Wednesday, November 21, 2007


اتاقت که پنجره نداشته باشد، باران می شود یک خبر خوش نامنتظر.
از پشت شیشه آسانسور که به بیرون نگاه میکنم خیسی خیابان سرذوقم میاورد.هنوز آن بغض سنگین که هی این روزها تمام سلولهایم را فشار می دهد، هست، اما خنده هم هست. واقعا خنده دار نیست که امروز هم مثل آن یک قرن پیش اینقدر تند و ریز و بی وقفه می بارد؟
میدانم این بارچیزی کم است. نه اتوبانهای خلوت آن آخرین پنج شنبه آبان ماه هست، نه آهنگی که من عارفانه ترجمه اش کنم، نه تو پهلو به پهلویم ایستاده ای تا سرم را روی بازوی راستت بگذارم، دست چپت را محکم دور شانه ام حلقه کنی و من هی گرم و گرمتر بشوم.
آنقدر حجم جای خالی ات در قلبم بزرگ می شود که میان خنده هایم اشک هجوم می آورد...
می دانم این بار تو نیستی که با نوک انگشتهای کشیده ات چشمهایم را پاک کنی، بعد بخندی و بگویی : بسه دیگه! نگاه کن ریملهات ریخته چه زشت شدی! و من بخندم به زشتی خودم و صورت تو که ادای گریه ام را در می آوری.
*****
دست گرم ظریفی دور شانه ام حلقه شده و بازویم را فشار می دهد. سرم را روی شانه اش می گذارم و خودم را در سکوتی که بیش از هر کلمه ای آرامم میکند،به نوازش دستهایش می سپارم.
*****
خیس بارانیم. باد سرد تنهای خیسمان را می لرزاند، میخندیم اما. آواز می خوانیم و میخندیم و بعد گرم گرم می شویم
*****
میدانید، همه اینها را نوشتم تا همان جمله ای را تکرار کنم که دیشب به دوستم گفتم:
تا وقتی دو تا دست مهربان هست که در سکوت دور شانه ام حلقه شود و در سکوت آرامش هدیه دهد، خوشبخت ترین آدم دنیا هستم...هر چقدر هم که تنها باشم!
*****
عکسهای آقای کسوف! همیشه خب دیدنی هستند.این عکس و بخصوص شرح آن، اما برای من چیز دیگری است و نزدیک به حال و هوای این روزهایم: