Sunday, October 26, 2008


از پله های ابر
پایین
می آید
بی ذوقی نکن
چتر سیاه!
.
.
.
-چتر برای چه؟ خیال که خیس نمی شود/محمد علی بهمنی

Friday, October 24, 2008

نجوای این عاشقانه های گفته و نگفته، با این کلمه هایی که کپی رایتشون فقط و فقط مال خودت هست انگار فقط و فقط از خودت برمیاد. میدونی؟ نمیدونی که...

Thursday, October 23, 2008

دکتر باور نکرده بود از دیدن او دست در دست یار تازه تا به هم پیچیدن من از درد و تحمل لوله اندوسکپی و آن همه زخم فقط 48 ساعت زمان کافی است.
حالا هر بار درد کهنه مثل سیلی به گونه ام می نشیند ، می انگارم هشدار تازه ایست برای تکرار نکردن گذشته...

***
این را که شیر کرده بودم، نت گذاشته بودم که : فقط یه مبتلا به میگرن میدونه صبح رو بدون درد شروع کردن یعنی چی
یادم نبود بدترش میشود اینکه درد کهنه تر اجازه ندهد مسکنی بیابی برای تسکین درد تازه تر...

***
سوگند پزشکی البته شامل وقتهایی نیست که دکتر برای ناهار مهمان دارد و احتمالا نگران قرمه سبزی روی گاز است!

Monday, October 20, 2008

بعضی آدما، خيلی-کم-آدمايی‌ هم هستن که حضورشون، بودن‌شون از همين جنسه.. که خيلی آروم گير می‌کنن به يه گوشه‌ی زندگی‌ت، به يه گوشه‌ی کوچيک‌ش؛ بعد همين‌جور بی‌صدا و يواش نشت می‌کنن به زندگی‌ت، به تمام زندگی‌ت.. يه‌هو چشم باز می‌کنی می‌بينی روزهات چه‌همه آغشته‌ی اون آدمه‌ست، بی‌که حتا فکرشم کرده باشی.. که اصن شده جزو تيکه‌های اجتناب‌ناپذير زندگی.. جزو اغلب‌هاش، جزو بايدهاش حتا..

Saturday, October 18, 2008

اسمش را گذاشته ایم شلمان. یعنی از همان روزهایی که کرم خریدنش افتاده بود به جان خواهر کوچیکه، شرط کردم که اسمش را من بگذارم...و بعد هم مگر میشد از خیر خاطرات کودکی و کارتون بامزی و لاک پشتی که تمام حرکاتش با زنگ ساعت تنظیم میشد گذشت؟
حالا صبح ها خواهر کوچیکه قبل از شستن صورت می دود سمت لگن قرمزی که خانه شلمان شده و با چنان حرارتی قربان صدقه اش می رود ، بغلش می کند و اجازه میدهد با دو دست انگشتش را محکم نگه دارد و پسرم پسرم میکند که آدم فکر میکند واقعا مادر یک پسر بچه ی شیطان و تخم جن است.
حالا خواهر کوچیکه یک طرف، خودم هم انگار خاله ی درونم فعال شده و تمام مدت نگرانم نکند گشنه بماند، یا زیر دست و پا ، یا زیر اسباب بازیهایی که داخل تشت آبش گذاشته ایم له شود یا حوصله اش توی آب سر برود یا چه و چه...
نمیدانم ایراد از من است که به اشیا هم دل می بندم یا اصولا آدم این همه زود به حیوانات عادت میکند
.



Wednesday, October 15, 2008

انجام خیانت شاید به تعداد آدمهای روی زمین تنوع داشته باشد، نقطه ی آغازش اما یکی است: بی اعتنایی
.
.
.
برای دوست جانم: درکت میکنم. زیاد.

Thursday, October 9, 2008

شایعه
که
شعر نیست
فردا
فراموش می شود
*
تهمت عاشقی
در شش سالگی هم
برایم زیبا بود
حالا که شصت و سه ساله ام
.
.
.
محمد علی بهمنی

انگار جزئی از روزمره ام شده باشد، برایم غریبه نیست این خانه. اینکه میان ویترین هر فروشگاه دنبال تکه ای جدید برای پر کردن گوشه ای از خانه ی کوچک بگردم شده است بزرگترین سرگرمی این روزهای خالی از مشغله ام...همان عادت دیرینه ی مادر که همیشه بهانه ی سر به سر گذاشتنم بود.
برایم غریبه نیست خانه ای که از همان لحظه ی اول دیدنش نگاهمان تلاقی کرد و هر دو با هم فکر کردیم که : ایده ال نیست اما نقطه ی شروع است.
برایم غریبه نیست خانه ای که گوشه گوشه اش اثر ساییدن دستهایمان را دارد و این همه برای «خانه » شدنش نقشه کشیده ایم، که این همه پا به پایت مغازه ها را برای هر تکه ی اثاثش زیر و رو کرده ام.
حالا خانه ی تو هست، باشد. قرار است روزهای زیادی را تنها زیر سقفش سر کنی، باشد. برای من اما این خانه، غریبه نیست، حتی خانه ی دوست هم، اینجا مهمان نیستم، انگار می کنم که خانه ی دوم خودم است
:)

Saturday, October 4, 2008

راست میگفت سرمه بانو... تلاطم و اضطراب این چهارده روز از من و تو آدمهای دیگری ساخته و از «ما» مایی دیگر.
حالا میدانم آن همه لحظه های عذاب و اضطراب، روزهایی پر از اطمینان و اعتماد را برای باقی با هم بودنمان رقم زده است.
خانه ات مبارک مرد من