Friday, June 29, 2007

و اما امروز...

گفت خوشحالم که یاد گرفته ای اگر روزت را بد شروع کردی تا آخر با بدی نگذرانی اش...فکر میکنم راست میگوید و موفقیت کمی برایم نبوده...
دیشب صدهزار بار نوشتم و پاک کردم. هی اشک ریختم و تایپ کردم و هی دلم نیامد و پاک کردم. هی نوشتم تا من باشم اینقدر تنهاییم
را با کسی تقسیم نکنم تا بداند با رفتنش چقدر تنهایی عذاب آور میشود. هی نوشتم تو هم با ما نبودی یار، هی نوشتم لعنت به من ...هی نوشتم و پاک کردم!
دعوا کرده بودیم. از آن دعواهایی که بین دوستان خیلی خوب شاید هزار سال یکبار اتفاق بیفتد و به قول یکی از همین بلاگرها باعث شود آدم تمام هیستوری دوستی را یه جا کنار بگذارد و بگوید اصلا تمام!
خودخواه شده بود. من توضیح میدادم و او قبول نمیکرد و من هم که حرفهایم به در بسته میخورد فکر میکردم به من چه که توضیح مرا و عذرخواهیم را درک نمیکند.یک آن همه چیز از دست رفته بود. حتی نمیتوانستم جواب تلفنهاش را بدهم. منی که هر بار گریه هایم را با او تقسیم کرده بودم اینبار غرورم نمیگذاشت گریه ای را که خود باعثش بود با او تقسیم کنم...
از بچگی عادت کرده ام برای فرار از فشارها بخوابم و فراموش کنم. به زور آرامبخش خوابیدم و ظهر امروز بیدار شدم اما چیزی را فراموش نکرده بودم.سنگین و کرخت و افسرده بودم.همین
این بار اما نخواستم بمانم خانه و غصه ام را هی تکرار کنم. کوله ام را برداشتم و راهی جایی شدم که میتوانست مهمان فریاد و اشکهایم باشد...
حالا سبک شده ام. بعد از اشکها و حرفها و نوبر شاتوت و صدای آب و کمی هم شیطنت خوب خوبم. حالا میتوانم فکر کنم شاید دعوا هم جزئی از دوستیمان بوده و یا به قول او این سالی یک بار خوب نبودنش این بار سهم من شده.ولی مهم این است که حالا خوبم.
امروز هم در کوه سه دسته ابله کشف کردم و دست آخر کلی خندیدم: دسته اول آنهایی که زحمت بالا آمدن و عرق ریختن میدهند فقط برای یک متلک گفتن ناچیز. به یکیشان گفتم این همه عرق کرده ای که مثلا به من بگویی کلاه قرمزی! خوب همان پایین صبر میکردی تا برگردم همین را بگویی. بیچاره خودش خجالت کشید و رفت.
دسته دوم آنهایی که این همه بالا می آیند و عرق میریزند و بعد با سیگار و قلیان تمام زحمتشان را هدر میدهند و دسته سوم هم بعضی خانمهای تپلی که به زحمت خودشان را بالا میکشند در حالیکه که یک کیسه پر از پفک و چیپس را هم با خودشان حمل میکنند! از این دسته خواستم یواشکی عکس بگیرم اما شوهر محترمشان کلی چشم غره رفت و من هم نخواستم کتک خوردن هم به غصه هایم اضافه شود!

Thursday, June 28, 2007

یادم بماند...

فقط نوشتم که کابوس امروز و هق هق امشبم را هرگز فراموش نکنم

Wednesday, June 27, 2007

براي همه آنها كه رفتند و مي‌روند

از خانه مريم كه بيرون مي‌آيم خنكي هوا و باران نم نمي كه مثل هواي ارديبهشت،‌هوا را هواي پياده روي كرده كشيده مي‌شود روي پوستم و خستگي جايش را به تازگي مي‌دهد...ميخواهم تا خانه قدم بزنم ولي يادم مي‌آيد كه به دوست عازم ايتاليا قول داده ام چيزهايي برايش بگيرم ... تصميم ميگيرم يك مسير را با ماشين و يك مسير نزديكتر را پياده بروم...
صورتم را بالا گرفته ام ... گفته بودم كه عشق بازي با باران را دوست دارم...بي ترس از خيسي صورت و سياهي چشمهايم...فكرش را هم نميكنم تا چند لحظه بعد يك تلفن و يك جمله تمام عيشم را به هم ميريزد: پويا هم رفتني شد...
...حالا ديگر من و باران تنها نيستيم...اشكها هم همراهيمان ميكنند و هي پرسه بي هدف
ميگويد همه ميرويم، همه رفتني هستيم و من تنها ميگويم: همه ميرويد...ديروز آقاي بچه محل ،‌ امروز پويا...فردا تو و مريم و احمد و پس فردا نميدانم كه و بدا به حال من كه نشسته ام اينجا و دل خوش كرده ام به اين همه خاطره كه هركدام تكه‌اي از من و شما رابه تاراج برده تا تمام فردا ها را به ياد ديروزهاي با هم از دست رفته گريه كنيم...

Monday, June 25, 2007

!

دلم براي بادكنك قرمزم تنگ شده
در آخرين لحظه كودكي
بادكنکم تركيد
و درست در همان لحظه من عاشق شدم



شعر را در وبلاگ نرگس ديدم
------------------------------------------------------------------------------------------------
دیدین آخرش بارید؟ خودم لمسش کردم!

Sunday, June 24, 2007

روزهاي تازه من

كسالت و يكنواختي اين روزها خسته ام كرده. اين را هم ميدانم كه خودم بايد اين وضعيت را تغيير بدهم.
براي شروع آرايش و رنگ موهايم را عوض كردم ...قيافه جديدم راهم كلي تا دوست دارم.
ديروز در دوره ورزشي ثبت نام كردم. به شادابي و انرژي ورزش بيشتر از ورزيدگي عضلاتم احتياج دارم هر چند ميدانم از بين رفتن همين كمي اضافه وزن! هم روحيه تازه اي مي‌دهد.
چند كار ديگر هم بايد انجام بدهم...چند كار احمقانه، چندكار سبك، كمي خريد، كمي شيطنت به شيوه خودم و كمي بي فكري و آسان گرفتن زندگي و ديگران و شايد يك سفر ... شايد براي مني كه هميشه زندگي را سخت گرفته ام و هي خودم را با تحليل اتفاقات كوچك و جدي گرفتن زندگي مشغول كرده‌ام ،‌اين تجربه جديد آسان نباشد، اما دورنماي اين سبكي بار هستي ! را دوست دارم

Saturday, June 23, 2007

برای آنلاین ترین استاد دنیا!





بعضی آدمها هستند که وجودشان برای اطرافیانشان بیشتر از خودشان لذتبخش است...از آنهایی که روز تولدشان باید به خودت تبریک بگویی برای بودن و داشتنشان.برای اینکه با لذت و افتخار بگویی یک جورهایی به این آدمها مربوطی!

فکر کنم این شعر را هم یک آدم خوش ذوق برای این لحظه ها گفته است،وقتی نمیدانی به عزیزترین و البته آنلاین ترین! استاد دنیا چطور تبریک بگویی:



روز میلاد تو و عید من است

برمن این عید مبارک بادا

Wednesday, June 20, 2007

خودفروشي

خودفروشي تنها فروش تن به بها نيست! ...همين حس را دارم وقتي براي يك مشت اسكناس مجيز كسي رو بنويسم كه به شعورش كاملا شك دارم
بعد از پست: اون كلمه! به خاطر تذكر همراه با تشر و چيزهاي ديگه يه دوست! عوض شد! خيلي انتقاد پذيرمها!

روشهاي مدرن ترويج ازدواج موقت!

واقعا كه ايراني جماعت قريحه عجيبي در تبديل موقعيتهاي مصيبت وار! به طنز دارد. از اس ام اس هاي چند ثانيه بعد زلزله قم تا اين ميل كه بعد از درافشانيهاي جناب وزيركشور به دستم رسيده است:
چون هنوز چيزي به اسم لينكهاي روزانه ندارم مجبورم فعلا اينجا پابليشش كنم. شايد دل آقاي برادر به حالمان سوخت و كمك كرد اين لينكها را فعال كنيم.
تيترهاي مربطه:
· بانك تجارت جايزه هزار ازدواج موقت را به جوايز خود اضافه كرد
· با خريد يك خط ايرانسل در قرعه‌كشي ازدواج موقت شركت كنيد
· يك مقام آگاه: منظور وزير كشور ازدواج مجدد بوده است نه موقت
· مجله هتلداری: رئيس اتحاديه هتل‌ها و هتل‌آپارتمان‌هاي تهران از افزايش تقاضا در سطح پايتخت خبر داد
· رئيس اتحاديه محضرداران: محضرهاي شبانه روزي ِ سرپایی در صد نقطه تهران برپا مي‌شوند
· امید جوان: يك محضردار تهراني: فارسي هم قبول است
· بانک ملی: دستگاه هاي خودکار جاري کننده ازدواج موقت در نقاط مختلف شهر نصب مي شوند
· پیک سنجش: رئيس سازمان سنجش: رشته محضرداري به كنكور 86 اضافه مي شود
· روزنامه همشهري ويژه‌نامه نيازمندي‌هاي ازدواج موقت منتشر مي‌كند
· هفته­نامه عصر ارتباط: سي‌دي آموزش ازدواج موقت وارد بازار شد
· هيأت دولت تصويب كرد: مسؤولان بدون امضاي رئيس جمهور نمي توانند ازدواج موقت كنند
· تور يک روزه گلابگيري کاشان همراه با ازدواج موقت با خانم یا آقای انتخابی شما
· جهان اقتصاد: وزارت بازرگاني از صادرات مازاد ازدواج موقت به كشورهاي عربي خبر داد
· چلچراغ: موقتاً ازدواج مي‌كنم
· گزارش هفته همشهري جوان: جوان ايراني: من صيغه مي‌كنم
· مجله دانشمند: پیشگیر ِ موقت به دست دانشمندان جوان ايراني اختراع شد
· رشد چشمگير فروش قاچاق بمب ساعتي در ميان زنان متأهل
· گزارشگر اجتماعي هم‌ميهن: دست‌پخت زنان متأهل ديگر خريدار ندارد
· فوري: وزارت كشور به محاصره زنان تهراني درآمد
· شرق: نخبه‌كشي و ازدواج موقت در گفتگو با محسن كديور
· جميله كديور: خداااااااااا
· پيش‌فروش كانكس‌هاي سوييت پيش‌ساخته آغاز شد
· يك منبع آگاه در گفت‌وگو با فارس: سي‌دي منتشرشده از ازدواج موقت يك مقام دولتي، کار فوتوشاپ است
· بنياد باران به رياست خاتمي بار ديگر تشكيل جلسه داد
· سایت مبارزین: احمدی­نژاد: ما می­توانیم
· خبرگزاري موقت‌نيوز از سوي وزارت كشور راه‌اندازي شد
· الشرق الاوسط: ازدواج موقت، توطئه شيعيان براي تسلط بر منطقه است
· رشد گرايش به مذهب تشيع در ميان اهل‌سنت جهان
· آسوشيوتدپرس: فوري/// رايس شيعه شد
· رايس: نزديكي با ايران در صدر اهداف من از گرويدن به تشيع است

· مجله فیلم: كيدمن: ازدواج موقت بهترين راه‌حل براي جلوگيري از گرايش هنرپيشگان هاليوود به فحشاست
· اعتماد ملی: حجت‌الاسلام كروبي: من كه گفته‌بودم
· نيكي كريمي: ساخت فيلم ازدواج موقت را تكذيب مي‌كنم
· فرزندان صيغه در گفت‌وگو با رجانيوز: به خود مي‌باليم
· سازمان بهزيستي اعلام كرد: بيو‌گي از ليست آسيب‌هاي اجتماعي ايران حذف شد
· کارگزاران: مهاجراني با افتخار به ايران بازگشت
· کارگزاران(فردایش!): احمدي‌نژاد مهاجراني را به رياست مركز بين‌المللي صيغه منصوب كرد
· ایسنا: جشن ازدواج موقت دانشجويي برگزار مي شود
· كارشناسان بهداشتي: صيغه بر افزايش ضريب هوشي فرزندان تأثير مثبت دارد
· دبير سرويس ازدواج موقت ايسنا: مسؤولان حمايت كنند
· گزارش تصويري فارس از ازدواج موقت در سطح تهران
· الجزیره: پادشاه عربستان‌سعودي: بحران تشيع سراسر كشور را فراگرفته است
· عروسك‌هاي آموزشي دارا و سارا در دبيرستان‌هاي دخترانه توزيع شد
· سازمان ثبت احوال خاطرات ازدواج موقت را جمع‌آوري مي‌كند
· سازمان هواشناسی: طوفان گونو تأثيري بر نرخ رشد ازدواج موقت نداشته است
· خبر ۲۰:۳۰ : حلقه يك بار مصرف وارد بازار شد
· ازدواج موقت؛ صنعت سبز
· واحد خبر حوزه: شب شعر ازدواج موقت در حوزه هنري برگزار مي‌شود
· جام جم: شبكه ماهواره‌اي «موقت‌ست» با حضور ضرغامي افتتاح شد
· طرح گسترش كوه‌ها و پارك‌هاي كشور تقديم وزارت كشور شد
· رئيس‌جمهوري در جمع مردم صيغاباد: مشكل بيكاري در كشور با همت مسؤولان سرانجام رفع شد
· اعتدال: كاهش چشمگير آمار فحشا در كشور
· کیهان: بوش: از گرايش دخترانم به اسلام نگرانم

· اطلاعات: شركت قطارهاي مسافري ايران(رجا): بليط قطار براي مزدوجان موقت نيم‌بها محاسبه مي‌شود
· جوان: ازدواج دائم در شهرهاي بزرگ ممنوع شد
· شرق: هرمنوتيک و ازدواج موقت با حضور بابک احمدي در تالار بزرگ کشور برگزار می­شود
· خانواده سبز: مهران غفوريان ازدواج موقت کرد
· صفحه حوادث روزنامه ایران: مردي در حال انجام ازدواج موقت توسط همسرش به قتل رسيد
· روزهای زندگی: بچه ها امسال به جاي کيف و کفش عيد، همسر موقت مي خواهند
· گزارش رسالت از رونق بازار صيغه: همسر موقت ناياب شد
· فيلم جديد گلزار : چند مي گيري صيغه ام بشي؟
· وزارت بهداشت از كاهش آمار بيماري‌هاي جسمي و روحي در كشور خبر داد
· ایران خودرو: همسران موقت صاحب خودرو مي شوند
· مجله کارنامه: همايش بزرگ صيغه در ادبيات ملل با حضور مارکز
· خاتمي در موسسه ي صيغان: مشارکت همه ي مردم در امر صيغه از مشخصات جامعه ي مدني ست

· ناجا: مزاحمين ازدواج موقت مردم دستگير مي‌شوند
· آلبوم جديد محسن نامجو با نام "موقتاً بيا" به بازار آمد
· کمپين يک ميليون صيغه تشکيل شد
· لاريجاني: ازدواج موقت مايه قوت نظام در برابر فشار قدرت‌هاي جهاني است
· ایسنا: فرمول ازدواج موقت كشف شد
· هفته­نامه بازار کار: ازدواج موقت بهترین نمونه کارآفرینی در صد سال اخیر بوده­است
· مسيح علی­نژاد: خودم فیش حقوق یک نماینده مجلس را دیدم

Tuesday, June 19, 2007

رنگ این روزها

این روزهایم رنگی ندارند.اتفاق را نمیدانم. تنها چیزی عجیب را حس میکنم...اینکه بعد از این همه فراز و نشیب، حالا که همه چیز به ظاهر آرام و بحران را پشت سر گذاشته ام ، من آرامشی ندارم.
اتفاق را نمیدانم . اینقدر میدانم که شیشه ای شده ام و هیچ کس نمیداند که باید نرم و آهسته بیاد...اینقدر میدانم که این روزها انگار هیچ چیز کارسازم نیست...نه جنین شدن، نه تمام آهنگهایی که برای خالی شدن لحظه های این چنین کنار گذاشته بودم و همیشه به کارم آمده اند...
یادم می آید که دوستم میگفت بعضی وقتها مرضهای عجیبی میگیری وقتی خرید میروی و خوب نمیشوی، مدل مو عوض میکنی و باز هم خوب نمیشوی . میدانی کسی هست که دوستت دارد و راضی نمیشوی . فقط مینشینی گوشه ای و به دل گرفته ات فکر میکنی و دردی که گلویت را هی فشار میدهد. آنوقت معلوم است که یک چیزی اساسا خراب است...به گمانم از همان مرضهایی گرفته ام که دوستم میگفت!

Sunday, June 17, 2007

Don't let this light fade away!!

من مثل این دوست خوب آهنگهای جدید را پیگیر دنبال نمیکنم که بتوانم با دیگران - حتی فیلتریها!- لذت شنیدنشان را تقسیم کنم، دلم به همان آهنگهایی خوش است که زمانی خاطره ای را با آنها تجربه کرده ام و هنوز هم با هر بار تکرارشان تکه ای از من که جایی جا مانده جان می گیرد...مثل این یکی دوستم نمیدانم چه کسانی دقیقا از همان چیزی که به من لذت میدهد، لذت میبرند تا خوشیم را با تقسیم کردن آن حس خاص، مضاعف کنم.
امشب اما حسی آنقدر در من قوی است که انگار اگر با کسی تقسیمش نکنم غرقم میکند!
از آن سفر میانکاله که دوست عکاسم دلتنگیم را که دید این آهنگ را برایم گذاشت و بعد تمام مسیر میانکاله تا تهران، هی آهنگ را تکرار کردم ، هر بار از دلتنگی شیرین پر میشوم این آهنگ همدم من شده است، امشب اما انگار چیزی سرریز شده است که اگر کسی به دادم نرسد و با من نخواند و زمزمه نکند و شریک خیسی صورتم نشود غرقم می کند.میدانم مسافر زیادی از این کوره راه نمی گذرد، اما اینجا میگذارمش، شاید کسی راه گم کرد و شریک های های من شد

adagio- lara fabian

Saturday, June 16, 2007

چگونه من شدم 2

عشق بهترین معلم من بود. نه فقط به خاطر اینکه گذشت از سر دل را یادم داد. نه فقط به خاطر اینکه یادم داد گاهی چه لذتی دارد که به خاطر خودم آن دیگری را ترجیح بدهیم. نه به خاطر اینکه ظرفیتم را در درک و تحمل چیزهایی بالا برد که شاید در حالت عادی هرگز قابل درک و تحمل نبودند...عشق بهترین معلمم بود چون مجبورم کرد که از لاک تنهایی ام در میان آدمهای اطرافم دربیایم و به حس تازه ای برسم که قبلتر هرگز تجربه نکرده بودم


- یادم داد که اگر هزار سال در هزار جا کار کنم و با نصف مردم دنیا هم معاشرت اجتماعی داشته باشم، اگر هزاران کتاب بخوانم هرگز و هرگز و هرگز بلوغ عاطفی را تجربه نخواهم کردشاید اولین بار وقتی فهمیدم که چقدر وقتی پای رابطه های شخصی پیش می آید خام و بی دست و پا هستم که کمی دیرهنگامتر از بقیه هم سن و سالهایم در یک دوستی و رابطه خاص قرار گرفتم


- تا پیش از آن عشق تصادفی! خودم را وقف کار و درس و مطالعه کرده بودم. فکر میکردم با همین چیزها ساخته خواهم شد. نه اینکه تا قبل از آن احساسی متفاوت را تجربه نکرده باشم، اما این اولین بار بود که افسار این احساس متفاوت دست من نبود و به جایی میرفت که خودش میخواست نه آنکه من تعیین میکردم این اولین رابطه که من بی تجربه را مقابل مردی مجرب! قرار داده بود اگرچه دردسر و لطمه هایش خیلی خیلی بیش از لذتهای زودگذرش بود. اما نقطه عطفی بود تا بفهمم که چیزی در زندگی ام کم است و باید برای پر کردنش هنر انجامش را بلد باشم.امروز که به آن روزها فکر میکنم میفهمم آن اولين شخص چقدر از بی دست و پایی من و اینکه گاهی واقعا نمیدانستم در مقابل خواسته هایش چگونه واکنش نشان بدهم حرص خورده و البته به همان میزان مرا هم آزار داد منصفانه که نگاه میکنم همانقدر که من از فشارهای بکارت روحی ام رنج برده ام او نیز از قرار گرفتن مقابل آدمی که نمیداند در لحظات خاص چه بگوید و چه رفتاری نشان بدهد حرص خورده است.هر چند که از ابتدا نیز میدانست که با یک صفر کیلومتر روبه رو است


- حالا که به دوستیها و آدمهایی که پشت سر گذاشته ام، فكر مي‌كنم، تلخی دل تنگیهای آن روزها، رنجشها، بی دست و پاییها، حسادتهاو خیلی چیزهای دیگر تبدیل به خاطراتی شیرین شده اند که لبخند پررنگی را روی لبهایم مینشانند.فکر میکنم اگر این روابط و آدمها را تجربه نمی کردم برای همیشه شناخت یک بعد مهم از زندگی شخصیم را باخته بودم. خوب که فکر میکنم میفهمم «هنر عاشقی» را از همین لحظه های تلخ و شیرین یاد گرفته ام . خودم را و آن جنبه های خاص را که فقط در« خلوت» ظهور میکنند را در همین رابطه ها شناخته ام و در کنار اینها حقوق خودم را در روابط شخصی



- من حتی تظاهرهای بیرونی عشق را از همین دوستیها و آدمها یاد گرفتم. اگر نگفتن دوستت دارم آدمهایی را که عزیزم بودند از من -نگرفته بود، هنوز همان «خانم سرهنگ» دانشکده بودم که صورت سنگی اش نمیگذاشت کسی باور کند چقدر شکننده و نرم است. بعدها بود که لذت گفتن دوستت دارم و نرمی نشان دادن را درک کردم و البته مثل هر آدم دیگری که تازه چیزی را کشف میکند در به کار گیریشان هم خیلی افراط کردم. طول کشید تا یاد گرفتم تا کجا و با که باید نرم باشم. یاد گرفتم دوست داشته باشم اما خودم را در آدمهای اطرافم گم نکنم که اگر روزی کنارم نبودند پیدا نشوم!


- یاد گرفتم که شاد کردن آدمهایی که دوستشان دارم بیشتر از هر کسی خودم را شاد میکند و نمیتوانم عشق را با منت به کسی هدیه کنم. -یاد گرفتم که هیچ عشقی نباید اصولم را از بین ببرد مگر اینکه در نادرستیشان یقین داشته باشم.


- من حتی تعامل در دوستی را هم از همین عاشق شدنها و آمد و رفت آدمهای زندگیم یاد گرفتم. یاد گرفتم که خواسته ها و رنجشهایم را اگر هر شب هزار بار هم بر کاغذ بیاورم آرام نمیشوم و او هم نخواهد دانست، یک شب دفترم را تکه تکه کردم و بعد سعی کردم حرف بزنم. سخت بود، اینقدر که با هر کلمه اشک ریختم و بعد... توانستم!

- شاید اگر زندانی شدن در عشق را تجربه نکرده بودم حالا آزادی خودم و آدمهایی که با من در رابطه ای قرار میگیرند این همه برایم مهم نبود. حالا میدانم که هرگز جایم در قفس طلایی نیست و هرگز برای اطمینان از ماندن عزیزانم زندانیشان نمیکنم.


- یادگرفتم دوست داشتن مشروط ارزشی ندارد. از همان وقتی که طعم تلخ «موم» بودن را چشیدم با خودم عهد کردم موم نباشم و نخواهم شخصیت و وجود کسی در دستانم موم باشد . تمرین کردم که آدمها را همانطور که هستند بپذیرم و اگرچه سعی میکنم با گفتن« من همینم» فرصت بهتر شدن را از خودم سلب نکنم، اما اجازه هم نمیدهم که به شکل چیزی که دیگرانی میخواهند دربیایم تا دوستم داشته باشند!


- یاد گرفتم تا جايي كه ميتوانم تبعاتش را بپذيرم، برای دلم ریسک کنم. قبلا هم گفته بودم که که دلتنگی گاه و بیگاه را ترجیح می دهم به علامت سوالی که تا آخر دنیا جلوی چشمم رژه برود. حتی جواب منفی شنیدن از آدمی که دوستش دارم و میخواهم بودنش را تجربه کنم برایم راحتت تر و پذیرفتنی تر از خودسانسوری احساسی هست.


- یاد گرفتم که سرسخت بودن شاید در زندگی اجتماعی آدمها پسندیده باشد. در زندگی شخصی اما گاهی باید به نرمی اشتباه را قبول كرد و جبران کرد. یعنی اگر میخواهی رابطه ای را نگه داری و لذت ببری از داشتنش باید قدم برداشتن برایش را یاد بگیری.


- این را هم شاید همین یک دوسال اخیر یاد گرفتم که بی فایده است هر چقدر هم که برای دوست داشتن کسی چهارچوب بسازم وبخواهم در آن چهارچوب جا بدهمش یا با معیار مشخصی بسنجمش. مهمترین چیزی که نیاز دارم این است که در رابطه ام آرامش و راحتی داشته باشم و همین آرامش ثابت خواهد کرد که او همان است که باید باشد...


- به گمانم عزیزترین نکته خاطراتم پشیمان نبودن است. هرگز نمیتوانم فکر کنم کاش یکی از این آدمها نبودند، نه اینکه گاهی فکر نکنم کاش همان اول یکی از این آدمها ماندنی شده بودند و تکلیف دلم را میدانستم. اما میدانم ماندنی شدنشان فرصت رشدم را از من میگرفت. میدانم اگر مانده بودند هرگز به دنبال فهمیدن اشتباهات، کاستی ها و زیاده روی هایم نمیرفتم. هرگز روابط دیگران کنجاوم نمیکرد تا بدانم چه کارهای دیگری میتوانستم انجام بدهم. نمیتوانم فکر کنم هر کدام از آدمهای زندگیم تکه ای از روح و جسمم را تاراج کرده اند. خودم خو ب میدانم که به اندازه آنچه برده اند و حتی شاید بیشتر از آن، برایم به جا گذاشته اند. این کلمه سواستفاده را هم راستش نمی فهمم. خوب میدانم که اگر از لحظه لحظه بودنشان، اگر از عاشقانه ها و لمسها و نوازشها لذت نبرده بودم همان وقتها میبریدم و آنها هم لذتی نمیبردند.


حالا با هر بار نگاه به پشت سرم تکه ای تازه از پازل روحم را پیدا میکنم که این بار میداند با چه تکه ای کامل میشود. هر چند که خوب میدانم هنوز هم با یک مشکل خیلی اساسی دست به گریبانم. اینکه به جای روبه رو شدن با واقعیت یک آدم جدید ترجیح میدهم خودم را گول بزنم: کسی را بدون هیچ قصدی آرام آرام بشناسم و بعد به خودم که بیایم عاشق باشم! میدانم مهمترین تلاش این روزهایم باید این باشد که از کلیشه چگونه پیدا کردن آدمها فاصله بگیرم و شانس بیشتری به آدمهابرای اثبات خودشان بدهم.


پی نوشت:

این برادرمان به من هشدار داده که در این پستهای «چگونه من شدم» درگیر مصیبتی شبیه به سریالهای تلویزیونی نشوم که هی داستان را کش بدهم و بعد یک دفعه کش را ول کنم تا کل ماجرا در جایی رها شود و خودم و همه نفسی راحت بکشیم! اصلا قصد ندارم چیزی شبیه داستان زندگی بنویسم. یعنی به گمانم اصلا چند پست مجال کافی برای نوشتن داستان 10 سال زندگی نیست. قصدم یادآوری مصائب! زندگیم هم نیست. یعنی اصولا فکر میکنم مصیبتهای زندگی همین که جای زخمشان از روح آدم پاک شد فکر کردن بهشان زیبا می شود. همین که بدانی از این بحران ها هم گذشته ای انرژی میگیری که بحران بعدی را هم بگذرانی. فقط میخواهم یادم بماند که کلیت ماجراهای این ده ساله، موقعیتهای که درشان قرار گرفته ام، آدمهای دور و برم و بعضی چیزهای دیگر! چه نتیجه ای برایم داشته اند. حتما بین نوشتن این پستها جاهایی به این نتیجه خواهم رسید که تصمیم گیریهایم اشتباه بوده و میشده رفتار بهتری داشت. حتما جاهایی خیلی یواشکی مغرور میشوم و خوشم میاید که فلان کار را کرده ام و شاید جاهایی هم به یاد درد لحظه های رفته اشک بریزم.حتما بعد از این فلاش بک ها خواهم فهمید کجاها کم سرمایه عمر و وقتم را گذاشته ام و اگر هنوز حس و وقت باشد برای جبرانش سعی کنم. مهم این است که وقتی به کل ده سال نگاه میکنم در مجموع حس خوبی داشته باشم .

همه دختران شايسته

در راستاي بازديد جناب وزير نيرو از شركت ما - كه البته بعيد نميدونم فقط براي پيدا كردن چيزي براي دستاويز قراردادن و بركنار مديرعاملمان باشد- با همه خانمها اتمام حجت شد كه فقط براي يك بار در تاريخ كارمنديشان رفتار وپوشش شايسته داشته باشند! در همين راستا فكر كنم امروز با كمبود سوزن ته گرد در شركت مواجه باشيم از بس كه به جاي دكمه هاي پايين مانتو و براي تنگ كردن مقنعه هاي گشاد آويزان ازپشت سر كاربرد پيدا كرده است. تازه فكر كنم امروز مامان هيچ كدام از خانمها مانتويي براي پوشيدن نداشته باشد
اگر التماس دعايي از جناب وزير دارين تعارف نكنين ها
پي نوشت: مشروح گزارش جناب وزير به همراه سوتي هاي همكاران بعد از اين برنامه پابليش خواهد شد
بعد از پست: خب جناب وزیر هم به سلامتی نزول اجلال فرمودند و اصلا هم متوجه ضایع بودن ما نشدند ! تا قبل از اینکه وزیر به طبقه ششم که ما هستیم برسد طبقه نهم و هفتم و پنجم رو بازدید کرده بود و بعد میومد طبقه ما که سالن گردهمایی هم همونجاست تا بعد از زیارت ما تشریف ببرن گردهمایی مدیران پاچه خوار شرکت
ما که از صبح عین بچه خوب نشسته بودیم پشت میزهایی که فقط به افتخار امروز تمیز شده بودند(میز من البته همیشه تمیزه چون اگه ریخت و پاش باشه خودم گیج میشم همه کاغذها رو یکجا میریزم بره) خلاصه نزدیک ظهر که شد دیگه حوصله ها همه سر رفته بود و برای سرگرمی آمار طبقات دیگه رو میگرفتیم. مصیبت از جایی شروع شد که فهمیدیم طبقه قبل از ما رو میز به میز گشته و به همه اظهار لطف و ادب! کرده این بود که یک دفعه همه خانمها از جا کنده شدند و دستشویی پر شد. یکی ریمل پاک میکرد و یکی با انگشت میکشید روی لبش که سفید بشه. بعد هم دیگه کسی روش نمیشد برگرده توی سالن چون تا الان هیچ کدوم از همکاران مذکر این خانمها رو بدون آرایش ندیده بودند و حتما بنده خداها توی ذوقشون میخورد. خلاصه با کلی تعارف که اول شما بفرمایید چون بدون آرایش هم همونجور ترگل ورگل هستین و کسی تعجب نمیکنه! هی سعی کردیم همدیگه رو هل بدیم توی سالن. بگذریم که آقایون هم نامردی نکردند و تمام متلکهایی که این چند سال توی دلشون نگه داشته بودند یکجا نثارمون کردن...قسمت غم انگیز داستان برای ما و البته مفرح برای آقایون وقتی شروع شد که جناب فتاح رسیدن به طبقه ما وراه کج کردن که ما هم از لطفشون بی نصیب نمونیم . ما هم که دیگه خیالمون راحت بود هیچ مورد منکراتی نداریم و حتی به خاطر این همه رعایت موارد شرعی ممکنه بهمون پیشنهاد کنه عروسش بشیم لبخند پررنگی آوردیم روی لبمون و هر چی جمله مودبانه بلد بودیم آماده کردیم که تحویلش بدیم....ولی مدیرعامل عزیز که انگار از بس دنبالش از این میز به اون میز رفته بود بلند گفت جناب فتاح سالن از این سمت هست و مدیران هم همگی منتظر تشریف فرمایی جناب عالی هستند...دیگه تصور کنین حال خانمهایی که هم پیش آقایون کلی ضایع شده بودند و هم از لطف جناب وزیر نیرو دور مونده
بودند
اتفاق جالب دیگه هم این بود که دقایقی بعد از تشریف فرمایی وزیر، برق قطع شد تا به همه ثابت بشه که اصلا توزیع برق پارتی بازی نیست و حتی دامن وزیر رو هم میگیره
همچین هم که آقا پاشون رو از طبقه بیرون گذاشتن همه مقنعه ها به طور خودکار به منتهی الیه پشت سر رسید و همه کیف آرایش به دست هجوم بردند سمت دستشویی...جالبتر این که معاون عزیز هم کتش رو درآورد و با اشاره به پیرهن آستین کوتاهش گفت آخیش...حالا میتونم مقنعه ام رو دربیارم!
سما جان گفته بودی که باهاش عکس بندازم. راستش من سعی کردم ها ولی دیدم بد میشه چون اونوقت برای نشکستن دل هیات همراه! مجبور میشم با همه بادی گاردها هم عکس بندازم. به جاش کلی عکس از خانمهای محجبه! واحدمون انداختم و حالا هم دنبال پسورد کامپیوترم هستند که سند جرمشون رو ازم پس بگیرن

Friday, June 15, 2007

بم بمان


تلاشهای سارا که اولین بار بم را گریه کرد و دوستان دیگر:فرزانه ابراهيم زاده ،حامد فرمند ، حسام نراقی، هستی پود فروش -حسين سلطانزاده ، سلماز نراقی و محي الدين محسني انگار در حال به بار نشستن است. نمایشگاه عکس گروهی بم امروز از بیست و نهم خرداد تا هفتم تیر در محل نگارخانه لاله برگزار میشود.
اميد صالحی، حسين سلمانزاده، حسين فاطمی ، محمد خير خواه، محسن شاهمردی ،حميد صادقی ، علی اکبر شير ژيان، هادی تبريزی، مژگان رمضانی،حامد عبدلی و حسن سربخشيان بدون هیچ چشمداشتی به بم سفر کرده اند تا تحولات، ساخت وسازها، وعده‌هاي عملي نشده مسئولين و چگونگي جريان زندگي در اين شهر را به تصويربکشند.

Monday, June 11, 2007

چگونه من شدم 1

نمیدانم چند نفر از آنهایی که گذرشان اینجا میفتد نزدیک شدن به سی سالگی و حس و حال عجیبش را تجربه کرده اند. نه اینکه حس پیری کنم ها! هنوز هم آماده ام که تا حواس همکاران پرت میشود بپرم روی میز و پاهایم را آویزان کنم و تکان بدهم یا روی اولین تاب خالی بنشینم و بازی کنم. هنوز هم چشم کنجکاو هیچ عابری نمیتواند مانعی باشد در جواب دادنم به هوس لی لی یا خنده ای از سربه هوایی ...اما این روزها نزدیک شدنم به بسته شدن دفتر بیست سالگیها باعث شده با کنجکاوی به پشت سرم نگاه کنم و از دور کرده ها و نکرده هایم را نظاره کنم...خاطراتم را هم مرور میکنم.
قصدم نشخوار خاطرات تلخ نیست. اتفاقا اشکها و خاطرات تلخ گذشته حالا لبخندی به روی لبهایم می نشاند که نه از سر تمسخر، که از رضایت است. به گمانم اگر تمام آن لحظه ها را نمی گذارندم حالا اینجایی که ایستاده ام نبودم و حتما آدم دیگری اینجا چیزهای دیگری را می نوشت، شاید هم اصلا کسی اینجا چیزی نمی نوشت!
تصمیم گرفته ام کمی از آنچه را که این روزها دائم مرور میکنم بنویسم تا بعدها حس این روزهایم را بدانم. شاید در پایان سی سالگیها هم بخواهم حس آن زمان را با گذشته ای که حال الان من است مقایسه کنم.
به گمانم بیشتر و پیشتر از هر چیز باید از هنگام انتخاب رشته دانشگاهم بنوسیم و کار و تحولی که در زندگی من به عنوان یک بره آرام! ایجاد کرد.
تا این زمان هرگز خودم تصمیم نگرفته بودم که میخواهم که باشم و چه انجام بدهم. تنها انتخاب دوره نوجوانی ام یعنی تحصیل در رشته ریاضی و بعد هم مهندسی شیمی به خاطر دوری راه دبیرستان مناسب و مخالفت پدرم با شکست مواجه شده بود! پس مثل یک بره آرام سرم را پایین انداختم و تجربی خواندم تا پزشک یا داروساز شوم. همان سال اول فهمیدم که زیست شناسی درس منفور و ادبیات و انشا و شیمی و حتی ریاضی درسهای محبوبم هستند...بعدها معلم انشا کشف کرد که باید نویسنده می شدم و من که از سر عادت نداشتن به درد دل و ابراز احساسات به نوشتن رو آورده بودم با تشویق او اعتماد به نفس نوشتن جدی تر را پیدا کردم.
شاید اگر این اولین آدم سرنوشت ساز زندگیم نبود همان داروسازی را انتخاب می کردم و الان هم برای خودم کلی کسی بودم!
سال چهارم را که تمام کردم دیگر میدانستم که راه من از آنچه که پدر برایم تصمیم گرفته خیلی فاصله دارد. این را هم میدانستم که اگر بخواهم راه خودم را بروم هزینه اش را هم باید بپردازم. انتخاب رشته نکردنم همان سال اول کنکور و بعد پا را در یک کفش کردن که میخواهم در رشته انسانی امتحان بدهم شروع راهی بود که زندگی آینده ام را از سرنوشتی که پدرم فکر میکرد متفاوت ساخت. قول داده بودم که اگر در رشته انسانی امتحان دادم مدیریت یا حقوق را انتخاب کنم اما خودم میدانستم که این کار را نخواهم کرد.
آن سالها که دانشجو بودن ارج و قرب بیشتری داشت و قبولی در دانشگاه دولتی کلی سور و مهمانی می طلبید قبولی ام در رشته روزنامه نگاری با قهر پدرم همراه شد. همه ترجیح می دادند که مثل بچه آدم بروم در رشته مدیریت آزاد ثبت نام کنم.
فکر می کنم از همین لحظه بود که «من» دیگری اعلام وجود کرد.نشان دادم که در پشت این ظاهر ظریف و نحیف!( یاد معاون کلانتر افتادم و پشت ستاره حلبی :دی) آدمی یک دنده و کله شق وجود پنهان شده بود. به همه اعلام کردم که هر رشته ای که خودم بخواهم میخوانم و بهایش را هم می دهم.
اینطور وارد اجتماع شدن برای دختر 19 ساله ای که تا قبل از آن یک چهارراه بالاتر، دورترین مسافتی بود که تنها طی کرده بود ولی عهد کرده بودم که خودم را اثبات کنم. درسها را شروع کردم و همزمان در یکی از این آموزشگاه های موسیقی کار منشیگری گرفتم. با ماهی 9 هزار تومان و روزی 10 ساعت کار! میدانستم یک سوم حقوق منشیهای دیگر است اما کار دیگری بلد نبودم که انجام بدهم.دائم بین دانشگاه و آموزشگاه در رفت و آمد بودم ولی میدانستم که موقتی است و حتما میتوانم کارهای بهتری انجام بدهم...
10 سال از آن روزهای سخت و برخوردهای عصبی و وحشیانه اولین مدیرم گذشته. 10 سال گذشته از دوران سختی که تا صبح برگه امتحانها را صحیح میکردم تا برای هر برگه تنها 10 تومان حق الزحمه بگیرم. حالا که به سختی آن روزها فکر میکنم لبخندی از رضایت میزنم و فکر میکنم چقدر لازم بود برای سفت شدن استخوانهایم در مقابل سختیهای بعد و چقدر لازم بود برای اینکه باور کنم و باور کنند که میتوانم!
فکر میکنم کارهایی که انجام داده ام و محیطهای کاری بسیار متنوعی که داشته بیشترین تاثیر را در زندگی اجتماعی ام گذاشته اند. شاید اگر مثل آدم تنها در یکی از همین محیطهای کاری میماندم مادرم هم نفس راحتی میکشید و گاهی اینقدر نگران سربه هوایی ام نمیشد اما هنوز لازم بود بیشتر تجربه کنم.
ورودم به روزنامه ها و حوزه های خبری و تنوع ناگزیر طیف آدمهای دور و برم یادم داد که از روبه رو شدن با رفتارهای متفاوت نترسم و به آدمها حق بدهم که مثل من نباشند. یادم داد که به جای فرار کردن از نگاه غریبه ها ، به آدمها فارغ از جنسیتشان نگاه کنم و از همصبحتی شان و آموختن تجربه ها و رفتارهایشان لذت ببرم. بخصوص ورود به حوزه های خبری و روبه رو شدن با مسوولان ( مخصوصا در مجلس) یادم داد که فاصله های ظاهری به راحتی قابل حذف هستند.یاد گرفتم که به جای سکوتها و لب گزیدنها و بغض کردنها به راحتی حرف بزنم و با دلیل حقوقم را اثبات و طلب کنم. چند ماه بعد از ورودم به روزنامه ایران که همیشه و همیشه و همیشه برایم به عنوان بهترین محیط کاری خاطره است، دیگر از آن دختر خجالتی و ساکت خبری نبود. عین کرم کتاب افتاده بودم به جان کتابخانه ها تا به جای سکوت بتوانم با استفاده از معلوماتم جواب درستی بدهم.
حالا بعد از ده سال کار بی وقفه نه اينكه گاهي وقتي به گذشته بازميگردم غبطه جواني كردن دوستانم را نخورم و دردل نگويم كه كاش من هم وقت بيشتري براي جولان دادن و شيطنتهاي از سر جواني داشتم وانرژي اين روزها را براي خستگي هاي گاه و بيگاه اين روزها ذخيره ميكردم. نه اینگه گه گاه خسته نشوم و غرولند نکنم که اصلا کار را ول میکنم و عین دختر خوب میمانم خانه تا مردی از راه برسد و برایش آشپزی کنم! نه اینکه من هم گاهی دلم الواتی و لاابالی بودن را نخواهد. اتفاقا گاهی هوس یک زندگی راحت و بی دردسر سر و کله زدن با بعضی آدمها( از جمله مدیر محترم! که معرف حضور هستند) میکنم. اما این را خوب می دانم که بیشتر از یک ماه نمیتوانم این بی دردسری و بی دغدگی را تحمل کنم.

Friday, June 8, 2007

بدون شرح

استخوانهای تو شیشه ای نیست. تو میتونی خدمت این زندگی برسی. اگه این فرصت رو از دست بدی...قلبت به خشکی و شکنندگی اسکلت من میشه بنابراین به خاطر خدا هم که شده برو دنبالش
پ.ن: چقدر گاهی وقتا جای یه مرد شیشه ای توی زندگی آدمها خالیه
پ.پ .ن: ممنون که مجبورم کردی ببینمش
پ.پ.پ.ت: اگه دیدمش حتما میرم دنبالش

Wednesday, June 6, 2007

دیوانگی*

گفته بودم که یک جایی دیوانگیهایم را یادداشت خواهم کرد. یکیش همین عشق بازی با باران است. همین که ازاینجا بکوبم و بروم وسط سبزی دربند. تکیه بدهم به یک مخده و سرم را بگیرم بالا تا هی ببارد و دستهای خیسش را بکشد به سر و صورتم. که چشمهایم را ببندم و بگذارم قطره قطره بریزد روی لبهایم و خیسی اش را هی با زبانم مزمزه کنم. که نوک انگشهایم را بکشم روی نزدیک ترین درخت و با سرناخنمهایم تری برگها را هی لمس کنم.نترسم که وحشی بشود و آرایش چشهمهایم را سرازیر کند به پهنای صورتم . نترسم که هیچ جور نتوانم موهای خیس را زیر روسری نگه دارم. نترسم از اینکه خنکی بعد از این بازی تمام جانم را در بربگیرد و برنامه های آخر هفته ام را به هم بریزد.همین که هی زیر این باران پیاده بروم و از آسمان و ابرها و کوههایی که حالا بعد از این بارش زیبا از همیشه نزدیکترند عکس بگیرم. که کاسه حلیم به دست بنشینم روی نیمکت باغ فردوس و هی به جای حلیم، هوا و خیسی خاک را بو بکشم...دیوانگی ام را دوست دارم که تمام خستگی معاشقه ام با باران را با دیدن رنگین کمان نصفه و کمرنگ کنار امام زادصالح یک سره فراموش میکند...که تب نیمه شب و سردرد صبح و این همه عطسه هم مزه خوب قطره های خیس را ذره نمی کاهد...دیوانگی ام را دوست دارم

Monday, June 4, 2007

انتظار

آدم اگر انتظار چیزی را نکشد طوری میمیرد که حتی خودش هم خبردار نمیشود

Sunday, June 3, 2007

غرغر

آمده ام كه غر بزنم! تا حالا شده آلرژي پيدا كنيد به آدمي كه مجبورين حداقل 9 ساعت در روز تحملش كنيد؟ من الان دقيقا در چنين شرايطي قرار دارم.
به آقاي مدير آلرژي شديد پيدا كردم. براي اولين بار در اين يازده سال اخير صبح‌ها به سختي خودم را راضي ميكنم كه از خانه بيرون بيايم.
نمي‌دانم دارم حساسيت زيادي و بيهوده به خرج مي‌دهم يا حق دارم از آدمي كه هر بار مجبورم به سراغ لپ تاپش بروم تا اطلاعاتي را به بيرون از شركت بفرستم يك صفحه ص.ك.ص.ي را باز مي‌بينم متنفر باشم و تحملش نكنم. از قبل حس مي‌كردم با اين آدم با اين زندگي غيرطبيعي بايد كارهاي غيرطبيعي هم انتظار داشت و به همين خاطر اولين بار كه آگهي ازدواج موقت را در لپ تاپ باز ديدم خيلي هم تعجب نكردم. فكر كردم مرد 37 ساله‌اي كه ازدواج نكرده و تنها مساله زندگيش كارش است. نه دوستي،‌ نه مسافرت و نه تفريحي ندارد نه ظاهر برازنده اي و نه حتي بوي گند بدنش را مي‌توان تحمل كرد، حتما راهي ندارد جز اينكه خودش را اين شكل راضي كند. اما بعد كه هر بار به سراغ لپ تاپ رفتيم با يك سايت مستهجن روبه رو شديم قضيه كاملا غيرقابل تحمل شد.
اين اتفاق البته براي همكارانم هم افتاده است. بدترين جاي داستان به نظرم اين است كه همه كارشناساني كه با اين مدير كار ميكنيم دختر هستيم و نه ميتوانيم اين قضيه را جوري به رويش بياوريم و نه از آنجا كه قائم مقام مديرعامل شركت از او حمايت ميكند دستمان به جايي بند است. نميتوانم بفهمم آدمي كه حاضر نيست حتي يك پسر براي انجام بعضي از كارها استخدام كند و توجيهش هم اين است كه خانم!من غيرت دارم و نميتوانم هر كسي را به جمع چند دختر وارد كنم، چطور مي‌تواند اين كثافت كاري را در محل كارش راه بيندازد. جالب اينجاست كه خودش هم متوجه تنفر من شده و براي آزارم هنگام صبحت يا چك كردن كارهايم اينقدر نزديك مي‌آيد كه تهوع مي‌گيرم. باور كنيد اگر شما هم مجبور بوديد با آدمي كه در فاصله كم تر از يك متر بوي عرقش غيرقابل تحمل مي‌شد صحبت كنيد و آن زمينه كثيف را هم در ذهنتان جا گذاشته بود همين حال را داشتيد.
اينكه مجبورم تمام اين شرايط را به خاطر تعهدات مالي و قولي كه به معاون بخشمان داده ام، تحمل كنم باعث مي‌شود كه از خودم متفنر باشم. دلم ميخواست ميتوانستم مثل خيلي جاهاي ديگر كيفم را بردارم بروم بيرون و پشت سرم را نگاه نكنم.
نمي‌توانم اين موضوع را مثل بعضي ديگر از همكارانم فقط دستاويزي براي تمسخر و خنده قرار بدهم. فقط اميدوارم از كوره در نروم و يكي از همين روزها كه باز ادعاي خدا و دين و غيرت ميكند چيزي را نكوبم توي صورتش

Saturday, June 2, 2007

زني كه نميخواست بزرگ شود


اينجا قرار است گوشه دنجي براي دلنوشته هاي كودك هفت ساله‌اي كه درون زني در آستانه سي سالگي زنداني شده است. نه جايي براي تحليل و نه حرفهاي بزرگانه!
براي بزرگ بودن، جدي بودن و منطقي بودن،23 ساعت در روز وقت دارم. اين يك ساعت را دلم ميخواهد كودك باشم و از دلم بگويم بي ترس از قضاوت آدم بزرگها