Friday, November 30, 2007

به نظرم هیچ کسی نمیتونه گذشته رو واقعا بریزه دور. یعنی یه جایی انگار کنه که هیچ چیزی پشت سرش نبوده و نیست.بعد با خیال راحت از صفر شروع کنه.
یعنی من اگه هزار سال دیگه هم از امیرآباد رد بشم، سر اون خیابون ناخودآگاه گردن میکشم که ببینمش. یعنی هزار سال دیگه هم آسانسور خیلی چیزها رو یادم میاره. یعنی مثلا چشم آبی همیشه برای من خاطره زنده میکنه. یعنی هنوز مثلا وقتی یه دختری رو میبینم که محکم محکم دست باباش رو گرفته من دلم فشرده میشه...تا ته دنیا میدونم که این بعضی چیزا با من میان.
ولی این روزا دارم تمرین میکنم روزای رفته مثل قبل اذیتم نکنه. دارم تمرین میکنم بگذارم هر چقد رمیخوان توی ذهنم مرور بشن اما باهاشون دیگه هی زجر نکشم.
این روزا اصلا کار مهمم اینه که هی فکر کنم و هی ورق بزنم و هی علامت بگذارم بین اتفاقات زندگیم. میدونم خیلی جاها رو باید نقطه بگذارم و از سر خط شروع کنم. میدونم باید بعضی از آدمها رو بگذارم توی گیومه. باید یادم باشه این آدمها تا ته دنیا باید با من بیان. اندازشون فرق نداره. که یه ذره باهام باشن یا تمام زندگیم ازشون پر باشه. کمرنگ و پرنگشون یعنی مهم نیست، مهم حضورشونه، از نوع همیشگی. بعضی از آدمها و اتفاقات رو میدونم باید بگذارم بین دو تا خط فاصله. یعنی اینا قراره جملات معترضه زندگیم باشن. یعنی حضورشون از حالا به بعد ندیده گرفته میشه. اصلا بدون اینها هم میشد زندگی کرد.یعنی قرار نیست بیشتر از اون روزایی که بودن و بودنشون عذاب آور بوده، باشن و تکرار بشن.
این روزا که هی ورق میزم بعضی آدمها رو میبینم که من هرچقدرم بخوام فونتشون رو ریز و نازک کنم بازم بولدن.بازم به چشم میان. اینا آدمایی هستن که اگه نبودن من الان اینی که هستم نبودم. اگه نبودن شکل زندگیم حتما فرق داشت...شاید یه مانای دیگه، نمیدونم موفق یا ناموفق ولی...یه آدمایی هم هستن که اینقدر ظریف و آروم وارد تار و پود زندگیم شدن که همون وقت نفهیدم باهام چی کار کردن- حالا نه اینکه بد بوده باشن ها- بعدا یه سرنخ هایی پیدا شده از اثری که آروم آروم تمام زندگیم رو گرفته...
*****
یه حس عجیبی دارم. یه حس خوب، یه آرامش همراه با دلتنگی که مدلش آزار دهنده نیست. یه چیزایی کمه البته این روزا. الان که یه جبهه جنگم به آتش بس رسیده و اون یکی جبهه هم جنگ سرد هست، بیشتر فرصت دارم فکر کنم و بهتر حس کنم یه چیزایی هم کمه...خوبم ولی. با اینکه اون چیزا نیست ولی خیلی خوبم...

Tuesday, November 27, 2007

آنچنان خونسرد و آرام و قدم زنان آمد و کنارم نشست که مانده بودم بخندم یا به تعجبم ادامه بدهم!
یک جور خاصی بود یعنی. از آن کِیس هایی که نمیتوانی باور کنی خیابانی باشند!هم تمیز بود و هم خیلی اهلی.
راستش را بخواهید البته، کرم اول را خودم ریخته بودم! داشتم از یکی از حوضهای بزرگ خانه هنرمندان عکس می گرفتم. جلبکهای جمع شده ، به همراه برگهای پاییزی و چند شاخه یاس که بی خیال روی سطح آب شناور شده بودند منظره زیبایی ساخته بود. مشغول عکاسی بودم که رسید...
نگاه کنجکاوش را همچین که نگاهش کردم دزدید! خنده داربود که می فهمید. اینقدر که حتی موقع عکاسی ژست هم می گرفت. بعد هم بی خیال وآرام کنارم جا خوش کرد. دیگر نمیشد در مقابل آن همه اهلیت مقاومت کرد. نوازشش کردم و چقدر نوازش را فهمید...بدنش را شل کرده بود و هر چند ثانیه یک بار سرش را برمی گرداند و به حرکت دستهایم میان موهای بلند و زبرش نگاه میکرد...راستش را بخواهید حظ کرده بودم از این همه درکش ازنوازشهایم، از این همه آسان بودنش. حظ کرده بودم ازلختی بدنش زیر دستهایم...













Sunday, November 25, 2007

بی خوابی

این وقتهایی که اینطور خواب ازم فرار میکنه ها...دلم یه ذره میره اون قدیم. هوس میکنم مثل همین یه قرن قبل زنگ بزنم بگم من بیدارم هیچکی نباید بخوابه! دلم تنگ شده برای صدای خواب آلود کشداری که بگه :....!
پ. ن:حرف بد نبود. فکربد هم موقوف!
پ.ن2: احیانا کسی پتکی چیزی نداره بکوبه تو سرم من بی هوش شم حداقل؟
پ.ن3: وقتایی معمولی با یه دونه ازاین ادولت کلدها مثل ادم بی جنبه ای که یه شات زده بالا بی هوش میشم ها! امشب شدم خدای جنبه!

Friday, November 23, 2007

To: nobody

دستهایم ساقه ترد پیچک اند.
زنده می شوند،
به گرد تن تو که می پیچند.
جان می گیرند،
به گره خوردن میان انگشتهایت.

Wednesday, November 21, 2007


اتاقت که پنجره نداشته باشد، باران می شود یک خبر خوش نامنتظر.
از پشت شیشه آسانسور که به بیرون نگاه میکنم خیسی خیابان سرذوقم میاورد.هنوز آن بغض سنگین که هی این روزها تمام سلولهایم را فشار می دهد، هست، اما خنده هم هست. واقعا خنده دار نیست که امروز هم مثل آن یک قرن پیش اینقدر تند و ریز و بی وقفه می بارد؟
میدانم این بارچیزی کم است. نه اتوبانهای خلوت آن آخرین پنج شنبه آبان ماه هست، نه آهنگی که من عارفانه ترجمه اش کنم، نه تو پهلو به پهلویم ایستاده ای تا سرم را روی بازوی راستت بگذارم، دست چپت را محکم دور شانه ام حلقه کنی و من هی گرم و گرمتر بشوم.
آنقدر حجم جای خالی ات در قلبم بزرگ می شود که میان خنده هایم اشک هجوم می آورد...
می دانم این بار تو نیستی که با نوک انگشتهای کشیده ات چشمهایم را پاک کنی، بعد بخندی و بگویی : بسه دیگه! نگاه کن ریملهات ریخته چه زشت شدی! و من بخندم به زشتی خودم و صورت تو که ادای گریه ام را در می آوری.
*****
دست گرم ظریفی دور شانه ام حلقه شده و بازویم را فشار می دهد. سرم را روی شانه اش می گذارم و خودم را در سکوتی که بیش از هر کلمه ای آرامم میکند،به نوازش دستهایش می سپارم.
*****
خیس بارانیم. باد سرد تنهای خیسمان را می لرزاند، میخندیم اما. آواز می خوانیم و میخندیم و بعد گرم گرم می شویم
*****
میدانید، همه اینها را نوشتم تا همان جمله ای را تکرار کنم که دیشب به دوستم گفتم:
تا وقتی دو تا دست مهربان هست که در سکوت دور شانه ام حلقه شود و در سکوت آرامش هدیه دهد، خوشبخت ترین آدم دنیا هستم...هر چقدر هم که تنها باشم!
*****
عکسهای آقای کسوف! همیشه خب دیدنی هستند.این عکس و بخصوص شرح آن، اما برای من چیز دیگری است و نزدیک به حال و هوای این روزهایم:


Monday, November 19, 2007

نمیدانم آدم چند بار میتواند چشمهایش را ببندد، آن لحظه هایی را می گویم که میدانی اشتباه است. میدانی هیچ هپی اِندی در انتظارت نیست ولی باز هم چشمهایت را می بندی. از آن وقتهایی که شیرینی همان لحظه را حاضری با تلخی این همه یادآوری و دلتنگی عوض کنی.
همین ساعتها بود که برای اولین و آخرین بار چشمهایم را به روی گذشته و آینده بستم. یک قرن پیش شاید، ولی همین روز و همین ساعت بود.من بودم. تو بودی. باران بود که از پشت شیشه میخواند و نوازش میکرد...و اتاقی که در آن زمان برای من متوقف شد...من هنوز گوشه همان اتاق که گویی هرگزواقعیت نداشته، مانده ام. روی همان تخت ایستاده ام و چشمهایم را بسته ام تا بیایی و به هم قد شدنمان بخندی و روی هوا بگیری ام...تو اما رفته ای. پیش از آنکه سقوطم را در آغوش این همه آوار خاطره ببینی...

Saturday, November 17, 2007

احمق بودم كه گمان مي كردم ،
تنها سفر ميكنم!
در هر فرودگاهي كه پياده شدم،
ترا در چمدان خود ديدم!

****
باران يعني تو برميگردي- نزار قباني

Thursday, November 15, 2007

پر از انگيزه و انرژي هستم. بيشتر از هر زمان ديگري در چند سال اخير.
كار جديدم را رسما شروع كرده ام. شركت كوچكي است با نهايتا ده كارمند. قرار است هفته نامه و سايت يك مركز را برايشان منتشر كنم.

شروع كار جديدم با يافتن دوباره موجي از احساسات گم شده همراه بود. حس تعلق به جايي كه قرار است بيشترين ساعات روز را درآن بگذرانم. گلدان گل روي ميزم را پر از نرگس كرده ام. كارتهاي يونسكو و محك را چيده ام روي فايل كوچك كنار ميزم و براي پنجره كوچك مشرف به اتاق كناري به فكر حصير ظريفي هستم كه رويش را عكس و كارت بچسبانم. حتي به كاكتوسهاي كوچك فانتزي براي تاقچه مانند زير پنجره فكر كرده ام...ديشب كه با ليلا حرف ميزدم از اين همه احساس تعلق شگفت زده شده بود.

آدمهاي اين شركت را هم دوست دارم. همه پر انرژي هستند و خيلي جوان و ساده. به نظرم بعد از مديرعامل و دو مدير ديگر من از همه بزرگترم. اين اما، به جاي برتري و پيري در من شادي و جواني آفريده است.

درباره آدمي كه قرار است با او كار كنم قبلا شنيده بودم. از اخلاقي بودن و راحتي اش در كار. حالا اما اين خوبي ها را خودم كشف ميكنم و با مقايسه با روابط كاري ام در محيط قبلي، بيشتر حس رهايي و علاقه مندي به كار جديد در من جان مي گيرد...
خوشحالم. ديروز كه اجبارا به شركت قبلي سر زدم، معاون سابقمان صدايم زد و گفت ميدانستم تو بازيهاي اين مدير را تاب نمي آوري اما نميدانستم شجاعت كندن از اين حقوق و امكانات را هم داري. گفت كه انتخابم را تحسين ميكند. خودم هم اين انتخاب را دوست دارم.
حس آدمي را دارم كه بعد از يك سايه طولاني آفتاب را مي بيند. از آن آفتابهاي كم جان اما روشن پاييزي كه دوست داري هر پرتو نور و گرمايش را جذب كني.

Friday, November 9, 2007

انصاف نیست
همیشه از همان آدمهایی دور و دورتر می افتیم
که خود زندگی اند و نفس لحظه ها.
**
انصاف نیست
همیشه یا آنقدر دیر می رسم
که دیگری راز آن نگاه های خیره شده به بی نهایت را فهمیده،
یا کسی آنقدر «تو» را شکسته که با هیچ بندی نمی توانم چینی تنهاییت را به تنهایی ام پیوند بدهم
یا آنقدر کم شده ای که نه فقط ذره ای از تو، که هوای آغشته به تو سهم من نیست
**
انصاف نیست
همیشه وقتی مرا می بینی که چشمهایم را عادت داده ام دیگر بین هزار پیکر رهگذر، نگاهم پیچ و تاب آشنای پیکر تو نگردد.
****
لینک از مامهر

Tuesday, November 6, 2007

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم!

احیانا کسی این دور وبرها هست که بتونه درباره ساخت برنامه های مستند به من منبع مکتوب معرفی کنه؟ بعد اینکه کسی درباره دستیار تهیه برنامه های تلویزیون و مخصوصا برنامه های مستند منبع مکتوب می شناسه؟ میشه اگه کسی رو میشناسین که اینکاره هست برام پرس و جو کنین؟

واژه هایم این روزها مرض تازه ای گرفته اند. هی در ذهنم وول می خورند. هی صدایشان در سرم می پیچد که گاه زمزمه و گاه فریاد می کنند...اما همینکه می خواهم فریادشان را به نوشتار بدل کنم لال می شوند.
کودک می شوند. می گریزند. جایی همین حوالی ِ سکوت، آرام می گیرند. تا ده میشمارند تا حوصله کنم و دنبالشان بگردم.... واژه هایم بازی می خواهند.فراموش می کنند سالهاست کودکانه بازی نکرده ام و تنها بازی ام، بازی روزگار بوده....از صرافت نوشتن که می افتم باز صدایشان در سرم می پیچد
کسی شفایی برای این مرض جدید سراغ ندارد؟

Saturday, November 3, 2007

از حال من اگر بپرسید، این روزها جایی میان خدا و خرما اطراق کرده ام!
****
پ .ن1: قرارم با خودم این بود که تحلیلش کنم! ولی تحلیلم نیومد!
پ.ن2: آدم که حداقل 8-7 سالی از آخرین جلسه امتحانش گذشته باشه، بعد مجبور شه از پس امتحانی به این مهمی بربیاد، مثل من میشه حالش...یک دست به بسته قرصهای سردرد و یک دست به دستگیره دستشویی! میشه همگی برای این امتحان لعنتی فردا دعا کنین؟

Thursday, November 1, 2007

از وقتهای نادری است که هر چه بیشتر میگردم کمتر ذره ای از بخشش و فراموشی می یابم. میدانی، انگار که هر چه آدمها را کاملتر می دانیم بخشش آنها هم سخت تر می شود. باور خطای غیرمنتظر- آنهم از آن گونه که تو مرتکب شده ای و از این گونه که من شوکه شده ام- سخت است چه رسد به تحمل و چشم پوشی اش...
به عصبانیت تو در آخرین مکالمه هامان فکر می کنم. سعی می کنم به خودم بقبولانم آنهمه فشار و بی خوابی می تواند هر کسی را برآشفته کند...اما نمی دانم چرا نمی توانم به تو حق بدهم این کلمات را به زبان بیاوری، بنویسی، حتی بدانی!
می ترسم...از دیدن دوباره ات، از همکلامی ات. از روبه رو شدن با آدمی که تمام گذشته هر چند کوتاه و خاطرات مشترک هرچند اندکمان در برابرم فروریخته می ترسم...از اینکه دیگر هرگز نتوانم احترامی را برایت قائل باشم می ترسم.
باور کن سخت است. باور کن احساس و باور عظیمی را در من شکسته ای...باور کن این حق نبود...حق من، حق ما، حق این لحظات زیبا نبود که اینطور راحت به باد فنایشان بدهی...تلخی این لحظه ها حق ما نبود حتی اگر شیرینی خواب تو را کسی که نمی دانم کیست برآشفته کرده بود.
****
پی نوشت: پیشتر گفته بودم انگار پتانسیل عظیمی داری در خراب کردن لحظه های کوتاه شادمانی ام، آنهم بعد از این همه روزهای سیاه...دلم میخواست اولین کلماتی که بعد از این همه تلخی می نویسم از کار جدیدم، از محیط دلنشینی که قرار است واردش شوم و از اتفاقی باشد که این همه منتظرش بوده ام...از فریادهای شادی ام که دیشب همین وقتها خیابان را پر کرده بود...
****
کاش می توانستم بگویم به درک و فکر کنم هرگز نبوده ای و نبوده ایم و نگفته ای!

آدمها گاهی چه زود فرو می ریزند. همین آدمهای دوست داشتنی وعزیز اطرفمان، همینهایی که خوبی و شخصیت و انسانیتشان ورد زبانمان است و این همه دوستشان داریم چقدر راحت می توانند خودشان را، انسانیت را و روابطشان را به گند بکشند.
چقدر راحت بتهایی که از عزیزانمان ساخته ایم می شکند.