Saturday, October 18, 2008

اسمش را گذاشته ایم شلمان. یعنی از همان روزهایی که کرم خریدنش افتاده بود به جان خواهر کوچیکه، شرط کردم که اسمش را من بگذارم...و بعد هم مگر میشد از خیر خاطرات کودکی و کارتون بامزی و لاک پشتی که تمام حرکاتش با زنگ ساعت تنظیم میشد گذشت؟
حالا صبح ها خواهر کوچیکه قبل از شستن صورت می دود سمت لگن قرمزی که خانه شلمان شده و با چنان حرارتی قربان صدقه اش می رود ، بغلش می کند و اجازه میدهد با دو دست انگشتش را محکم نگه دارد و پسرم پسرم میکند که آدم فکر میکند واقعا مادر یک پسر بچه ی شیطان و تخم جن است.
حالا خواهر کوچیکه یک طرف، خودم هم انگار خاله ی درونم فعال شده و تمام مدت نگرانم نکند گشنه بماند، یا زیر دست و پا ، یا زیر اسباب بازیهایی که داخل تشت آبش گذاشته ایم له شود یا حوصله اش توی آب سر برود یا چه و چه...
نمیدانم ایراد از من است که به اشیا هم دل می بندم یا اصولا آدم این همه زود به حیوانات عادت میکند
.