Tuesday, October 16, 2007

رسيدن مهمان ناخوانده به يادم مي‌آورد كه آرزوهايم چقدر مي‌توانند كوچك اما دست نيافتني باشند....
درد بازگشته. بيشتر از يك هفته است كه لحظه اي به حال خود رهايم نكرده. خنده دار است اما حالا بزرگترين ترس زندگيم هر صبح لحظه بيدار شدن است.ترس اينكه چيزي كه نمي‌دانم چيست پشت پلكهايم كمين كرده تا به محض بيدار شدن سوزن بلندش را به ته چشمهايم فرو كند...بعد درد از چشمايم شروع مي‌شود و تمام سرم را در بر مي‌گيرد و بعد تنها آرزو ميكنم دنيا تاريك شود.
درها را به هم نزنيد...سرم درد ميكند.