Monday, November 19, 2007

نمیدانم آدم چند بار میتواند چشمهایش را ببندد، آن لحظه هایی را می گویم که میدانی اشتباه است. میدانی هیچ هپی اِندی در انتظارت نیست ولی باز هم چشمهایت را می بندی. از آن وقتهایی که شیرینی همان لحظه را حاضری با تلخی این همه یادآوری و دلتنگی عوض کنی.
همین ساعتها بود که برای اولین و آخرین بار چشمهایم را به روی گذشته و آینده بستم. یک قرن پیش شاید، ولی همین روز و همین ساعت بود.من بودم. تو بودی. باران بود که از پشت شیشه میخواند و نوازش میکرد...و اتاقی که در آن زمان برای من متوقف شد...من هنوز گوشه همان اتاق که گویی هرگزواقعیت نداشته، مانده ام. روی همان تخت ایستاده ام و چشمهایم را بسته ام تا بیایی و به هم قد شدنمان بخندی و روی هوا بگیری ام...تو اما رفته ای. پیش از آنکه سقوطم را در آغوش این همه آوار خاطره ببینی...