Thursday, November 15, 2007

پر از انگيزه و انرژي هستم. بيشتر از هر زمان ديگري در چند سال اخير.
كار جديدم را رسما شروع كرده ام. شركت كوچكي است با نهايتا ده كارمند. قرار است هفته نامه و سايت يك مركز را برايشان منتشر كنم.

شروع كار جديدم با يافتن دوباره موجي از احساسات گم شده همراه بود. حس تعلق به جايي كه قرار است بيشترين ساعات روز را درآن بگذرانم. گلدان گل روي ميزم را پر از نرگس كرده ام. كارتهاي يونسكو و محك را چيده ام روي فايل كوچك كنار ميزم و براي پنجره كوچك مشرف به اتاق كناري به فكر حصير ظريفي هستم كه رويش را عكس و كارت بچسبانم. حتي به كاكتوسهاي كوچك فانتزي براي تاقچه مانند زير پنجره فكر كرده ام...ديشب كه با ليلا حرف ميزدم از اين همه احساس تعلق شگفت زده شده بود.

آدمهاي اين شركت را هم دوست دارم. همه پر انرژي هستند و خيلي جوان و ساده. به نظرم بعد از مديرعامل و دو مدير ديگر من از همه بزرگترم. اين اما، به جاي برتري و پيري در من شادي و جواني آفريده است.

درباره آدمي كه قرار است با او كار كنم قبلا شنيده بودم. از اخلاقي بودن و راحتي اش در كار. حالا اما اين خوبي ها را خودم كشف ميكنم و با مقايسه با روابط كاري ام در محيط قبلي، بيشتر حس رهايي و علاقه مندي به كار جديد در من جان مي گيرد...
خوشحالم. ديروز كه اجبارا به شركت قبلي سر زدم، معاون سابقمان صدايم زد و گفت ميدانستم تو بازيهاي اين مدير را تاب نمي آوري اما نميدانستم شجاعت كندن از اين حقوق و امكانات را هم داري. گفت كه انتخابم را تحسين ميكند. خودم هم اين انتخاب را دوست دارم.
حس آدمي را دارم كه بعد از يك سايه طولاني آفتاب را مي بيند. از آن آفتابهاي كم جان اما روشن پاييزي كه دوست داري هر پرتو نور و گرمايش را جذب كني.