Tuesday, October 30, 2007

حکایت همیشگی

1- اینکه از میان روزهای پرتنش فعلی ام، یک روزی مثل امروز هم خاطره انگیز باشد و هم مبالغی رنگ طنز به خودش بگیرد واقعانعمت است.
از چند روز قبل تصمیم گرفته ام که یک کار موقت بگیرم تا بعد بتوانم سرفرصت جای مناسبی را برای کار دائم پیدا کنم. دو روزی را به بهانه مسافرت مرخصی گرفتم. امروز را نمیدانستم چه بهانه ای بیاورم.آخر سر هم فوت شوهر عمه ام را بهانه کردم که ده سال قبل عمرش را به شما داده! اس ام اس زدم به همکارم که باید بروم تشییع جنازه. آن بنده خدا هم که به عقلش نمیرسید این جور وقتها خانه متوفی را صدای گریه و شیون برمیدارد هر ده ثانیه زنگ میزد که تسلیت بگوید! خلاصه مصیبتی بود توضیح اینکه الان موقعیت صحبت نیست و وعده تماس گرفتن در اسرع وقت. امروز هم که جمع همکاران گیر سه پیچ داده بودند که بیایند ختم! ظاهرا باید مراسم را در شهرستانی جایی برگزار کنیم که نتوانند بیایند!

2- عزیزترین آدم تاریخ ده ساله کارکردنم را امروز دوباره پیدا کردم. تمام مدت فکر میکردم ایران را ترک کرده. اولین بار که وارد مطبوعات شدم این آدم مشاور، حامی ، دوست و حتی برادرم شد...تصور اینکه بعد از این همه سال دوباره در جایی که فکرش را هم نمیکردم ببینم برایم خیلی شیرین و هیجان انگیز است. هر چند دیدن این همه شکستگی و خستگی و پیری چهره اش دلم را به درد آورد.
یاد آنوقتها افتادم که گه گاه دختر چهار- پنج ساله بسیار شیرین اش را با خودش می آورد روزنامه و با هم نقاشی میکشیدیم، حالش را که پرسیدم و گفت الان کلاس سوم راهنمایی است کلی جا خوردم...روزها و ساعتها دیرمیگذرند و ماهها و سالها در چشم به هم زدنی

3- خب هر چه فکر میکنم نمیتوانم نگویم که این خانم چقدر فوران انرژی است و چقدر همین اول آشنایی مان احساس نزدیکی در من آفریده و این خانم چقدر دوست داشتنی و با محبت است.

4- من امروز یک «نه» گنده گفتم به چند نفر آدم پرتوقع که اتفاقا فامیلم هم هستند. داشتم فکر میکردم اگر گاهی وقتها به صراحت جواب منفی بدهیم هم به اعصاب خودمان لطف کرده ایم و هم تکلیفمان با آدمهای پرتوقع روشن شده است. به نظرم اینکه خیلی هامون نمیتونیم به موقع جواب رد بدیم از مشکلات اساسی روابطمون با فامیل و دوستان هست. این پست ژرفا هم دقیقا به همین مساله اشاره کرده. نه گفتن برای شما سخته یا راحت؟ اصولا چطور به طرف مقابلتون جواب رد میدین که بهش هم برنخوره؟ یا ترجیح میدین بپذیرین و هی خودخوری کنین؟

5- حتما تا الان خبر بد رو شنیدین...فکر کنم این شعر خود قیصر امین پور همه چیز رو بگه

حرفهای ما هنوز نا تمام

تا نگاه میکنی
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!


پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان
چقدر زود
دیر می شود

Saturday, October 27, 2007

به پاگرد که رسیدم و رسیدی و دستهایم که دور شانه هایت حلقه شد، دیگر نه من از دیدن آدمهای پشت نوشته ها هراس داشتم و نه تو همین دیشب گفته بودی برای هیچ آغوشی پیشقدم نمی شوی...باور کن سالهاست میشناسمت رفیق!

Monday, October 22, 2007

روزمره ها

خب فكر كنم كه من برگشتم!حالم هم بهتره ولي هنوز اونقدر افكار متمركز نيست كه پيوسته بنويسم. ولي سرفصلهاي زندگي اين مدتم اينهاست!:
1-امروز بعد از 11 روز سردرد بي وقفه حس بهتري دارم. كمي چشمهايم سنگين است ولي وقتي درد همين دو روز پيش را به ياد
مي‌آورم فكر ميكنم امروز را بايد جشن گرفت!
2- تكليف كارم تقريبا معلوم شده. فكر كنم همين روزها اسباب كشي كنم به بخش جديد...و شايد اين اسباب كشي حالم را كلا بهتر كند
3-عجيب نيست با وجود اين همه سردرد چسبيده‌ام به فيلم و كتاب؟ بيشتر از هر وقت ديگري دلم ميخواهد ولو شوم روي فرش،‌كتابهاي نيمه تمامم را پخش كنم دورم و يك بشقاب پر از ميوه و هله هوله! كنار دستم باشد و نفهمم كي به فصل آخر كتاب رسيدم.
4-اين مدت خب حوصله فكر كردن هم نداشته ام. فكر كنم همين است كه عاشق فيلمهاي ساده اي شده ام كه در عين سادگي برشي واقعي از همين زندگي روزمره هستند...
5- .به شدت ميخوام سوال آيدا رو تكرار كنم.واقعا نميشه يه آقايي رو خيلي دوست داشته باشي بعد حتي بتوني بهش آي لاو يو هم بگي ولي نخواي دوست دخترش باشي يا باهاش سكس كني يا چيزي شبيه به اين؟
6-تاثير عشق روي بعضي آدمها خيلي ديدنيه! حتي روي همكار بداخلاق قلمبه ي غيرقابل تحمل من!
7- آخ كه اينروزها اينقدر شكمو شدم كه خودم باورم نميشه. به هيچ بستني سنتي و فالوده اي نميتونم نه بگم.به كرم كارامل و دلستر ليمويي با چيپس كه اصلا!
8- اين يكي هم بگم و برم پي كارم! من جديدا هفته اي دو بار بعد از كلاس زبان ميرم شهركتاب ونك.بعد هر بار قبل از اين كه برم داخل قسم ميخورم كه اين بار ديگه كتاب نمي‌خرم! بعد چهارشنبه درست بعد از اين قسم كتاب نزارقباني رو باز كردم و اين شعر اومد كه:
چرا ميخواهي برايت نامه بنويسم؟
چرا ميخواهي با نوشتن
مانند انسان عصر سنگ دربرابرت برهنه شوم ؟
تنها نوشتن مرا برهنه ميکند
خب گفتن نداره ديگه...يه عالمه حس خوب و بغض و از اين جور چيزا....بعدم آقاي شهركتاب كلي خنديد كه تو نميتوني به اين قسم خوردنت پايبند باشي!

Tuesday, October 16, 2007

رسيدن مهمان ناخوانده به يادم مي‌آورد كه آرزوهايم چقدر مي‌توانند كوچك اما دست نيافتني باشند....
درد بازگشته. بيشتر از يك هفته است كه لحظه اي به حال خود رهايم نكرده. خنده دار است اما حالا بزرگترين ترس زندگيم هر صبح لحظه بيدار شدن است.ترس اينكه چيزي كه نمي‌دانم چيست پشت پلكهايم كمين كرده تا به محض بيدار شدن سوزن بلندش را به ته چشمهايم فرو كند...بعد درد از چشمايم شروع مي‌شود و تمام سرم را در بر مي‌گيرد و بعد تنها آرزو ميكنم دنيا تاريك شود.
درها را به هم نزنيد...سرم درد ميكند.

Saturday, October 13, 2007

make love with river!

گفتم حالا که نوشتنم نمی آید و اگر هم بیاید بی شباهت به مرثیه سرایی نیست، این عکس را که همین دیشب با فداکاری! یک دوست
خیلی نازنین! گرفته ام بگذارم اینجا تا هم علائم حیات از خودم به جا بگذارم و هم شما کمی تشویق بشوید که سری به این جا بزنید .


پ.ن: اولین دیداربا دوستی که برای سالها، روزهای خوب و بد زندگی و غم و شادیهایمان را در همین دنیای مجازی با هم شریک شده بودیم، بعد از ظهر دوست داشتنی را برایم ساخت...هنوز به یاد دیروز عصر، خنکی هوایی که پوستمان را مورمور میکرد، سکوت و موسیقی آب و دیوانگی هایمان کنار رودخانه لبخند میزنم. شما چطور دوست نازنین؟ ;)

تلخترین اشکهای دنیا را به گمانم آنهایی به چشمهای آدم می آورند که فکر میکنی قرار است شیرین ترین لحظه های دوستی را با آنها بگذارنی.
.و من هنوز چرایی اش را نمی دانم

Tuesday, October 9, 2007

دست و دلم به نوشتن نمي‌رود اين روزها...به حجم بزرگي از سكوت و آرامش نياز دارم...اين پاسخ به دعوت بانو هم آنتراك كوچكي
باشد در ميان اين مرخصي نميدانم تا كي
به گمانم روزنوشتهاي من بهتريني ندارد...اين كلبه از آغاز قرار بوده جايي براي تخليه احساسات آني ام باشد ...پس به جاي بهترين پست به دنبال لحظه هايي گشته ام كه احساساتم هنگام نوشتن ناب تر بوده اند:
اين پست يكي ازوبلاگهاي قبل ام هم نرگس عزيز يادآورشد...و من يادم آمد چقدر خودم دوستش داشتم
پي نوشت: نياز به گفتن ندارد كه وبلاگهايتان را كماكان ميخوانم ...بي صدا و شايد بي جاي پا

Monday, October 1, 2007

از ظهر که این پست دریم لند را خوانده ام تا الان هی تصاویری از گذشته جلوی چشمهایم رژه می روند...از بعد آن اتفاق سه سال پیش خیلی دنبال فهمیدن واکنش پسرانه - مردانه این اتفاق یا بهتر بگویم، کابوس آن روزهایم بوده ا م.
راستش را اگر بخواهید اما، درک این واکنش برایم آسان نیست. نه اینکه قابل احترام نباشدها، خود این تلاش به عنوان اینکه کسی را مالمیک خود ندانیم قابل تحسین باید باشد...اما اینکه شاد باشی از کسی که یک طورهایی تن و روحتان بسته ی هم است همین وقتها که با تو هست، تن به تن دیگری هم بساید؛ این احساس را نمی توانم درک کنم.
من هم همین سه سال قبل درست در همین نقطه ایستاده ام. اعتراضی هم نکرده ام. اصلا بهتر است بگویم که آدم مقابل من هرگز ندانسته که من راز هم آغوشی اش با دیگرانی را میدانم.نگفتنم اما از سر رضایت نبوده، فقط نخواسته ام که از دست بدهمش. اینقدر خودش، بودنش و لحظه هایمان برایم عزیز و جذاب بوده که بی وفایی های گاه و بیگاهش را نادیده بگیرم و باز کنارش بمانم. نادیده گرفتنم اما نه با آرامش بوده و نه با شادی...اگرچه که هنوز بعد از گذشت بیشتر از یکسال از جدائیمان هنوز از اینکه باز کنارش ماندم پشیمان نیستم.
آقای دریم لند!من این جمله های شما را دوست دارم. درکشان میکنم. برایشان احترام زیادی قائلم. یعنی اصولا برای آزادی آدمها از قید و بند آدمهای دیگر ارزش قائلم. هرگز نه اسیر بوده ام و نه اسیر کرده ام. اما این را خوب میدانم و میدانم شما هم خوب می دانید که آدم عاشق قبل از اینکه کسی بخواهد اسیرش کند و بی هیچ منتی بر سر معشوق، خودش اسیر احساس و مسوولیت ناگفته ای است که قلبش و قلبی که اهلیش کرده، به عهده اش گذاشته اند.