Tuesday, June 10, 2008

این روزها انگار روزهای تجربه های نو هستند. احساسی که در تمام این سالها تجربه نکرده بودم - یا شاید سعی برای تجربه اش نکرده بودم- حالا در اولین سال دهه چهل در تمام وجودم جاری شده است. خودم را فارغ از هر گونه وابستگی و دلبستگی تجربه میکنم, فارغ از هر قضاوت نامنصفانه ای خودم را می پذیرم و به آنچه هستم احترام می گذارم .
این روزها در سکوت با خودم حرف می زنم. تمام حرفهایی که ناگفته مانده بودند چون مخاطبی برای نیوشیدن و درکشان نیافته بودم با خودم تکرار میکنم . خودم را درک میکنم. دلداری ام می دهم. تحلیل ام میکنم. اشتباهاتم را یکی یکی بیرون می کشم و تصمیم درست تری برای آینده می گیرم...سرزنش نمی کنم اما.
این روزها خودم را فارغ از هر قضاوتی دوست دارم. بیشتر از هر وقت دیگری از دیدن تصویری که در آینه به من لبخند می زند لذت می برم و به هر نگاه عیب جویی دهن کجی میکنم.
این روزهای پر جنب و جوش را دوست دارم. پیشنهادهای تازه ی کاری ام را سبک سنگین می کنم. لذت می برم از تنوع تجربه هایم که دستم را در انتخاب کار باز می گذارد. محیط جدید کارم را خوشایند می یابم. مدیر بودن برایم تجربه جدیدی است. مسوولیت سنگین در مقام تصمیم گیری بودن را دوست دارم. آماده ام تا فشار ابتدای کار را تحمل کنم و تجربه تازه ای را در کارنامه ام ثبت کنم.
این روزها, روزهای لبخند زدن به آینده است و خط قرمز کشیدن بر گذشته ای که می خواهم هرگز تکرار نشود.
این روزها بیشتر از هر وقت دیگری خودم هستم. بیشتر از هر وقت دیگری خودم را دوست دارم.