Saturday, June 16, 2007

چگونه من شدم 2

عشق بهترین معلم من بود. نه فقط به خاطر اینکه گذشت از سر دل را یادم داد. نه فقط به خاطر اینکه یادم داد گاهی چه لذتی دارد که به خاطر خودم آن دیگری را ترجیح بدهیم. نه به خاطر اینکه ظرفیتم را در درک و تحمل چیزهایی بالا برد که شاید در حالت عادی هرگز قابل درک و تحمل نبودند...عشق بهترین معلمم بود چون مجبورم کرد که از لاک تنهایی ام در میان آدمهای اطرافم دربیایم و به حس تازه ای برسم که قبلتر هرگز تجربه نکرده بودم


- یادم داد که اگر هزار سال در هزار جا کار کنم و با نصف مردم دنیا هم معاشرت اجتماعی داشته باشم، اگر هزاران کتاب بخوانم هرگز و هرگز و هرگز بلوغ عاطفی را تجربه نخواهم کردشاید اولین بار وقتی فهمیدم که چقدر وقتی پای رابطه های شخصی پیش می آید خام و بی دست و پا هستم که کمی دیرهنگامتر از بقیه هم سن و سالهایم در یک دوستی و رابطه خاص قرار گرفتم


- تا پیش از آن عشق تصادفی! خودم را وقف کار و درس و مطالعه کرده بودم. فکر میکردم با همین چیزها ساخته خواهم شد. نه اینکه تا قبل از آن احساسی متفاوت را تجربه نکرده باشم، اما این اولین بار بود که افسار این احساس متفاوت دست من نبود و به جایی میرفت که خودش میخواست نه آنکه من تعیین میکردم این اولین رابطه که من بی تجربه را مقابل مردی مجرب! قرار داده بود اگرچه دردسر و لطمه هایش خیلی خیلی بیش از لذتهای زودگذرش بود. اما نقطه عطفی بود تا بفهمم که چیزی در زندگی ام کم است و باید برای پر کردنش هنر انجامش را بلد باشم.امروز که به آن روزها فکر میکنم میفهمم آن اولين شخص چقدر از بی دست و پایی من و اینکه گاهی واقعا نمیدانستم در مقابل خواسته هایش چگونه واکنش نشان بدهم حرص خورده و البته به همان میزان مرا هم آزار داد منصفانه که نگاه میکنم همانقدر که من از فشارهای بکارت روحی ام رنج برده ام او نیز از قرار گرفتن مقابل آدمی که نمیداند در لحظات خاص چه بگوید و چه رفتاری نشان بدهد حرص خورده است.هر چند که از ابتدا نیز میدانست که با یک صفر کیلومتر روبه رو است


- حالا که به دوستیها و آدمهایی که پشت سر گذاشته ام، فكر مي‌كنم، تلخی دل تنگیهای آن روزها، رنجشها، بی دست و پاییها، حسادتهاو خیلی چیزهای دیگر تبدیل به خاطراتی شیرین شده اند که لبخند پررنگی را روی لبهایم مینشانند.فکر میکنم اگر این روابط و آدمها را تجربه نمی کردم برای همیشه شناخت یک بعد مهم از زندگی شخصیم را باخته بودم. خوب که فکر میکنم میفهمم «هنر عاشقی» را از همین لحظه های تلخ و شیرین یاد گرفته ام . خودم را و آن جنبه های خاص را که فقط در« خلوت» ظهور میکنند را در همین رابطه ها شناخته ام و در کنار اینها حقوق خودم را در روابط شخصی



- من حتی تظاهرهای بیرونی عشق را از همین دوستیها و آدمها یاد گرفتم. اگر نگفتن دوستت دارم آدمهایی را که عزیزم بودند از من -نگرفته بود، هنوز همان «خانم سرهنگ» دانشکده بودم که صورت سنگی اش نمیگذاشت کسی باور کند چقدر شکننده و نرم است. بعدها بود که لذت گفتن دوستت دارم و نرمی نشان دادن را درک کردم و البته مثل هر آدم دیگری که تازه چیزی را کشف میکند در به کار گیریشان هم خیلی افراط کردم. طول کشید تا یاد گرفتم تا کجا و با که باید نرم باشم. یاد گرفتم دوست داشته باشم اما خودم را در آدمهای اطرافم گم نکنم که اگر روزی کنارم نبودند پیدا نشوم!


- یاد گرفتم که شاد کردن آدمهایی که دوستشان دارم بیشتر از هر کسی خودم را شاد میکند و نمیتوانم عشق را با منت به کسی هدیه کنم. -یاد گرفتم که هیچ عشقی نباید اصولم را از بین ببرد مگر اینکه در نادرستیشان یقین داشته باشم.


- من حتی تعامل در دوستی را هم از همین عاشق شدنها و آمد و رفت آدمهای زندگیم یاد گرفتم. یاد گرفتم که خواسته ها و رنجشهایم را اگر هر شب هزار بار هم بر کاغذ بیاورم آرام نمیشوم و او هم نخواهد دانست، یک شب دفترم را تکه تکه کردم و بعد سعی کردم حرف بزنم. سخت بود، اینقدر که با هر کلمه اشک ریختم و بعد... توانستم!

- شاید اگر زندانی شدن در عشق را تجربه نکرده بودم حالا آزادی خودم و آدمهایی که با من در رابطه ای قرار میگیرند این همه برایم مهم نبود. حالا میدانم که هرگز جایم در قفس طلایی نیست و هرگز برای اطمینان از ماندن عزیزانم زندانیشان نمیکنم.


- یادگرفتم دوست داشتن مشروط ارزشی ندارد. از همان وقتی که طعم تلخ «موم» بودن را چشیدم با خودم عهد کردم موم نباشم و نخواهم شخصیت و وجود کسی در دستانم موم باشد . تمرین کردم که آدمها را همانطور که هستند بپذیرم و اگرچه سعی میکنم با گفتن« من همینم» فرصت بهتر شدن را از خودم سلب نکنم، اما اجازه هم نمیدهم که به شکل چیزی که دیگرانی میخواهند دربیایم تا دوستم داشته باشند!


- یاد گرفتم تا جايي كه ميتوانم تبعاتش را بپذيرم، برای دلم ریسک کنم. قبلا هم گفته بودم که که دلتنگی گاه و بیگاه را ترجیح می دهم به علامت سوالی که تا آخر دنیا جلوی چشمم رژه برود. حتی جواب منفی شنیدن از آدمی که دوستش دارم و میخواهم بودنش را تجربه کنم برایم راحتت تر و پذیرفتنی تر از خودسانسوری احساسی هست.


- یاد گرفتم که سرسخت بودن شاید در زندگی اجتماعی آدمها پسندیده باشد. در زندگی شخصی اما گاهی باید به نرمی اشتباه را قبول كرد و جبران کرد. یعنی اگر میخواهی رابطه ای را نگه داری و لذت ببری از داشتنش باید قدم برداشتن برایش را یاد بگیری.


- این را هم شاید همین یک دوسال اخیر یاد گرفتم که بی فایده است هر چقدر هم که برای دوست داشتن کسی چهارچوب بسازم وبخواهم در آن چهارچوب جا بدهمش یا با معیار مشخصی بسنجمش. مهمترین چیزی که نیاز دارم این است که در رابطه ام آرامش و راحتی داشته باشم و همین آرامش ثابت خواهد کرد که او همان است که باید باشد...


- به گمانم عزیزترین نکته خاطراتم پشیمان نبودن است. هرگز نمیتوانم فکر کنم کاش یکی از این آدمها نبودند، نه اینکه گاهی فکر نکنم کاش همان اول یکی از این آدمها ماندنی شده بودند و تکلیف دلم را میدانستم. اما میدانم ماندنی شدنشان فرصت رشدم را از من میگرفت. میدانم اگر مانده بودند هرگز به دنبال فهمیدن اشتباهات، کاستی ها و زیاده روی هایم نمیرفتم. هرگز روابط دیگران کنجاوم نمیکرد تا بدانم چه کارهای دیگری میتوانستم انجام بدهم. نمیتوانم فکر کنم هر کدام از آدمهای زندگیم تکه ای از روح و جسمم را تاراج کرده اند. خودم خو ب میدانم که به اندازه آنچه برده اند و حتی شاید بیشتر از آن، برایم به جا گذاشته اند. این کلمه سواستفاده را هم راستش نمی فهمم. خوب میدانم که اگر از لحظه لحظه بودنشان، اگر از عاشقانه ها و لمسها و نوازشها لذت نبرده بودم همان وقتها میبریدم و آنها هم لذتی نمیبردند.


حالا با هر بار نگاه به پشت سرم تکه ای تازه از پازل روحم را پیدا میکنم که این بار میداند با چه تکه ای کامل میشود. هر چند که خوب میدانم هنوز هم با یک مشکل خیلی اساسی دست به گریبانم. اینکه به جای روبه رو شدن با واقعیت یک آدم جدید ترجیح میدهم خودم را گول بزنم: کسی را بدون هیچ قصدی آرام آرام بشناسم و بعد به خودم که بیایم عاشق باشم! میدانم مهمترین تلاش این روزهایم باید این باشد که از کلیشه چگونه پیدا کردن آدمها فاصله بگیرم و شانس بیشتری به آدمهابرای اثبات خودشان بدهم.


پی نوشت:

این برادرمان به من هشدار داده که در این پستهای «چگونه من شدم» درگیر مصیبتی شبیه به سریالهای تلویزیونی نشوم که هی داستان را کش بدهم و بعد یک دفعه کش را ول کنم تا کل ماجرا در جایی رها شود و خودم و همه نفسی راحت بکشیم! اصلا قصد ندارم چیزی شبیه داستان زندگی بنویسم. یعنی به گمانم اصلا چند پست مجال کافی برای نوشتن داستان 10 سال زندگی نیست. قصدم یادآوری مصائب! زندگیم هم نیست. یعنی اصولا فکر میکنم مصیبتهای زندگی همین که جای زخمشان از روح آدم پاک شد فکر کردن بهشان زیبا می شود. همین که بدانی از این بحران ها هم گذشته ای انرژی میگیری که بحران بعدی را هم بگذرانی. فقط میخواهم یادم بماند که کلیت ماجراهای این ده ساله، موقعیتهای که درشان قرار گرفته ام، آدمهای دور و برم و بعضی چیزهای دیگر! چه نتیجه ای برایم داشته اند. حتما بین نوشتن این پستها جاهایی به این نتیجه خواهم رسید که تصمیم گیریهایم اشتباه بوده و میشده رفتار بهتری داشت. حتما جاهایی خیلی یواشکی مغرور میشوم و خوشم میاید که فلان کار را کرده ام و شاید جاهایی هم به یاد درد لحظه های رفته اشک بریزم.حتما بعد از این فلاش بک ها خواهم فهمید کجاها کم سرمایه عمر و وقتم را گذاشته ام و اگر هنوز حس و وقت باشد برای جبرانش سعی کنم. مهم این است که وقتی به کل ده سال نگاه میکنم در مجموع حس خوبی داشته باشم .