Friday, June 29, 2007

و اما امروز...

گفت خوشحالم که یاد گرفته ای اگر روزت را بد شروع کردی تا آخر با بدی نگذرانی اش...فکر میکنم راست میگوید و موفقیت کمی برایم نبوده...
دیشب صدهزار بار نوشتم و پاک کردم. هی اشک ریختم و تایپ کردم و هی دلم نیامد و پاک کردم. هی نوشتم تا من باشم اینقدر تنهاییم
را با کسی تقسیم نکنم تا بداند با رفتنش چقدر تنهایی عذاب آور میشود. هی نوشتم تو هم با ما نبودی یار، هی نوشتم لعنت به من ...هی نوشتم و پاک کردم!
دعوا کرده بودیم. از آن دعواهایی که بین دوستان خیلی خوب شاید هزار سال یکبار اتفاق بیفتد و به قول یکی از همین بلاگرها باعث شود آدم تمام هیستوری دوستی را یه جا کنار بگذارد و بگوید اصلا تمام!
خودخواه شده بود. من توضیح میدادم و او قبول نمیکرد و من هم که حرفهایم به در بسته میخورد فکر میکردم به من چه که توضیح مرا و عذرخواهیم را درک نمیکند.یک آن همه چیز از دست رفته بود. حتی نمیتوانستم جواب تلفنهاش را بدهم. منی که هر بار گریه هایم را با او تقسیم کرده بودم اینبار غرورم نمیگذاشت گریه ای را که خود باعثش بود با او تقسیم کنم...
از بچگی عادت کرده ام برای فرار از فشارها بخوابم و فراموش کنم. به زور آرامبخش خوابیدم و ظهر امروز بیدار شدم اما چیزی را فراموش نکرده بودم.سنگین و کرخت و افسرده بودم.همین
این بار اما نخواستم بمانم خانه و غصه ام را هی تکرار کنم. کوله ام را برداشتم و راهی جایی شدم که میتوانست مهمان فریاد و اشکهایم باشد...
حالا سبک شده ام. بعد از اشکها و حرفها و نوبر شاتوت و صدای آب و کمی هم شیطنت خوب خوبم. حالا میتوانم فکر کنم شاید دعوا هم جزئی از دوستیمان بوده و یا به قول او این سالی یک بار خوب نبودنش این بار سهم من شده.ولی مهم این است که حالا خوبم.
امروز هم در کوه سه دسته ابله کشف کردم و دست آخر کلی خندیدم: دسته اول آنهایی که زحمت بالا آمدن و عرق ریختن میدهند فقط برای یک متلک گفتن ناچیز. به یکیشان گفتم این همه عرق کرده ای که مثلا به من بگویی کلاه قرمزی! خوب همان پایین صبر میکردی تا برگردم همین را بگویی. بیچاره خودش خجالت کشید و رفت.
دسته دوم آنهایی که این همه بالا می آیند و عرق میریزند و بعد با سیگار و قلیان تمام زحمتشان را هدر میدهند و دسته سوم هم بعضی خانمهای تپلی که به زحمت خودشان را بالا میکشند در حالیکه که یک کیسه پر از پفک و چیپس را هم با خودشان حمل میکنند! از این دسته خواستم یواشکی عکس بگیرم اما شوهر محترمشان کلی چشم غره رفت و من هم نخواستم کتک خوردن هم به غصه هایم اضافه شود!