Monday, October 1, 2007

از ظهر که این پست دریم لند را خوانده ام تا الان هی تصاویری از گذشته جلوی چشمهایم رژه می روند...از بعد آن اتفاق سه سال پیش خیلی دنبال فهمیدن واکنش پسرانه - مردانه این اتفاق یا بهتر بگویم، کابوس آن روزهایم بوده ا م.
راستش را اگر بخواهید اما، درک این واکنش برایم آسان نیست. نه اینکه قابل احترام نباشدها، خود این تلاش به عنوان اینکه کسی را مالمیک خود ندانیم قابل تحسین باید باشد...اما اینکه شاد باشی از کسی که یک طورهایی تن و روحتان بسته ی هم است همین وقتها که با تو هست، تن به تن دیگری هم بساید؛ این احساس را نمی توانم درک کنم.
من هم همین سه سال قبل درست در همین نقطه ایستاده ام. اعتراضی هم نکرده ام. اصلا بهتر است بگویم که آدم مقابل من هرگز ندانسته که من راز هم آغوشی اش با دیگرانی را میدانم.نگفتنم اما از سر رضایت نبوده، فقط نخواسته ام که از دست بدهمش. اینقدر خودش، بودنش و لحظه هایمان برایم عزیز و جذاب بوده که بی وفایی های گاه و بیگاهش را نادیده بگیرم و باز کنارش بمانم. نادیده گرفتنم اما نه با آرامش بوده و نه با شادی...اگرچه که هنوز بعد از گذشت بیشتر از یکسال از جدائیمان هنوز از اینکه باز کنارش ماندم پشیمان نیستم.
آقای دریم لند!من این جمله های شما را دوست دارم. درکشان میکنم. برایشان احترام زیادی قائلم. یعنی اصولا برای آزادی آدمها از قید و بند آدمهای دیگر ارزش قائلم. هرگز نه اسیر بوده ام و نه اسیر کرده ام. اما این را خوب میدانم و میدانم شما هم خوب می دانید که آدم عاشق قبل از اینکه کسی بخواهد اسیرش کند و بی هیچ منتی بر سر معشوق، خودش اسیر احساس و مسوولیت ناگفته ای است که قلبش و قلبی که اهلیش کرده، به عهده اش گذاشته اند.