Monday, June 30, 2008

همیشه روبرو شدن با چهره ی عریان واقعیت نیست که از نوشتن بازم می دارد.
گاهی وقتها آنقدر حس هایم ناشناخته هستند که به سختی می توانم به کلمه پیوندشان بزنم.
بعضی وقتها، نازت را که زیاد بخرند، واژه ها هم بدعادت می شوند. برایت ناز می کنند. جاری نمی شوند مگر این آشنای تازه که دیگر غریبه نیست به دسته های رز پیچیده در زرورق مهمانت کند. از همانها که هر بار از کنار گلفروش دوره گرد می گذری دلت کنارشان جا می ماند...

Tuesday, June 24, 2008

بگذار هر کسی به هر چیزی که دوست دارد پز بدهد، من به چیزهایی که دوست دارم پز می دهم، چیزهایی که از اتفاق کم یاب و گران بها نیستند.

Saturday, June 21, 2008

میگم : خسته ام. خوابم میاد عین سگ
میگه: دور از جون خواهر. بگو مثل زیبای خفته
میگم: آخه می ترسم شاهزادهه هیچ وقت از راه نرسه...

Thursday, June 19, 2008

می دانم که می دانی هنوز در نقاهت زخم های کهنه هستم. که گرچه این بار زودتر و منطقی تر از هر وقت دیگری خودم را با واقعیت وفق داده ام، اما هنوز هم گاهی خودم را برای خبط های ناگزیر نمی بخشم. می دانم که می دانی هنوز عاشقی کردن دوباره برایم سخت است. واقعیت اما این است که این آرام و صبورانه عاشقی کردنت را سخت می ستایم...

Friday, June 13, 2008

آدم گاهی به احترام بعضی کلمات تنها می تواند سکوت کند...
***
***
گور پدر ِ عشقی که بخواهد تعریف داشته باشد یا مقیاس.

Tuesday, June 10, 2008

این روزها انگار روزهای تجربه های نو هستند. احساسی که در تمام این سالها تجربه نکرده بودم - یا شاید سعی برای تجربه اش نکرده بودم- حالا در اولین سال دهه چهل در تمام وجودم جاری شده است. خودم را فارغ از هر گونه وابستگی و دلبستگی تجربه میکنم, فارغ از هر قضاوت نامنصفانه ای خودم را می پذیرم و به آنچه هستم احترام می گذارم .
این روزها در سکوت با خودم حرف می زنم. تمام حرفهایی که ناگفته مانده بودند چون مخاطبی برای نیوشیدن و درکشان نیافته بودم با خودم تکرار میکنم . خودم را درک میکنم. دلداری ام می دهم. تحلیل ام میکنم. اشتباهاتم را یکی یکی بیرون می کشم و تصمیم درست تری برای آینده می گیرم...سرزنش نمی کنم اما.
این روزها خودم را فارغ از هر قضاوتی دوست دارم. بیشتر از هر وقت دیگری از دیدن تصویری که در آینه به من لبخند می زند لذت می برم و به هر نگاه عیب جویی دهن کجی میکنم.
این روزهای پر جنب و جوش را دوست دارم. پیشنهادهای تازه ی کاری ام را سبک سنگین می کنم. لذت می برم از تنوع تجربه هایم که دستم را در انتخاب کار باز می گذارد. محیط جدید کارم را خوشایند می یابم. مدیر بودن برایم تجربه جدیدی است. مسوولیت سنگین در مقام تصمیم گیری بودن را دوست دارم. آماده ام تا فشار ابتدای کار را تحمل کنم و تجربه تازه ای را در کارنامه ام ثبت کنم.
این روزها, روزهای لبخند زدن به آینده است و خط قرمز کشیدن بر گذشته ای که می خواهم هرگز تکرار نشود.
این روزها بیشتر از هر وقت دیگری خودم هستم. بیشتر از هر وقت دیگری خودم را دوست دارم.

Saturday, June 7, 2008

مرگ پایان یک کبوتر نیست...
گاهی وقتها مرگ لازم است. لازم است چیزی, رابطه ای, احساسی یا آدمی در تو بمیرد, رشته الفتی بگسلد, تا تو دوباره به دنیا بیایی. پوست بیندازی و از نو, جایی نزدیک خط صفر, شروع کنی.
***
!این بار تکه هایم را در گذشته جا نگذاشته ام. این بار تمام پلهای دنیا را شکسته می خواهم تا مرا به تو نرسانند

Monday, June 2, 2008

و دوباره...


اینک منم که بر در تمام گذشته قفلی محکم زده, سربه افق برداشته و عزم کرده تا آینده را با قلم خوش رنگ اراده نقش بزند...