشق را بخشکاند. کاش عاشقی کردن را بلد باشیم.