Monday, June 11, 2007

چگونه من شدم 1

نمیدانم چند نفر از آنهایی که گذرشان اینجا میفتد نزدیک شدن به سی سالگی و حس و حال عجیبش را تجربه کرده اند. نه اینکه حس پیری کنم ها! هنوز هم آماده ام که تا حواس همکاران پرت میشود بپرم روی میز و پاهایم را آویزان کنم و تکان بدهم یا روی اولین تاب خالی بنشینم و بازی کنم. هنوز هم چشم کنجکاو هیچ عابری نمیتواند مانعی باشد در جواب دادنم به هوس لی لی یا خنده ای از سربه هوایی ...اما این روزها نزدیک شدنم به بسته شدن دفتر بیست سالگیها باعث شده با کنجکاوی به پشت سرم نگاه کنم و از دور کرده ها و نکرده هایم را نظاره کنم...خاطراتم را هم مرور میکنم.
قصدم نشخوار خاطرات تلخ نیست. اتفاقا اشکها و خاطرات تلخ گذشته حالا لبخندی به روی لبهایم می نشاند که نه از سر تمسخر، که از رضایت است. به گمانم اگر تمام آن لحظه ها را نمی گذارندم حالا اینجایی که ایستاده ام نبودم و حتما آدم دیگری اینجا چیزهای دیگری را می نوشت، شاید هم اصلا کسی اینجا چیزی نمی نوشت!
تصمیم گرفته ام کمی از آنچه را که این روزها دائم مرور میکنم بنویسم تا بعدها حس این روزهایم را بدانم. شاید در پایان سی سالگیها هم بخواهم حس آن زمان را با گذشته ای که حال الان من است مقایسه کنم.
به گمانم بیشتر و پیشتر از هر چیز باید از هنگام انتخاب رشته دانشگاهم بنوسیم و کار و تحولی که در زندگی من به عنوان یک بره آرام! ایجاد کرد.
تا این زمان هرگز خودم تصمیم نگرفته بودم که میخواهم که باشم و چه انجام بدهم. تنها انتخاب دوره نوجوانی ام یعنی تحصیل در رشته ریاضی و بعد هم مهندسی شیمی به خاطر دوری راه دبیرستان مناسب و مخالفت پدرم با شکست مواجه شده بود! پس مثل یک بره آرام سرم را پایین انداختم و تجربی خواندم تا پزشک یا داروساز شوم. همان سال اول فهمیدم که زیست شناسی درس منفور و ادبیات و انشا و شیمی و حتی ریاضی درسهای محبوبم هستند...بعدها معلم انشا کشف کرد که باید نویسنده می شدم و من که از سر عادت نداشتن به درد دل و ابراز احساسات به نوشتن رو آورده بودم با تشویق او اعتماد به نفس نوشتن جدی تر را پیدا کردم.
شاید اگر این اولین آدم سرنوشت ساز زندگیم نبود همان داروسازی را انتخاب می کردم و الان هم برای خودم کلی کسی بودم!
سال چهارم را که تمام کردم دیگر میدانستم که راه من از آنچه که پدر برایم تصمیم گرفته خیلی فاصله دارد. این را هم میدانستم که اگر بخواهم راه خودم را بروم هزینه اش را هم باید بپردازم. انتخاب رشته نکردنم همان سال اول کنکور و بعد پا را در یک کفش کردن که میخواهم در رشته انسانی امتحان بدهم شروع راهی بود که زندگی آینده ام را از سرنوشتی که پدرم فکر میکرد متفاوت ساخت. قول داده بودم که اگر در رشته انسانی امتحان دادم مدیریت یا حقوق را انتخاب کنم اما خودم میدانستم که این کار را نخواهم کرد.
آن سالها که دانشجو بودن ارج و قرب بیشتری داشت و قبولی در دانشگاه دولتی کلی سور و مهمانی می طلبید قبولی ام در رشته روزنامه نگاری با قهر پدرم همراه شد. همه ترجیح می دادند که مثل بچه آدم بروم در رشته مدیریت آزاد ثبت نام کنم.
فکر می کنم از همین لحظه بود که «من» دیگری اعلام وجود کرد.نشان دادم که در پشت این ظاهر ظریف و نحیف!( یاد معاون کلانتر افتادم و پشت ستاره حلبی :دی) آدمی یک دنده و کله شق وجود پنهان شده بود. به همه اعلام کردم که هر رشته ای که خودم بخواهم میخوانم و بهایش را هم می دهم.
اینطور وارد اجتماع شدن برای دختر 19 ساله ای که تا قبل از آن یک چهارراه بالاتر، دورترین مسافتی بود که تنها طی کرده بود ولی عهد کرده بودم که خودم را اثبات کنم. درسها را شروع کردم و همزمان در یکی از این آموزشگاه های موسیقی کار منشیگری گرفتم. با ماهی 9 هزار تومان و روزی 10 ساعت کار! میدانستم یک سوم حقوق منشیهای دیگر است اما کار دیگری بلد نبودم که انجام بدهم.دائم بین دانشگاه و آموزشگاه در رفت و آمد بودم ولی میدانستم که موقتی است و حتما میتوانم کارهای بهتری انجام بدهم...
10 سال از آن روزهای سخت و برخوردهای عصبی و وحشیانه اولین مدیرم گذشته. 10 سال گذشته از دوران سختی که تا صبح برگه امتحانها را صحیح میکردم تا برای هر برگه تنها 10 تومان حق الزحمه بگیرم. حالا که به سختی آن روزها فکر میکنم لبخندی از رضایت میزنم و فکر میکنم چقدر لازم بود برای سفت شدن استخوانهایم در مقابل سختیهای بعد و چقدر لازم بود برای اینکه باور کنم و باور کنند که میتوانم!
فکر میکنم کارهایی که انجام داده ام و محیطهای کاری بسیار متنوعی که داشته بیشترین تاثیر را در زندگی اجتماعی ام گذاشته اند. شاید اگر مثل آدم تنها در یکی از همین محیطهای کاری میماندم مادرم هم نفس راحتی میکشید و گاهی اینقدر نگران سربه هوایی ام نمیشد اما هنوز لازم بود بیشتر تجربه کنم.
ورودم به روزنامه ها و حوزه های خبری و تنوع ناگزیر طیف آدمهای دور و برم یادم داد که از روبه رو شدن با رفتارهای متفاوت نترسم و به آدمها حق بدهم که مثل من نباشند. یادم داد که به جای فرار کردن از نگاه غریبه ها ، به آدمها فارغ از جنسیتشان نگاه کنم و از همصبحتی شان و آموختن تجربه ها و رفتارهایشان لذت ببرم. بخصوص ورود به حوزه های خبری و روبه رو شدن با مسوولان ( مخصوصا در مجلس) یادم داد که فاصله های ظاهری به راحتی قابل حذف هستند.یاد گرفتم که به جای سکوتها و لب گزیدنها و بغض کردنها به راحتی حرف بزنم و با دلیل حقوقم را اثبات و طلب کنم. چند ماه بعد از ورودم به روزنامه ایران که همیشه و همیشه و همیشه برایم به عنوان بهترین محیط کاری خاطره است، دیگر از آن دختر خجالتی و ساکت خبری نبود. عین کرم کتاب افتاده بودم به جان کتابخانه ها تا به جای سکوت بتوانم با استفاده از معلوماتم جواب درستی بدهم.
حالا بعد از ده سال کار بی وقفه نه اينكه گاهي وقتي به گذشته بازميگردم غبطه جواني كردن دوستانم را نخورم و دردل نگويم كه كاش من هم وقت بيشتري براي جولان دادن و شيطنتهاي از سر جواني داشتم وانرژي اين روزها را براي خستگي هاي گاه و بيگاه اين روزها ذخيره ميكردم. نه اینگه گه گاه خسته نشوم و غرولند نکنم که اصلا کار را ول میکنم و عین دختر خوب میمانم خانه تا مردی از راه برسد و برایش آشپزی کنم! نه اینکه من هم گاهی دلم الواتی و لاابالی بودن را نخواهد. اتفاقا گاهی هوس یک زندگی راحت و بی دردسر سر و کله زدن با بعضی آدمها( از جمله مدیر محترم! که معرف حضور هستند) میکنم. اما این را خوب می دانم که بیشتر از یک ماه نمیتوانم این بی دردسری و بی دغدگی را تحمل کنم.