Wednesday, December 24, 2008

روزهای دردهای سنگین و پنهان...

نه این حرفها که تو میزنی
به حرف کسی می ماند
نه گوش هیچ تنابنده ای
بدهکار این صدای تلخ ترک خورده است
دهانت را به سمت باد بگیر
و خواب هایت را
به آب بگو
صدای گریه ات را اگر نشنوند بهتر است...
سطرهای پنهانی- حافظ موسوی

Saturday, December 20, 2008

دلم جایی حوالی یلدای «ما»و اولین آغوش خواسته ی تو گیر کرده.

Tuesday, December 16, 2008

اولین برف زمستان امسال/ 25 آذر 87






پ.ن: ممنون از همراهی دوست مهربان...


Tuesday, December 9, 2008

نوشته بود ژوزفین - همان معشوق و همسر معروف ناپلئون- می بخشید، اما فراموش نمی کرد. نفهمیده بودم چرا.

حالا اما خوب میدانم. خطای آدمها را باید بخشید. جفایشان را هم. نه از سر بزرگواری، که این روزها از قدرت من یکی خارج است. دانسته ام که باید بین بخشیدن یا یک عمر به دوش کشیدن کوله بار نفرت انتخاب کنم. بخشیدن را انتخاب کرده ام.

فراموشی اما، نه. فراموش نمی کنم تا اجازه ی تکرار تراژدی را به آدمهای اطرافم ندهم.تا شانس دوباره ای ندهم به آدمهایی که یکبار اجازه داده ام فرو ریختنم را پیروزمندانه نظاره کنند و لابد در دل هم بگویند که خودش خواست. می بخشم اما هرگز فراموش نمی کنم.

Monday, December 8, 2008

از بر رد و قبول عامه خود را خر مکن!
از بر رد و قبول عامه خود را خر مکن!
از بر رد و قبول عامه خود را خر مکن!
از بر رد و قبول عامه خود را خر مکن!
......

Sunday, November 30, 2008

اگر پرنده را در قفس بيندازي مثل اين است كه پرنده را قاب گرفته باشي و پرنده اي كه قاب گرفته اي فقط تصور باطلي از پرنده است. عشق در قاب يادها پرنده اي است در قفس، منت آب و دانه را بر او مگذار و امنيت و رفاه را به رخ او نكش كه عشق طالب حضور است و پرواز، نه امنيت و قاب.
یک عاشقانه ی آرام- نادر ابراهیمی

Thursday, November 27, 2008

بیا همین یکبار این « نمی دانم چه» را میان زرورق نپیچیم. این نمیدانم چه که هی اصرار داریم دوستی است و من میدانم نیست. میدانم چیزی است میان هیچ و یک رابطه. که هنوز بکرتر از آن است که دوستی باشد. که گاهی انقدر که درگیر خوب نگه داشتن و از دست ندادنش می شویم به هیچ میل میکند و گاهی که یک حس یا ماجرای نامنتظر امیدوارمان میکند که قدمی به دوستی نزدیک شده ایم. نمیدانم سخت گیر شده ام یا سخت دل که این رابطه های میان زرورق دیگر راضی ام نمی کنند. که نشسته ام منتظر روزی که برهنه ی برهنه ببینمت و بعد تازه به خودم فرصت خواستن یا نخواستن بدهم.
نشسته ام تا آن لحظه که خالی بشوی از همه ی کلمات و من میان نفرت یا بغض نگاهت لحظه ی ناب گم شدن در تو یا رها شدن را تجربه کنم.
میدانم که هی به گوشمان خوانده اند کتابهای باز آدم را برنمی انگیزند. من اما کتابهایی را دیده ام که بارها و بارها می شود خواندشان. که هر بار با برگهایشان فال می گیرم. بی هوا بازشان می کنم و همان یک صفحه را با همان اشتیاق روز اول می خوانم.
من ترس تو را میدانم. ریسک از دادن همین نمیدانم چه را هم، اما از ماندن در میانه خسته ام...این روزها دلم می خواهد یا رومی ِ روم باشم و یا زنگی ِ زنگ...
بیا و فقط باور کن درست همانجا که هیجان ِ خوب بازی کردن جایش را به روزمرگی می دهد، همانقدر که آدم ممکن است همه را یکباره از دست بدهد، شروع یک دوستی هم ممکن است.

Wednesday, November 19, 2008

داستان، ساده و سرراست است.به سادگی همان داستان معروف قطعه ی گم شده ی سیلوراستاین:
دنبال قطعه ای می گردی برای کامل شدن، کامل شدن توان حرکتت را می گیرد و بعد...بعد دلت باز خلوت خودت و آواز زیر لبت را می خواهد . میخواهی باز قطعه ای دیگر را جستجو کنی. قطعه ای که شاید با او آوازت را از دست ندهی.گیرم که بدانی تنهایی ِ دوباره کمترین بهایی ست که باید بپردازی

Thursday, November 13, 2008

داشتن یکی این مدل آدمهایی که وقت گند زدن بتوان با خیال راحت، بی ترس از قضاوت شدن حقیقت را پیششان اعتراف کرد از آن خوشبختیهایی است که همیشه در دسترس من یکی نبوده، از آن مدل آدمهایی که قبل از هر چیز آرامت می کنند و بعد کنارت دنبال راه حلی برای بهتر شدن داستان می گردند. از آن مدل آدمهایی که مرتکب قتل هم اگر شده باشی قبل از هر چیز دستت را می گیرند و با صدایی که حتی لرزش آن را حس نمی کنی تمام آرامش دنیا را یکجا به جانت می ریزند. که اصلا بودنشان خود ِ آرامش است.
خب من یکی از این آدمها را کنارم دارم...حتی اگر همین لحظه کیلومترها دورتر از من باشد.
ممنون سرمه بانو :*

Wednesday, November 12, 2008

این چشمای تو آینه منو میترسونه...یه فاجعه ی هنوز اتفاق نیفتاده، یه چیزی از جنس خیانت توشون دو دو میزنه

Tuesday, November 11, 2008

خودم را میان دو خط تیره گذاشته ام. این روزها نبودم چیزی از زندگی نخواهد کاست.

Sunday, October 26, 2008


از پله های ابر
پایین
می آید
بی ذوقی نکن
چتر سیاه!
.
.
.
-چتر برای چه؟ خیال که خیس نمی شود/محمد علی بهمنی

Friday, October 24, 2008

نجوای این عاشقانه های گفته و نگفته، با این کلمه هایی که کپی رایتشون فقط و فقط مال خودت هست انگار فقط و فقط از خودت برمیاد. میدونی؟ نمیدونی که...

Thursday, October 23, 2008

دکتر باور نکرده بود از دیدن او دست در دست یار تازه تا به هم پیچیدن من از درد و تحمل لوله اندوسکپی و آن همه زخم فقط 48 ساعت زمان کافی است.
حالا هر بار درد کهنه مثل سیلی به گونه ام می نشیند ، می انگارم هشدار تازه ایست برای تکرار نکردن گذشته...

***
این را که شیر کرده بودم، نت گذاشته بودم که : فقط یه مبتلا به میگرن میدونه صبح رو بدون درد شروع کردن یعنی چی
یادم نبود بدترش میشود اینکه درد کهنه تر اجازه ندهد مسکنی بیابی برای تسکین درد تازه تر...

***
سوگند پزشکی البته شامل وقتهایی نیست که دکتر برای ناهار مهمان دارد و احتمالا نگران قرمه سبزی روی گاز است!

Monday, October 20, 2008

بعضی آدما، خيلی-کم-آدمايی‌ هم هستن که حضورشون، بودن‌شون از همين جنسه.. که خيلی آروم گير می‌کنن به يه گوشه‌ی زندگی‌ت، به يه گوشه‌ی کوچيک‌ش؛ بعد همين‌جور بی‌صدا و يواش نشت می‌کنن به زندگی‌ت، به تمام زندگی‌ت.. يه‌هو چشم باز می‌کنی می‌بينی روزهات چه‌همه آغشته‌ی اون آدمه‌ست، بی‌که حتا فکرشم کرده باشی.. که اصن شده جزو تيکه‌های اجتناب‌ناپذير زندگی.. جزو اغلب‌هاش، جزو بايدهاش حتا..

Saturday, October 18, 2008

اسمش را گذاشته ایم شلمان. یعنی از همان روزهایی که کرم خریدنش افتاده بود به جان خواهر کوچیکه، شرط کردم که اسمش را من بگذارم...و بعد هم مگر میشد از خیر خاطرات کودکی و کارتون بامزی و لاک پشتی که تمام حرکاتش با زنگ ساعت تنظیم میشد گذشت؟
حالا صبح ها خواهر کوچیکه قبل از شستن صورت می دود سمت لگن قرمزی که خانه شلمان شده و با چنان حرارتی قربان صدقه اش می رود ، بغلش می کند و اجازه میدهد با دو دست انگشتش را محکم نگه دارد و پسرم پسرم میکند که آدم فکر میکند واقعا مادر یک پسر بچه ی شیطان و تخم جن است.
حالا خواهر کوچیکه یک طرف، خودم هم انگار خاله ی درونم فعال شده و تمام مدت نگرانم نکند گشنه بماند، یا زیر دست و پا ، یا زیر اسباب بازیهایی که داخل تشت آبش گذاشته ایم له شود یا حوصله اش توی آب سر برود یا چه و چه...
نمیدانم ایراد از من است که به اشیا هم دل می بندم یا اصولا آدم این همه زود به حیوانات عادت میکند
.



Wednesday, October 15, 2008

انجام خیانت شاید به تعداد آدمهای روی زمین تنوع داشته باشد، نقطه ی آغازش اما یکی است: بی اعتنایی
.
.
.
برای دوست جانم: درکت میکنم. زیاد.

Thursday, October 9, 2008

شایعه
که
شعر نیست
فردا
فراموش می شود
*
تهمت عاشقی
در شش سالگی هم
برایم زیبا بود
حالا که شصت و سه ساله ام
.
.
.
محمد علی بهمنی

انگار جزئی از روزمره ام شده باشد، برایم غریبه نیست این خانه. اینکه میان ویترین هر فروشگاه دنبال تکه ای جدید برای پر کردن گوشه ای از خانه ی کوچک بگردم شده است بزرگترین سرگرمی این روزهای خالی از مشغله ام...همان عادت دیرینه ی مادر که همیشه بهانه ی سر به سر گذاشتنم بود.
برایم غریبه نیست خانه ای که از همان لحظه ی اول دیدنش نگاهمان تلاقی کرد و هر دو با هم فکر کردیم که : ایده ال نیست اما نقطه ی شروع است.
برایم غریبه نیست خانه ای که گوشه گوشه اش اثر ساییدن دستهایمان را دارد و این همه برای «خانه » شدنش نقشه کشیده ایم، که این همه پا به پایت مغازه ها را برای هر تکه ی اثاثش زیر و رو کرده ام.
حالا خانه ی تو هست، باشد. قرار است روزهای زیادی را تنها زیر سقفش سر کنی، باشد. برای من اما این خانه، غریبه نیست، حتی خانه ی دوست هم، اینجا مهمان نیستم، انگار می کنم که خانه ی دوم خودم است
:)

Saturday, October 4, 2008

راست میگفت سرمه بانو... تلاطم و اضطراب این چهارده روز از من و تو آدمهای دیگری ساخته و از «ما» مایی دیگر.
حالا میدانم آن همه لحظه های عذاب و اضطراب، روزهایی پر از اطمینان و اعتماد را برای باقی با هم بودنمان رقم زده است.
خانه ات مبارک مرد من

Thursday, September 18, 2008

...این که من، دیگری را بخواهم، تو مرا بخواهی و کسی دیگر تو را بخواهد، همیشه ممکن بوده است.عشق می تواند به شکل یک حلقه زنجیر درآید؛ یک سرش اینجا، لب چاه، سردیگرش، در ازل
*
*
*
/* یک عاشقانه آرام- نادرابراهیمی

روی سایلنت مود ماندن از آدم پرحرفی مثل من شاید بعید باشد...اما وقتی مرز میان رویا و کابوس و واقعیت را گم کنی همین می شوی که حالا من گرفتارش هستم...ساعتها در سکوت هر اتفاق را مرور می کنی تا بلکه مرزها را بازتعریف کنی...
خوبم اما، با کتابها، سه تار و دوربینم آشتی کرده ام. مرزها که گم می شوند پناه می برم به کتابی که نمیدانم از کی منتظر ورق زندن مانده یا دستی به سه تار میبرم یا لحظه ای را ثبت میکنم...سکوت هم گاهی وقتها خوب است:)

Friday, September 5, 2008

ما هیچ، ما نگاه

ای کمی رفته بالاتر از واقعیت!
با تکان لطیف غریزه
ارث تاریک اشکال از بالهای تو می ریزد
عنوان و شعر از سهراب سپهری

Sunday, August 31, 2008

قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های این ایستگاه رفته
تکیه داده ام!
*/ امشب مریم می رود تا این همه استعداد که را که اینجا به کارش نیامد در کانادا برای آدمهای قدرشناس تری خرج کند. شمارش معکوس رفتن تو هم آغاز شده، خداحافظی در توان من نیست، می ایستم و به نرده های ایستگاه تکیه می دهم و آرزو میکنم روزگاری جاذبه زمین شامل این خاک نفرینی هم بشود تا خاطرات ما میان مرزها سرگردان نماند....

Saturday, August 30, 2008

داشتن دوستان متفاوت را دوست دارم. آدمهایی که هر کدامشان از یک بُعد آدم من هستند، اما شاید نتوان یک جا جمعشان کرد. بعد همین یک جا جمع نشدنشان از تولدت یک سریال هیجان انگیز می سازد. هر روز یکیشان به یادت می آورد که یادش ترا فراموش نیست. از او که به شیوه همیشگی«عاشقانه ی آرام» خودش یادت می کند، تا این یکی دوست که حضور غافلگیرانه اش میخکوبت می کند، آن یکی که به روش همیشگی خودش می گذارد هدیه ات را خودت انتخاب کنی، دار و دسته ی نیویورکی که جمعه ی دلگیر را شاد و به یاد ماندنی می کنند...
بودنتان را سپاس

Sunday, August 24, 2008

هزار سال دیگر
علم پیشرفت می‌کند
و باستان‌شناس‌ها
استخوان‌های یک زن عاشق را تشخیص می‌دهند
+

خیلی دلم میخواد بدونم چه انگیزه ای باعث میشه که آدم «عکس دخترای خوشگل منطقه هفت» رو سرچ کنه, بعدم برسه اینجا؟!

Saturday, August 23, 2008

Thursday, August 21, 2008

.فردا را که سردرد جای مستی را بگیرد، نمیدانم...حالا اما، فقط می دانم که فهمیده ام مستی هم بی آغوش تو «مزه» ندارد

Monday, August 18, 2008

روزهای آخر سی سالگی است و من همچنان بی ترس از قضاوت آدم بزرگها دیوانگی می کنم. همچنان برای قضاوت هر اتفاق یا آدمی با دلم مشورت می کنم. همچنان گه گداری با لباسهای تین ایجری و سلکشن آهنگهایم خیابان ها را متر میکنم ، با بعضی آهنگها روی جدول خیابان می پرم یا هوس لی لی میکنم و با بعضیها بغض...چیزهایی اما در من تغییر کرده...سی سالگی شبیه همان تصویری شد که از همان ابتدا در ذهنم نقش بسته بود. چیزی شبیه نقطه ی عطف.
- درست بعد از سی سال یاد گرفتم چطور با تمام تضادهای میانمان پدرم را دوست بدارم، درست همان طور که هست. که چطور رفتار کنم تا تضادهایمان هم برایش پذیرفتنی باشد...نمیدانم بعد از چند سال یاد گرفتیم همدیگر را در آغوش بگیریم ولی میدانم اولین بار بود که با درآغوش گرفتنم چشمهایش خیس شد...
-درست بعد از سی سال یاد گرفتم که خودم را با تمام ضعفها و قوتها قبول کنم. که به خودم اجازه ی اشتباه بدهم و به گند زدنهایم بخندم، از ته دل و بعد بی ترس شروع کنم...که قبل از هر کسی «من» برایم مهم و محترم باشد.
- سخت بود، چرایش را نمیدانم، شاید ترس تنهایی یا شاید عادت به پیچکی که با دستهای خودم گرد سلولهایم پیچیده بودم تا قدرت تنفس را از من بگیرد...این بار اما قطعش کردم بی ترس از تنهایی...و شیرین تر اینکه تنها هم نماندم.
- ورزش و سه تار و عکاسی را دوباره شروع کردم. به وزن دلخواهم رسیدم، سه تار را پیگیرتر و مشتاق تر از همیشه دنبال میکنم و عکاسی را هم این بار آکادمیک تر یاد می گیرم.
-مهمتر و با ارزش تر از همه اما، دوباره به دلم اجازه ریسک دادم. «عاشقانه ی آرام» ام را درست لحظه ای که منتظرش نبودم یافتم و سعی کردم اشتباه گذشته را کنار بگذارم و لحظه هایم را دریابم.بیشتر از هر زمان دیگری از لحظه هایم، احساساتم و زنانگی ام لذت بردم.
.
.
.
.
حالا می توانم این پست را بخوانم و به خودم لبخند بزنم.
پی نوشت یک: کفشهای پاشنه بلند را خیلی بیشتر از یک بار پوشیدم!
پی نوشت دو: در یک اقدام بی جنبگانه! به همه ی دوست و آشنا ها اعلام کردم که هر کی میخواد خوشحالم کنه از اینا برام بخره! امیدوارم یه کلکسیون از اندازه های مختلفش رو جمع کنم امسال!!
.
.
بعد از پست: کامنتهای شیرین و خارخاسک عزیز حقیقت شیرینی را یادم آورد. که انگار آدم سنش که بالا تر می رود، قدر لحظه ها را بیشتر می داند. دیگر کمتر اجازه می دهد یاس های فلسفی بیهوده زندگی اش را تلخ کنند. که انگار زندگی را آسان تر می گیرد و زندگی را هم وادار میکند تا آسان بگذرد. که انگار می تواند گاهی هم چشمهایش را ببندد و خود را بسپرد به امواج زندگی، به جای آنکه تمام انرژی اش را صرف پارو زدن خلاف جهت آب کند و وقتی انرژی اش به صفر رسید، تنها با حسرت فاصله کوتاه طی شده را اندازه بگیرد...دلم میخواهد هر روز و هر لحظه زندگی، خودم را به شادی و آسودگی مهمان کنم...
از تبریکهایتان هم سپاس

Sunday, August 17, 2008

صفحه اول کتاب براش نوشتم:
یک چیز تغییر کرده است، دیگر از تو نمی ترسم*
*/میرا

Saturday, August 16, 2008

به موجودی! که چله ی تابستون سرمابخوره بعد وسط سگ لرز هوس بستنی سنتی زعفرونی- پسته ای کنه بعد چون دستش نمیرسه یه عالمه بستنی وانیلی لیتری نفرت انگیز ببلعه اونقدر که از گلو درد کلا خفه خون بگیره، بعد وسط این همه گلو درد و سردرد یادش بیاد که هم با دکتر جان قرار داره هم باید با دوست جان بره پرو دوم لباس عروسی که خراب شده و باید برای درست کردنش کل کل کنه چی باید گفت؟

Wednesday, August 13, 2008

مثل من که بیمارترین رابطه عمرت را پشت سرگذاشته باشی، در آغوش مهربان آرامش هم دل ناآرامت هر لحظه فاجعه ای را منتظر
است. باید مثل من باشی تا بدانی بعد از آن فاجعه ناباورانه چه شجاعت و انرژی میخواست جمع کردن دوباره خودم و شروع دوباره از صفر...
باید مثل من باشی تا حس ناامنی لحظه هایم را بفهمی. که هی ته ذهن و دلت تکرار کنی که این بار فرق دارد و هی ناخودآگاه در آهنگ صدا و ته چشمها هم دنبال نشانه ای از فاجعه دوباره بگردی، هی بترسی از تکرار گذشته.
مثل من اگرباشی، شاید بدانی که جنگیدن با خودت این روزها چه سخت است...چه سخت است باوراندن اینکه این عاشقانه آرام با همه ی عشقهای رفته متفاوت است اما دل هم نباید بست .....این چنین می شود که گاهی تمام سعی ها به فنا می رود.که هر کلام را سرآغاز تراژدی دوباره می دانی, که سخت می شود مثل یک بالغ حرف بزنی و بعد از ماه ها دوباره به آغوش سرد اشک پناه می بری.
و بعد...فقط مهربانی آرام دستهای توست که سلول به سلول دستهایم را نوازش می کنی . که هق هق ام را تاب می آوری تا سرانجام اشک ها به حرفها گره بخورد و درد و ترس درونم را بفهمی.
و بعد تویی که چشمهایت خیس می شود. تویی که حرفهایت نا گفته از چشمهایت بیرون می ریزد. که منطق و مهربانی را آنچنان تلفیق می کنی تا باور کنم که این بار انگار باید نقطه ی پررنگی آخر داستانهای گذشته بگذارم و روزهای آرام عاشقانه را از سر شروع کنم...
تویی که دستهایم را می گیری تا در آن لحظه ناب جلوی ساختمان قدیمی که همیشه آرزوی دیدارش را داشتم، عکس ماه را در آب تماشا کنیم و به دیوانگی دوست داشتنی مان بخندیم.

Saturday, August 9, 2008

گفته بودم که تمام لذت خانه تکانی پیدا کردن تکه پاره های از چشم دور مانده ی گذشته است؟ که عکسی از لابه لای کتاب سُر بخورد بیرون و ببردم به چند سالی پیشتر و حال و هوای آن. که یادداشتی پشت یک کارت یاد یک دوست که حالا نمیدانم کجای این خاک هست و اصلا هست یا نه را زنده کند. که تکه پاره های گذشته ام را یکباره جلوی چشمهایم بگیرد.

امروز اما لذت تازه ای را کشف کردم. اتاق را که مرتب میکردم یکباره تمام هر چیزی را که میتوانست روزی یاد تو را زنده کند کنار گذاشتم. هفته هاست که یادم ترا فراموش کرده اما دیگر هر چیزی که نشانی از تو داشته باشد هم باید کنار میگذاشتم. گفته بودم که تمام پلهای دنیا را شکسته میخواهم تا مرا به تو نرسانند.امروز،همین امروز، تمام پلهای خاطره را نیز شکسته ام...

Saturday, July 26, 2008

عکس:این خانوم نازنین :*


دست در دست کسی داری اگر
دانی ، دست
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست

Friday, July 25, 2008

دو

بعضی چیزها- اتفاقات- آدمها را باید در زمان ِخودشان به دست آورد. یعنی باید زمان به دست آوردنشان برسد تا چیزی- حسی- سهمی را که از آنها می خواهی به دست بیاوری.
همین دو سه شب پیش که کنسرت در جهنم را خریده بودم و همانطور توی شلوغی خیابان هی تند تند ورق زده بودم و خوانده بودم و هی تند تند تمام راه را پیاده آمده بودم خانه تا توی تاریکی و بی برقی شماره اتاق تو را که حالا از بر شده ام بگیرم و باز ذوق برایت بخوانم و تو آن طرف خط بیشتر از من هیجان زده بشوی، باور کن همین دو سه شب پیش بود که تازه تازه بعد از این هشت- نه ماه فهمیدم آن بخش از وجود تو، از بودن تو را که می خواسته ام به دست آورده ام.
همین که شریک شبهای تاریکی و شعر باشی. همین که وقتی روی شعری مکث می کنم، وقتی کلمه ای از شعر به هیجان یا سکوت وامیداردم تو چرایش را بدانی.
اصلا همین که باشی. همین که بدانم دور یا نزدیک، پشت فرمان یا کامپیوتر یا پشت پنجره اتاق کار مشرف به پیاده رو دارمت.

یک

پستهایی هستند که نوشتنشان سخت ترین کار زندگی ست بس که تک تک کلماتشان برایت معنی دارند. هی توی ذهنت کلماتشان را پس و پیش می کنی. هی هزار بار توی فکرت می نویسیشان و باز راضی نمی شوی. انگار باز هم حرف دلت نگفته می ماند. اصلا پستهایی هستند که نوشتنشان ریسک است . که انگار بگویی و باز حرفت را نگفته باشی. که اصلا باید مخاطبشان از چشمهایت بخواند.

Monday, July 21, 2008

قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟

«رسول یونان»

posted by mAmehr

هرچی محال می شد، با عشق داره میشه...
.
.
***
*/گفتی دوستت دارم و قاعده دیگر شد.

Friday, July 18, 2008

عکس از اینجا


تازه تازه که عشق را مزمزه می کردم هر بار، با رفتن آدمهایی که بودنشان را از آن ِ خودم میدانستم , فریاد هامون می پیچید توی تک تک سلولهایم:

این زن، این زن سهم منه، حق منه، عشق منه...

****

هنوز بیشتر از آن در شوک قبل ازباور بودم که اشکی بریزم. همین یک جمله اما خیس ِخیسم کرد:

Sunday, July 13, 2008

حالا دیگر باور دارم همین اتفاق های ساده اند که گاه پیله ی عطوفت دیرین را به آنی می درند و گاه از تار نازک آشنایی رشته ای به گردن احساست می اندازند که گمان نمی کنم آسان پاره شود.

این پیله ی عاشقانه ی گردمان را-هر چند هنوز ترد ونازک- دوست دارم. این «عزیزمی» ها را که گاه آرام نزدیک گوشم زمزمه میکنی و گاه حتی بی آنکه به زبان آوری می شنومش...خلسه ی این آرامش را تا ابد میخواهم...


***

و من همچنان روز بودن تو را به خودم تبریک میگویم،آقای عاشقانه ی آرام

Monday, July 7, 2008

بعضی آدمها خط خوردگی دارند و بعضی از آدمها غلط چاپی دارند. بعضی از آدمها زیادی غلط دارند و بعضی غلط های زیادی!
از روی بعضی آدمها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدمها باید جریمه نوشت. و با بعضی از آدمها هیچ وقت تکلیف ما روشن نیست.
بعضی از آدمها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم و بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت...*
****

دارم آدمهای زندگی ام را دسته بندی میکنم...دور انداختنی ها را که دور انداخته ام. جریمه شان را هم پرداخته ام، این بار البته نه با خودآزاری، جریمه شان همان لحظه هایی بوده که حرامشان کرده ام.
این بار سعی میکنم غلط های آدمهایی را که زیادی غلط دارند ببخشم و آنها را که غلط زیادی دارند وقت بیشتری صرف خواندنشان نکنم...اما مهمتر از همه میخواهم تمام لحظاتم را وقف خواندن چندین باره آدمهایی کنم که باور دارم وارد زندگی ام شدند تا من، من ِ امروز باشم.

(قیصر امین پور- بی بال پریدن)*

Monday, June 30, 2008

همیشه روبرو شدن با چهره ی عریان واقعیت نیست که از نوشتن بازم می دارد.
گاهی وقتها آنقدر حس هایم ناشناخته هستند که به سختی می توانم به کلمه پیوندشان بزنم.
بعضی وقتها، نازت را که زیاد بخرند، واژه ها هم بدعادت می شوند. برایت ناز می کنند. جاری نمی شوند مگر این آشنای تازه که دیگر غریبه نیست به دسته های رز پیچیده در زرورق مهمانت کند. از همانها که هر بار از کنار گلفروش دوره گرد می گذری دلت کنارشان جا می ماند...

Tuesday, June 24, 2008

بگذار هر کسی به هر چیزی که دوست دارد پز بدهد، من به چیزهایی که دوست دارم پز می دهم، چیزهایی که از اتفاق کم یاب و گران بها نیستند.

Saturday, June 21, 2008

میگم : خسته ام. خوابم میاد عین سگ
میگه: دور از جون خواهر. بگو مثل زیبای خفته
میگم: آخه می ترسم شاهزادهه هیچ وقت از راه نرسه...

Thursday, June 19, 2008

می دانم که می دانی هنوز در نقاهت زخم های کهنه هستم. که گرچه این بار زودتر و منطقی تر از هر وقت دیگری خودم را با واقعیت وفق داده ام، اما هنوز هم گاهی خودم را برای خبط های ناگزیر نمی بخشم. می دانم که می دانی هنوز عاشقی کردن دوباره برایم سخت است. واقعیت اما این است که این آرام و صبورانه عاشقی کردنت را سخت می ستایم...

Friday, June 13, 2008

آدم گاهی به احترام بعضی کلمات تنها می تواند سکوت کند...
***
***
گور پدر ِ عشقی که بخواهد تعریف داشته باشد یا مقیاس.

Tuesday, June 10, 2008

این روزها انگار روزهای تجربه های نو هستند. احساسی که در تمام این سالها تجربه نکرده بودم - یا شاید سعی برای تجربه اش نکرده بودم- حالا در اولین سال دهه چهل در تمام وجودم جاری شده است. خودم را فارغ از هر گونه وابستگی و دلبستگی تجربه میکنم, فارغ از هر قضاوت نامنصفانه ای خودم را می پذیرم و به آنچه هستم احترام می گذارم .
این روزها در سکوت با خودم حرف می زنم. تمام حرفهایی که ناگفته مانده بودند چون مخاطبی برای نیوشیدن و درکشان نیافته بودم با خودم تکرار میکنم . خودم را درک میکنم. دلداری ام می دهم. تحلیل ام میکنم. اشتباهاتم را یکی یکی بیرون می کشم و تصمیم درست تری برای آینده می گیرم...سرزنش نمی کنم اما.
این روزها خودم را فارغ از هر قضاوتی دوست دارم. بیشتر از هر وقت دیگری از دیدن تصویری که در آینه به من لبخند می زند لذت می برم و به هر نگاه عیب جویی دهن کجی میکنم.
این روزهای پر جنب و جوش را دوست دارم. پیشنهادهای تازه ی کاری ام را سبک سنگین می کنم. لذت می برم از تنوع تجربه هایم که دستم را در انتخاب کار باز می گذارد. محیط جدید کارم را خوشایند می یابم. مدیر بودن برایم تجربه جدیدی است. مسوولیت سنگین در مقام تصمیم گیری بودن را دوست دارم. آماده ام تا فشار ابتدای کار را تحمل کنم و تجربه تازه ای را در کارنامه ام ثبت کنم.
این روزها, روزهای لبخند زدن به آینده است و خط قرمز کشیدن بر گذشته ای که می خواهم هرگز تکرار نشود.
این روزها بیشتر از هر وقت دیگری خودم هستم. بیشتر از هر وقت دیگری خودم را دوست دارم.

Saturday, June 7, 2008

مرگ پایان یک کبوتر نیست...
گاهی وقتها مرگ لازم است. لازم است چیزی, رابطه ای, احساسی یا آدمی در تو بمیرد, رشته الفتی بگسلد, تا تو دوباره به دنیا بیایی. پوست بیندازی و از نو, جایی نزدیک خط صفر, شروع کنی.
***
!این بار تکه هایم را در گذشته جا نگذاشته ام. این بار تمام پلهای دنیا را شکسته می خواهم تا مرا به تو نرسانند

Monday, June 2, 2008

و دوباره...


اینک منم که بر در تمام گذشته قفلی محکم زده, سربه افق برداشته و عزم کرده تا آینده را با قلم خوش رنگ اراده نقش بزند...

Wednesday, May 7, 2008

اینجا دیگر خانه ی من نیست...

پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم
از دیگران شکوه آغاز می کنم
فریاد می کشم که ترکم گفتند
چرا از خود نمیپرسم؟
کسی را دارم که احساسم را اندیشه و رویایم را
زندگیم را با او قسمت کنم؟

Saturday, May 3, 2008

1-پر فراز و نشیب ترین مسافرت این چند ساله رو گذروندم. توی این پنج روز به اندازه چندین ماه خندیدم و گریه کردم. از همراهی آدمهایی سرخوش شدم که تجسم کامل محبت و معرفت و مهمان نوازی هستن. خانم جان من تمام قد مخلص شما و خانواده محترم و دوستان مخصوصا سپ و الهه وجاهت و مریم هستم...جاتون امروز به شدت خالی بود...به کیت کت میتونی بگی که دپرس شدم اساسی...
2- میخوام پیشنهاد بدم که شیراز رو هم منطقه آزاد اعلام کنن بس که از گشت ارشاد خبری نبود. حالا اگه یه دفه از فردا ریختن همه رو گرفتن نگید چشم زدم ها! ولی انصافا من که تا حالا این همه دختر خوشگل و خوشتیپ یک جا ندیده بودم.
3- از روز سوم سفر عملا چاره ای جز مهمون بازی نمانده بود. به مناسبت ورود رهبر معظم انقلاب! تمام راه های منتهی به دیدنیهای شیراز بسته شد و جز کافی شاپ بازی و مهمونی راه دیگه نموند. بگذریم که در جریان همین کافی شاپ رفتنها خوشمزه ترین چیزکیک تاریخ نصیبم شد.
4-پیشنهاد می کنم اگر میخواهید دوست عزیزتان را در جریان سفر سورپرایز کنید مطمئن بشید که شب قبل را زود و خوب خوابیده!
قرار بود دو روز آخر سفر را تیرماهی جان هم به ما بپیوندد. اصرارمان برای اینکه یک روز زودتر بیاید هم بی فایده بود. بنابراین سفر یک روزه کازرون را گذاشتیم برای روز سوم تا وقتی دوست جانمان می رسد دیدنیهای شهر را با هم بگردیم.
از عصر روز دوم پرجان گیر سه پیچ داد که سفر کازرون را لغو کن که سورپریزی در راه است. هر چه هم پاپی شدیم که جریان چیست فقط با شکلک معروف دی دونقطه جوابمان را داد.
صبح فردا من که با خیال راحت و گوشی سایلنت شده خوابیده بودم با 4 میس کال تیرماهی عزیز و بعد جیغ جیغ و هوارش مواجه شدم که 2 ساعت است پشت در مانده! نتیجه اخلاقی داستان هم این بود که زود آمدن جناب تیرماهی و برنامه ریزی پرجان برای غافلگیری بنده, بیشتر از من خودشان را سورپرایز کرد!
5-قرار بود به خاطر کثرت سوتی های به عمل آمده! از جانب دوستان اصولا یک سوتی نامه برای این سفر منتشر بشه . فکر کنم شاهکار ترین سوتی هم از جانب بنده بود که گل انار را با بهار نارنج اشتباه گرفتم.تازه چند بار هم ملتی رو ژستوندم! تا عکس بگیرم بعد یادم اومد دیافراگم بستس!: دییییییییییییییییییییی

Sunday, April 27, 2008

خب من الان هی داشتم فکر میکردم که یه پست سلام آیدای دیگه باید می نوشتم اما اینقدر که ذوق فردا و شیراز و اینا رو , یادم نمیومد موضوع چی بود تا این رو خوندم. صبح به مریم می گفتم که از فردا باید کلاس آشپزی رو شروع کنیم بلکه مورد توجه جرج کلونی قرار بگیریم که البته مریم هیچ استقبالی نکرد بعد فکر کردم به آیدا پیشنهاد کلاس قرمه سبزی پزی و آش رشته بدم بلکه بشه به چشم این اقای جرجی جون جلوه کرد!
بعد خداییش آدم یاد قصه سیندرلا نمی افته؟ فکرشو بکنین یه مهمونی به افتخار جرج کلونی گرفته بشه که توش غذاها رو تست کنه و از روی مزه غذا آشپزش رو انتخاب کنه! تنها فرقش اینه که به جای لباس خوشگل و آرایش و کفش بلوری هر کی موهاش بیشتر بوی قرمه سبزی بده احتمال اینکه کلونی عاشقش بشه بیشتره!

( خب به قول این خانم جان تهران از فردا مانا ندارد!( اینجا باید بگم سلام آیدا.
فردا بلاخره شمارش معکوس تمام می شود و می روم که 5 روزی را مهمان شیراز باشم. سفر شیراز هم که همیشه مساوی بوده با خاطرات خوب...این بار هم امیدوارم ازخستگی و استرس های این شش ماه اخیر بعد از این سفر اثری نباشد. به قول این دوست جان هم سعی می کنیم با آن یکی دوست جان دعوا نکنیم تا خوش بگذرد.هر چند از همین امشب و از حسادت 5 روز تعطیلی من شمشیر را از رو بسته!

Saturday, April 26, 2008


من همینجا رسما اعتراف می‌کنم که آقای تیرماهی نه تنها استعداد خارق‌العاده‌ ای در بداخلاق نبودن داراست! بلکه گاهی می‌تواند در ابعاد نامحدودی مهربان و باحوصله باشد و بعد از چندین روز سردرد بی‌وقفه، جمعه ی کسل کننده را با هدیه کردن سفری کوتاه به روزی شاد درکنار طبیعت تبدیل کند. از همراهی برای بازدید از این نمایشگاه عکس و خرید هم سپاس فراوان.

خانم دوست جان! بودن شما را هم سپاس


پ.ن: عکس از آقای تیرماهی!!

Thursday, April 24, 2008

خب من همون وقت که آیدا این پسته رو نوشته بود هم خیلی دوستش داشتم ...اما الان توی همین لحظه با تمام وجود حس اش کردم ...یعنی دردم اومده...بدجور

ما آدما گاهی وقتا يادمون می‌ره با زبونمون همديگه‌رو نرنجونيم. يادمون می‌ره چيزايی رو که آدمای مقابلمون دوست ندارن بشنون رو بهشون نگيم. عوضش انگار هميشه يادمون هست نکنه يه وقت خدای نکرده چيزی از دهنمون بپره که طرف پررو بشه يا به خودش بگيره يا الخ.
هه، خيلی وقتا به کل يادمون می‌ره دنيا به چه سادگی با يه نامه‌ی اسکاتلندی جای قشنگ‌تری می‌شه.
يادمون بمونه لطفن.
+

Wednesday, April 23, 2008

به این روزا بگو قهرم باهاشون...

حتما باید روزهایی مثل همین چند روز در زندگی باشد. باید ضربه های سخت و دردناک بی وقفه به شقیقه ام بخورد. چشمهایم از شدت ِدرد تار بشود و اولین حس روزهایم ترس از باز کردن چشم و شروع دوباره درد باشد. باید این روزهایی که خفاش وار پناه می برم به تاریکی اتاق باشد که بدانم تنها آرامش ِ نبودن درد مزمن و قدیمی و لذت بردن از نور, عین خوشبختی است.

Friday, April 18, 2008

من ِ بی دل
به چه جرمی
از تو هی شکنجه می شم؟!...

Tuesday, April 15, 2008

86/2/28
87/1/22
بهار از باغ ما رفته‌ست...

Saturday, April 12, 2008


آدمهای گروه خل خلیه ما, خنکای نسیم صبح جمعه که به صورتشان می خورد, نگاهشان که از یک سو به شهر زیر پایشان دوخته می شود و از یک سو به برفهای مانده روی قله ی کوه, انگار یادشان می رود کجا ایستاده اند. کودک بازیگوش درونشان جان می گیرد و شیطنت می کند...آدمهای بزرگ اطرافمان اما یادشان است که اینجا حیاط امام زاده است و حتی کودک بی گناه درون ما اجازه ندارد حرمت امام زاده را بشکند...با اخم و تشر می خواهند که بیرون برویم ...سرعت عملشان در کشاندن گشت ارشاد به آن نقطه دور افتاده هم البته بسی بی نظیر است!
پ.ن: به موقع در رفتیم قبل از اینکه امام زاده گردیمان ختم به وزرا بشود!

Wednesday, April 9, 2008

حتا اگر هم بی‌نیازها خواستنی‌تر باشند، من یکی نمی‌خواهم به این قیمت خواستنی باشم. تصویری که در پی سانسور نیازها و خواسته‌ها ازم ایجاد می‌شود، ممکن است برای طرف مقابل قوی جلوه کند ولی در چشم خودم بسیار حقیر و ضعیف است آدمی که از ترس پس زده شدن خودش را سانسور کند، و نه گمانم نظر کسی راجع به تصویرم از نظر خودم مهم‌تر شود روزی.
بعدش هم که فرض هم که بی‌نیاز جلوه کنی و دور از دست‌رس و خواستنی شوی مثلن. فرض هم که فقط وقتی طرف بتواند به‌ات دست پیدا کند که خودش بیاید دنبال‌ات. خب؟ اصولن الان چرا خواسته‌ شده‌ای؟ چون مثل یک حیوان دست‌آموز خوب، یک سگ قهوه‌ای پشمالوی ملوس مثلن، در مواقعی که آن طرف رابطه حوصله ندارد توی دست و پایش نمی‌پیچی و فقط وقتی سوت می‌زند می‌روی طرف‌اش؟ آیا اصولن این خواسته‌شدن تعریف می‌شود؛ یا بازیچه تلقی شدن؟اصلن‌اش هم که من، من هستم با تمام نیازهایم و بدون آن‌ها اساسن آدم تعریف نمی‌شوم، تکه‌سنگی خواهم‌بود تراشیده. گور پدر هرکسی که آن‌قدر احمق باشد که خواسته‌های بدیهی و انسانی آدم در رابطه را به پای ضعف بگذارد.

Tuesday, April 8, 2008

ساعت ده صبح بلاخره بعد از چند روز گوشه و کنایه و یادآوری قول آقای مدیرعامل برای سفر شیراز، موفق می‌شویم کلافه اش کنیم. داد می‌زند که تو این دخترها را- عکاس و حسابدار شرکت- بدعادت کرده ای! برید بلیط بگیرید بلکه بروید و تو همانجا بمانی. ما هم نفس راحتی بکشیم!
یک ساعت بعد بلیط هواپیما را که می‌گیریم تازه یاد هتل می افتیم.دوست جانم قبلا اولتیماتوم داده که فکر هتل را از سرم بیرون کنم چون قرار است یک راست بروم خانه‌شان. من اما آدم نیستم که! این است که قول می‌دهم فقط نصفه شبها برای خواب بروم هتل!
تازه یادم می‌آید که رفتنمان درست مقارن است با هفته شیراز و احتمالا پروژه هتل تبدیل می‌شود به چادر زدن در فضای دروازه قران.
سه نفری بسیج می‌شویم و شماره تمام هتل‌های سه ستاره به بالا را درمی‌آوریم و تک تک زنگ می زنیم. ده دوازده تای اولی که راحت جواب می‌دهند تمام اردیبهشت را جا ندارند.
یاد هتل پارسیان می‌افتم که سال قبل از طرف شرکت قبلی آنجا اقامت گرفته بودیم. ده باری زنگ می‌زنم تا بلاخره موفق می‌شوم با مسوول رزرواسیون حرف بزنم. تازه می‌فهمم که باید با آژانس نماینده هتل در تهران تماس بگیرم تا جا رزرو کنیم. بامزه این است که آژانس تهران اعلام می‌کند اتاق دو تخته شبی 70 هزار تومان است و هتل قبلا اعلام کرده که 56 هزار تومان. دوباره با هتل تماس می‌گیرم و این بار مسوول هتل با خونسردی اعلام می‌کند که قیمتها بین 56 تا70 هزار تومان است! حالا شما 70 هزار تومان بدهید اگر ارزان تر شد پولتان را برمی‌گردانیم.
سردرد گرفته ام. مدیرعامل می‌گوید تو رزرو کردن بلد نیستی! خودم آنلاین برایتان رزرو میکنم. یک ساعت بعد خسته از سرو کله زدن با سایتهای رزرو هتل می‌گوید فقط پرسپولیس جا دارد که قیمت خون بابایتان باید پول اتاق بدهید!
ناامید به هم نگاه می‌کنیم. انگار امسال شیراز نطلبیده!
آقای مدیر با ذوق می‌آید توی اتاق و کلید آپارتمان دوستش را می‌گذارد روی میزم. شیراز بدجور طلبیده! پرواز مجانی. آپارتمان خالی مجانی!
شمارش معکوس تا نهم اردیبهشت شروع شده ها!

تو هم که دلم را نمی‌خوانی، تازه می‌فهمم که آدم چه تنهاست!

Sunday, April 6, 2008

بار قبل که مریم لینکش رو گذاشت سوزنم گیر کرده بود اونجایی که میگه:
جدا شده ای از نخِ نگاهم
چون بادکنکِ ماه
الان اما هر بار که میخونه:
چون پاره سنگی عاشقم به گنجشکی هراسان
انگار یه دشنه میزنه توی قلبم...انگار تمام دلم داد میزنه که از تو دورم

Friday, April 4, 2008

*خب به سلامتی بنده بعد از حدود بیست روز موندن توی خونه که در نوع خودش برام یه رکورد بزرگ محسوب می شد، تصمیم گرفتم آخرین 5شنبه تعطیلم رو در آغوش مهربان طبیعت وکوه سپری کنم. به خاطر همین هم بعد از فتح پلنگ چال، از دیروز تا حالا افلیج شدم و افتادم گوشه ی خونه. حالا فکر کنین تمام عید در حال رخوت و خواب و بیداری بودم و فردا هم با این وضع نزار برم شرکت آقای مدیر عامل چه فکری میکنه!

*بعد اینکه فکرشو کنین مامان من چقدر باید از این تنهایی و مدل جدیدم شاکی و خسته شده باشه که وقتی داشتم برای خاله تعریف میکردم از این گروهی که دیروز توی کوه باهاشون بر خوردم و دسته جمعی رفتیم بالا و کلی هم آدم حسابی ونایس بودن، یه آهی بکشه و بگه و لابد بازم نه شماره دادی نه شماره گرفتی. فکروشو کنین بحران بی دوست پسری چقدر میتونه دامن خانواده روبگیره!

یک سری قوانین کلی هست که اگه من خودم رو عادت بدم به رعایتشون، احتمالا حال و روزم بهتر از الان میشه!!

- اینکه یاد بگیرم گذشتهایی رو که متقابل نیستن از زندگی و روابطم حذف کنم. منطقی اینه که فکر کنم همونقدر که آدم مقابل من نقطه ضعفهایی داره که باید بپذیرم یا ندیده بگیرم تا دوستیم حفظ بشه، من هم حق دارم کامل نباشم. حق دارم کم بیارم، عصبی بشم، غر بزنم یا گاهی نباشم. اگه قرار باشه این جاده یه طرفه بشه اونوقت دیگه دوستی نیست. اون تحمل خودخواهی و باج دادن برای از دست ندادن آدمه و رابطه هست. بعد حتما باید فکر کنم یعنی این آدم این همه می ارزه؟

- اینکه یاد بگیرم انرژی، وقت و حوصله ای که میگذارم کمابیش به اندازه چیزی باشه که دریافت می کنم. حالا نه اینکه بشینم و رفتار آدمها و دستاوردهای دوستیشون رو چرتکه بندازم. اما بعد از یه مدت که از هر رابطه میگذره آدم میفهمه که داره چی میگذاره و چی به دست میاره. شاید آدمهایی باشن که بتونن توی یک جاده یه طرفه هی برن جلو بی اینکه بدونن ته جاده چیه. من ولی آدمش نیستم. دلیلی هم نداره به خودم دروغ بگم.

- اینکه یاد بگیرم ظرفیت جواب منفی شنیدن رو توی خودم تقویت کنم و به همون نسبت هم یاد بگیرم که به موقع تعارف روکنار بگذارم ورک و راست جواب منفی بدم.

-اینکه یاد بگیرم که آرامش من از همه چیز مهم تره و اگه رابطه ای داره آرامش رو ازم میگیره تمومش کنم یا ازش دور بشم.

- اینکه از نبودن آدمها، از جای خالیشون و بدتر از همه، خاطراتشون، نترسم. درسته که جای خالی هیچ آدمی رو نمیشه با آدم دیگه پر کرد، اما آدمی که باشه و آرامش من رو به هم بریزه، یا باشه و بودنش ملموس نباشه و جای خالیش توی بودنش هم به همون پررنگی باشه فکر نکنم دوست واقعی به شمار بیاد.

- خودم رو مجبور نکنم درباره همه چیز توضیح بدم. همونطورکه معمولا آدمها رو مجبور به توضیح دادن نمی کنم

- یاد بگیرم که حد و مرز و چارچوب هام رو اول برای خودم و بعد برای آدمهام مشخص کنم و اجازه ندم کسی از مرزهام رد بشه مگه اینکه دوستیش رو اثبات کرده. اما اگه کسی مرزم رو درک نکرد یا اصولا آدمی بود که از تجاوز به مرز دیگران لذت می برد، بگذارم به حساب نسبت اون آدم با شعور، نه به حساب بی لیاقتی و ضعف خودم.

- بیشتر از همه اینکه یاد بگیرم جلوی خواسته های بچه گانه عزیزانم کم نیارم. که نگذارم آدمهام و بخصوص آدمهایی که برام عزیزتر هستن و اینو هم میدونن، از دوستی و علاقه و این مهربونی لعنتی ذاتیم استفاده کنن برای رسیدن به هر خواهش کودکانه و بعد هم بگذارن به حساب تواناییشون در استفاده از روابط!
- یاد بگیرم بخوام همونطور که هستم پذیرفته بشم اما فرصت بهتر شدن رو از خودم نگیرم. یاد بگیرم به خاطر کسی اصول و چهارچوبهام رو تغییر بدم که انعطافم رو قدر بدونه نه مایه منت!
- یاد بگیرم به اونهایی که عزیزم هستن فرصت بدم که برام قدم بردارن. فرصت بدم دیده بشم. میدونین، وقتی خیلی نزدیک یه منظره وایمیسیم انگار خوب دیده نمیشه، انگار یه فاصله منطقی لازمه که منظره هه با تمام اجزاش دیده بشه
- یاد بگیرم اگه میخوام دوستی کسی رو داشته باشم خوبیهاش رو بیشتر ببینم تا کنار اومدن با ضعفهاش راحت بشه و بخوام به جای بزرگ نمایی ضعفهام، خوبیهام دیده بشن
*این لیست ممکنه بعدا طولانی تر بشه، اگه بقیه ضعفهام توی رابطه هام یادم بیان.

Sunday, March 30, 2008

Saturday, March 29, 2008

قایم باشک

بياييد با هم به روزهاى اول باران برگرديم
بدويم, چشم ببنديم
همديگر را از نو صدا كنيم
كمى زير نيمكت ها قايم شويم
اعداد را وارونه بشمريم
اگر شما زودتر ما را پيدا كرديد
قول مى دهيم بگوييم كدام آواز فريبتان داده است
و اين پرنده كه دور مى شود كودكى كيست....

Friday, March 28, 2008

هی بچه ! الان دارم فکر می کنم مثل تو بودن هم هنر بزرگیه ها! هنر میخواد که آدم « دوست » رو برنجونه و ترک خوردنش رو به هیچ جاش نگیره. هنر میخواد که نصفه شب با یه جمله، خواب رو از دوست بگیره و چشماش رو بارونی کنه و بعد هم به ادامه مستی و ورق بازی کردنش برسه. هنر میخواد که بشکنی و خودت دلت نلرزه. من که نتونستم. سعی کردم ها. خیلی سعی کردم که منم له کنم و رد شم. که آدما تا جایی که آدم ِ من هستن برام مهم باشن یا اصلا وجود داشته باشن و بعد هم برن توی ایگنورلیستم. نشد اما. من مال ِ این حرفا نبودم.

خیلی سعی کردم اول خودم باشم بعد بقیه. که این همه برای نگه داشتن بقیه خودم رو کنار نگذارم. حالا یکی دو بار هم موفق شدم ها. اما هنوز جای بودنشون پر نشده. هنوز زخمه درد می کنه. خیلی وقتا آبسه می کنه حتی. خیلی وقتا یاد بودنشون بارونیم می کنه.

خیلی سعی کردم یادم باشه اولین شرط دوستی تعادله. یعنی تا ترازوی بودن من سنگین تر از تو شد اینقدر کم بشم که برم بالا. سخت بود اما. مدل من دوستی الاکلنگی نبود آخه. تو که خوب میدونی.

حالا اما تو برنده شدی. تو آدمم کردی دوستم. یادم دادی دوستی که بودن ِ من توش به خاطر خودم نباشه. دوستی که توش آرامش و اطمینان تنها چیزی هست که وجود نداره به درد من نمی خوره. دیگه خوب فهموندی بهم. خر فهم شدم اصلا. اون شبی که دعوا کردیم و ازت رنجیدم به خاطر حرفایی که به پ زده بودی یه تلنگر خوردم اما باز داشتم فرار میکردم از واقعیت. اون شب که 4 سال قبل رو آوردی جلوی چشمم و یادم آوردی که بعد از اون دوره چی بهت گفته بودم و چی کار کرده بودم، همون شب باید من هم یادت می آوردم که با چه بهونه ای من و دل و غرورم را به فنا داده بودی و حالا 4 ساله که انگار دیگه اون دلیل وجود نداره!

می دونی. حالم هیچ خوش نیست. انگار هر چی نگفتم. هر چی صبر و سکوت کردم که همین کم رو هم داشته باشم حالا داره یکسر بالا میاد. حالم خوب نیست...دیشب دلم میخواست به جای اون دو خط اس ام اس بهت تلفن کنم و خیلی چیزا روبگم اما ترسیدم. واقعا ترسیدم تمام چیزایی که سرِ دلم مونده بالا بیارم و تو که هیچ،خودم هم کثیف شم.

اشکال نداره اما. من درسم رو از همه این چهار سال گرفتم. به قول دوستم، یاد گرفتم برای این دنیا، خوش قلبی کافی نیست. که وقتی من چشمام رو به روی چیزایی که دوست ندارم می بندم تا آدمم رو نگه دارم و اون حاضر نمیشه این کارو بکنه این رابطه چیزی کم داره که قابل جبران نیست. که وقتی کفه های ترازو این همه بالا پایین هستن، اونی که داره هی از خودش کم میکنه یه روزی کم میاره. مثل همین حالا.

الان ، یعنی توی همین لحظه، دیگه از تنهایی نمی ترسم. نمی خوام آدمهام رو به هر قیمتی نگه دارم برای اینکه تنها نمونم. نمیخوام هی درک کنم و از خودم بگذرم. میخوام اصلا گاهی بی جنبه باشم. میخوام آدمهام بدونن که باید رعایتم کنن. میخوام اینقدر ژست انعطاف پذیری نگیرم که آدمهام نفهمم با این همه گرم و سرد کردنم، با این همه بودن ونبودنشون هی میشکنم. میخوام اصلا صبر رو ببوسم بگذارم کنار. توی همون لحظه ای که کسی بهم ثابت کرد بودنش آرامشم رو ازم میگیره فراموشش کنم. توی همون لحظه ای که کسی بهم ثابت کرد بودنم رو تمام و کمال قبول نداره و باید نقشی رو که اون می خواد بازی کنم نه نقش خودم رو، بگذارمش کنار.
درس خوبی بود برای شروع سال جدید. درد داشت ولی کاربردی بود. ممنونم ازت برای این همه درس که مجانی بهم دادی!


Thursday, March 27, 2008

We make them cry who care for us.
We cry for those who never care for us,
and we cry for those who will never cry for us.

This is the truth of life, its strange but true.
Once you realise this, its never too late to change!

حال امشبم نگفتنیه. به کلمه در نمیاد. اما قبلا الیزه با این پستش حرفام رو گفته.

از اونجا که معمولا در مهمانی ها و دور هم جمع شدن هایمان دوربین دست من است، در نتیجه چند سالی می شد که یک عکس درست و درمان از خودم نداشتم. عروسی پسردائی بهانه خوبی بود برای اینکه به خودم یک آرایش صورت و مو و یک عکس احتمالا قابل قاب کردن! هدیه بدم . روز قبل از عروسی رفتم سالن و با مسوول پذیرش شرط کردم یک آرایش لایت می خوام، نه از این سایه هایی که طولشان به گوش میرسد و عرضشان تا ابرو.
روز عروسی هم قبل از شروع کار به دختری که قرار بود صورتم رو آرایش کنه شیرفهم کردم که آرایش فشن نمیخوام. سری تکان داد وگفت که تمام مدت آرایش چشمهایم را بسته نگه دارم...وچشمتان روز بد نبینه. چشمهام رو که باز کردم دختری که در آینه روبه رو مبهوت و وحشت زده به من نگاه می کردهیچ ربطی به من ِ یک ساعت قبل نداشت. با سایه بنفش و سیاه و مژه مصنوعی و گونه های برجسته و لب قلوه ای شده شبیه هر کسی بودم جز خودم. مونده بودم بخندم یا گریه کنم.
آرایشگره هم با ذوق داشت نگاهم میکرد و توی دلش قند آب می شد که چی ساخته! بهش می گم من که به شما گفته بودم از این آرایشهای فشن و خلیجی و سیاه نمیخواهم . شونه انداخته بالا که ما فقط همین نوع آرایش رو بلدیم. اصلا مگه شما آرایش نمی خواستید؟ خب صورت آدم باید با آرایش عوض بشه دیگه!
یک راست رفتم خونه، صورتم رو شستم و مثل همیشه آرایش کردم. قبل از شستن صورت اما یک عکس انداختم تا دیدنش عبرت آینده بشه!
پی نوشت: دلم بیشتر از این می سوزه که اون همه پول بی زبون رو دادم به این دختره زبون نفهم! میتونستم به جاش اون بلوز ساتن خوشگله رو بخرم...هر چند که آخرش هم باید بخرمش
پی نوشت 2: اصلا به این نتیجه رسیدم که عین بچه آدم برم کلاس خودآرایی. کسی پایه هست؟
پی نوشت 3: این را هم اگر نگویم می ماند سر ِ دلم. یک ماه تمام دنبال یک عدد مانتوی خوش دوخت ساده گشتم. چیزی جز مانتوهای کاملا اداری گله گشاد یا مانتوهای تنگ مشکی خال خال بنفش پیدا نکردم! مُد در ایران به نظرم نشانه بارز دموکراسیه! یعنی خدا نکنه رنگ صورتی مد بشه اونوقت محاله یه بلوز یا روسری خوشگل سبز پیدا کنین!
همین دیگه فعلا!

Sunday, March 23, 2008






مهم نیست که این چند خط را بخوانی و باز رَم کنی و بگویی حق با تو بود که چنین و چنان فکر میکردی. من دلم میخواهد که همین حالا از میان آن همه شلوغی و اراذل شهرک کنارتان بیرون بکشمت. همین حالا دلم میخواهد فقط سرم را بگذارم در فرورفتگی میان گردن و شانه ات. همین حالا دلم میخواد مثل شب پیش از سال نو بکشی ام سمت خودت، گیرم که دست من که رسید به گونه ات تو تاب نیاوری و باز جفتک بیاندازی. گیرم که باز برسیم به همان بحث فلسفی احمقانه و شوخی آزار دهنده ی همیشگی. همین حالا دلم می خواهد فقط همینجا باشی...دلتنگی مال آدمست دیگر...

Friday, March 21, 2008

1-دیشب به آقای تیرماهی میگم خب من هنوز اینجا سال نو رو تبریک نگفتم. میگه بهتره هم دیگه نگی. دیر شده. لوس میشه.
خب واقعیت اینه که نسبت به تبریکات فله ای آلرژی دارم. همونقدر که نسبت به ای میلها و اس ام اس های سِند تو آل. هی چندین بار هم سعی کردم که بیام و یه تبرک نچسب هم که شده بگم اما خب نشد که بشه.
2- همیشه اینقدر که وقت تحویل سال استرس دارم و بعدش دلتنگی شدید منو میگیره, ترجیح میدم وقت نو شدن سال بخوابم. دیروز اما اجبارا بیدار بودم. توی ماشین دعای تحویل سال رادیو جوان رو گوش دادم، با بغض چیزی رو آرزو کردم که قبلا هیچ وقت اینطوری و این همه نخواسته بودمش.
3- اولین جایی که برای عید دیدنی رفتم بازار گل بود! کلی حس خوب داشت قدم زدن بین اون همه گل و گیاه. یه بغل گل رز شیری و نرگس هم خریدم. الان هر طرف خونه رو نگاه می کنی گله!
4- قراره تا هفدهم تعطیل باشیم. از سفر هم خبری نیست. از الان حس کپک زدگی دارم.
5- دلم میخواست درباره اومدن اون بهار خاص و زودرس بنویسم اما هنوز اینقدر حسش قوی هست که به نوشتن نمیاد. می نویسمش به همین زودی
:)

Tuesday, March 18, 2008

بهار ِ من آمد. همین امشب ساعت 9:44
:)

Monday, March 17, 2008

این دوستیهایی که تاریخ پشت سرشان است. از همین مدلهایی که زمانی با عشق شروع شده و بعد از کش و قوس ها و بودن ها و نبودن ها به یک آرامش و ثباتی می رسند. از این مدلهایی که به آدم اطمینان می دهند, آن همه تحمل کش و قوسها و تلخی ها بی حاصل نبوده و حالا دیوار محکمی پشت توست که سالها میتواند تکیه گاهت باشد. خیلی باارزشند. آنقدر که باور میکنی هیچ عشق تازه ای جای خاص این دوستی آرام و عمیق را نمی گیرد...
اما همان تاریخ, همان گذشته انگار آفت همین دوستیهاست. حافظه ی تاریخی همین دوآدمی که امروز, این رابطه تازه ی عمیق, این همه برایشان عزیز و خواستنی است, همه چیز را اما از روی همان حافظه تاریخی قضاوت می کنند. من پرخاش و بی انصافی و نادیده گرفتنم را فراموش نمیکنم و تو زودرنجی و سکوتم را وقتی میترسم بغضم را بشنوی...بعد یک روزی مثل امروز من یادم می آید که چقدر سکوت کرده ام و همه سکوتها فریاد می شود و انگار یک باره همان دیوار محکمی که تکیه گاهمان بود آوار می شود بر تمام باورمان....
هیچ وقت مثل همین لحظه دلم نخواسته بود باز سکوت می کردم و هیچ وقت مثل همین لحظه دلم نخواسته بود که آرام ِ آرام فقط حرف بزنیم

Sunday, March 16, 2008

بامزست‌ها! ما آدما هممون عاشق داستان‌ها و فیلمهایی هستیم که ته‌اش غیرمنتظره باشه. فقط یه شرط کوچولو داره. نقش اول فیلم و داستانه نباید بیفته گردن خودمون!

Saturday, March 15, 2008

می‌دانم که گفته بودم تاب می‌آورم... اما
غلط کردم همین وقتهاست که باید صرف شود دیگر

Friday, March 14, 2008

نه
من هیچکس را نمی شناسم
و اگر رخصت فرمایید
نامم را نیز
از یاد می برم
فقط از شما تقاضا دارم
به جمله خلایق بسپارید
صبح که از خانه بیرون می آیند
همه را
برای همیشه
به خدا بسپارند
شمس لنگرودی- نتهایی برای بلبل چوبی

Thursday, March 13, 2008

میدانی، فکر کردن به نسبت میان ما آخرین کاری است که این روزها دلم میخواهد انجام بدهم. خسته شده‌ام از اینکه فکر کنم این نشانه‌ها چیزی غیر از نامی است که تو بر جریان سیال میانمان گذاشته‌ای. می‌خواهم فکر کنم مهم نیست حتی اگر دو رهگذر باشیم که جاده‌ی بی مقصدی را ناگزیر همسفرند. که تنهاییشان تنها بند ِمیانشان است. که گاهی خستگی راه وادارشان می‌کند به هم تکیه کنند. گاهی خلاء آغوش ِمعشوق وادارشان می‌کند به هم پناه ببرند. شاید هم گاهی عادت همسفریشان با حسی عمیق‌تر اشتباه گرفته می‌شود.
میخواهم فکر کنم حتی این جاده‌ی بی‌مقصد هم ناگزیر به دوراهی خواهد رسید.
ترسم اما از این است که جاده‌های جدید آنقدر از هم دور باشند که فراموشمان بشود روزگاری در جاده‌ای دیگر کسی کنارمان گام برداشته.
ترسم از این است که این عادت امروز فردای مرا به ویرانی بکشد.
میدانم که خواهی گفت منصف نبوده ام. می‌دانم عادت مال همه آدمهاست. اما این را هم تو بارها ثابت کرده‌ای که جاده‌های قدیم را میگذاری در پستوی ذهنت. عاقلانه هم هست. مثل من اگر گذشته را بگذاری جلوی چشمت، خودت را به ویرانی و روزگارت را به گریه کشانده‌ ای.
ترسم از این است که این همه اصرارت به تکرار اینکه نسبت میانمان چه هست و چه نیست، این همه اصرار برای یافتن یک مرز،‌ همین همسفری را، همین سرزمین مشترک امروزمان را هم به تنهایی بکشاند.

Wednesday, March 12, 2008

فاجعه درست همان لحظه‌ آغاز می‌شود که برای اتفاق ِ تازه دنبال دلیل و نام می‌گردیم.

Monday, March 10, 2008

دختر با هفت قلم آرایش تکیه کرده به دیوار آسانسور و بی توجه به چشم‌های وق زده ی بقیه بلند بلند به آدم آن سوی خط تعریف می کند که مامان و بابا چهار شنبه میروند ویلای دیزین و با خیال راحت تولد دوست پسرش را در خانه می گیرد. بعد با سرخوشی از این خانه خالی به موقع قهقهه می زند.
آن طرف آسانسور مردی شبیه به آقای الف.نون به دخترک چشم غره می‌رود و زیر لب ظهور آقا را آرزو میکند تا به این فسادها خاتمه بدهد!

Sunday, March 9, 2008

حاضر جوابیه بعضیا واقعا آدم رو خلع سلاح میکنه.
روزی 66 تا اس ام اس و پی ام میزد که عیدی برام چی خریدی.
بعد این اس ام اس و پی ام از یه طرف سرویسم کرده بود. اینکه کلا این آدمه سخت سلیقه هست و هر چیزی ام به فکرم می رسید داشت از یه طرف دیگه.
بعد امروز رفتم براش یه تابلوی عکس که خودم خیلی دوستش داشتم خریدم. همون وقت هم اومده دنبالم به زور عیدیش رو دو هفته قبل عید گرفته!
شب اس ام اس زدم براش که دوستش داشتی؟
جواب داده: «هدیه ی» خیلی قشنگی بود. سعی کن عیدیم هم به همین قشنگی باشه!

Friday, March 7, 2008

اشتباه از من بود. توانایی بی نظیرت را در نادیده گرفتن آدمهایت فراموش کرده بودم. یا شاید فکر کرده بودم این همه همسفری فراز و نشیب روزها از من تافته ی جدابافته ای ساخته. فراموش کرده بودم درست همان وقت که به ناگسستنی بودن دوستی ات ایمان می آوری تیری پاشنه آشیل را نشانه خواهد گرفت.
اشتباه از من بود که فکر می کردم نادیده گرفته شدنم را، درست همان وقتی که همه آرزویم دیده شدنم بود- بخشیده ام و فراموش کرده ام. بخشیده بودم، اما فراموش...نه. هنوز تلخی گذشته مان خلق لحظه های حالا را هی تنگ می کند. هی هر کنایه و شوخی و جدی خیالم را می برد به گذشته ای که دوست دارم آخرین چیزی باشد که یادم می آید.
حالا تو هی سکوت کن و من هی سکوت تلخ وقتی را به یاد می آوردم که تمام سعی ام به آشتی رساندن قهرهای بی دلیلت بود. که تمام سعی ام شنیدن کلمه ای حتی تلخ از تو بود.
گفته بودم آزاردهنده ترین سکوتی که در تمام این سی سال و چند ماه تحمل کرده ام از آن تو بوده؟

از تو می ترسم

بيا همه چيز را دور بريزيم.
من شانه بالا می اندازم.
من همه چيز را فراموش می کنم و تن می دهم به اين لبخند مهربان و نوازشگر.
می گويم: «چه چيزی هست که بودنش خوشحالم می کند؟» و هيچ چيز پيدا نمی کنم.
هيچ چيز جز همين خوشحالی بچه گانه ی خندان که حاصل حضور توست ... در حضور تو ... در شکل بودنت که در مکاتيب قطورِ خاک گرفته نمی شود موجهش کرد.
تجربه ها را به دور ريخته ام.
بيا جانِ دلم ... مفاهيم را دور بزنيم تا مفهوم خودمان را پيدا کنيم.من دوستت دارم ... همين برای امروزمان کافی ست.
برای فردا ... فردا فکر خواهيم کرد.

Wednesday, March 5, 2008

به همین سادگی چند تا اتفاق کوچولو میتونن دست به دست هم بدن تا روزی رو که قرار بوده خوب باشه به گند بکشونن.همین!

Tuesday, March 4, 2008

یه وقتایی خیلی می چسبه که ناغافل آدم هدیه بگیره. یعنی حس دوست داشته شدن آدم رو اونقدر ارضا میکنه که میخوای بچسبی به سقف. این وقتا دیگه مهم نیست که اون هدیه هه یه خودکاره یا یه کارت یا یه هدیه ی پولداریه لوکس. فقط برات مهمه که یه نفر همین اطراف یه چیزی رو دیده و یاد تو افتاده و خواسته که داشته باشیش...
زنگ زده که تو الان دو تا بسته کارت پستال یونیسف داری عین همون عکسا که گذاشتی بالای بلاگت...بعد من یادم میاد که هزار بار دلم خواسته از اینا بخرم ولی هی صبر کردم تا...تا شاید یکی مثل امروز یادش بیاد که من باید از این کارتا داشته باشم.

Monday, March 3, 2008

برای هزارمین بار سرماخوردم. اولش دلم رو به نسخه های تلفنی آقای دوست سابق خوش کردم به امید اینکه این یکی دیگه سبکه و آنفولانزا نیست. بعد کم کم یه اتفاق عجیبی افتاد. توی خیابون حساسیت ام به صدای بوق ماشین ها کم شد. صدای جیغ جیغ خواهر کوچیکه هم وقتی لباسهام رو شوت میکردم روی تختش دیگه بی اثر شده بود...یعنی کلا زندگی داشت شیرین میشد که امروز یه آقای دکتر غیرتلفنی بهم گفت احتمالا با این نسخه های تلفنی پدر ریه و سینوست رو درآوردی.
در یک جمع بندی از شاخص ترین اتفاقات سال 86 میتونم بگم که برای من سال سرماخوردگی بود! حالا اگه نه تمام سال، حداقل زمستان 86 برای من مساوی بود با انواع سرماخوردگی از آنفولانزا گرفته تا چکه کردن های متناوب بینی. حالا فکر کنین من همون آدمی هستم که تمام پارسال و تابستان امسال آقای تیرماهی رو به خاطر اینکه با سرماخوردگی های پیاپی گندش رو درآورده بود مسخره کرده بودم...

Tuesday, February 26, 2008

می خواهم زندگی را خیابان فرض کنم:
زندگی را که خیابان فرض کنی، دیگر عبور آدمها برایت مساله نمی شود. می پذیری که گاهی دور و برت ازدحام می شود و مجال تنفس را از تو می گیرد. گاهی هم دریغ از صدای پایی، هرچند ناآشنا، که از تنهایی ات بگذرد. زندگی را که خیابان فرض کنی یعنی پذیرفته ای که به بودن و نبودن، به نیامدن ها و نماندن های آدمهایت گیر ندهی.
زندگی را که خیابان فرض کنی , یعنی دانسته ای درست همان وقت که هر تکه از سنگفرشت زیر شلاق رگبار ضربه می خورد تنها می مانی. که درست همان وقت که نیازمند شنیدن صدای آشنای پای دوست هستی، خالی می شوی.
زندگی را که خیابان فرض کنی , یعنی فهمیده ای که هیچ خیابانی به خودش حق نمی دهد عابری را به خود بخواند...یعنی آرام و شکیبا می ایستی تا مگر رهگذری اراده کند از تو بگذرد

*****

بعد از پست:

میدونم این مدل خیابون فرض کردن روابط منفعلانه هست. می دونم غم انگیزه که آدم نتونه به خودش جرات بده که پیشقدم باشه.ولی وقتی مرزهای روابط آدمهات خیلی باهات فرق داره. وقتی ظرفیت پذیرش محبت آدمهات با تو خیلی متفاوته...هر چقدر هم که مثل من فکر کنی محبت کردن به آدمهات و پیشقدم بودنت، خودت رو خوشحال میکنه، ولی یه جایی میرسه که شک می کنی به همه چیز. به اینکه اصلا مفهوم تعامل هم توی رابطه ت وجود داره؟ اصلا تو هم خواسته شدی؟ از اون بدتر وقتی هست که هی آدمهات سعی میکنن برای رابطه اسم تعریف کنن. که بعد هی بشنوی نه اینجا جای تو نیست. بعد بخش غم انگیز داستان شروع میشه. اعتماد به نفست رو از دست می دی. خسته می شی. از نه شنیدن می ترسی. بعد ترجیح می دی که همون خیابونه بشی که به عابرهاش دل نمی بنده. که عابرهاش هر وقت بخوان میان و میرن و خیابونه هم واقعیت گذار رو درک میکنه. به بودن آدمهاش گیر نمی ده. که اینقدر صبر می کنه تا آدمها خودشون یادش بیفتن.

بعد خب آره، راسته که گاهی خیابونه تبدیل میشه به یه کوچه دورافتاده ته شهر که گذر هیچ عابری هم بهش نمی افته...مگه نبودن روزایی که هیچ کس یادمون نمی افته؟

غم داره ماجرا. زیادم غم داره . ولی واقعیته. برای من درست همون جایی هست که الان توش وایسادم. هر کسی هم حتما یه روزایی بوده که تجربه ش کرده حالا شاید مثالش برای یکی دیگه خیابون نباشه...من این به ذهنم رسید.

****
بعدتر:

خب این آقا اینقدر در ای میلی که لطف کرد و فرستاد خیابان را زیبا به کلمه درآورده بود که با اجازه خودش به همین پست اضافه اش کردم:

زندگی را که خیابان فرض کنی ، آن وقت با تنهاییهایت کنار می آیی ، و با آدمهایی که گاهی دلشان می خواهد به دیدنت بیایند و گاهی هم دلشان نمی خواهد ! آدمند دیگر و تو خیابان ، و تو شبها که بیشتر خیابان بودنت را حس می کنی می توانی دلت را به روزها خوش کنی ! و عابرانی که از تو خواهند گذشت ، اصلن می توانی فرض کنی آنها خود خیابانی هستند منتظر ،...اصلن قرار شد زندگی را خیابان فرض کنیم ...تو یک خیابان ، من هم یک خیابان که گاهی با هم تقاطع می شویم ، گاهی از کنار هم رد می شویم ، گاهی به موازات هم میرویم ، گاهی کنارهم دو باند یک اتوبان می شویم ، گاهی با هم یک خیابان می شویم ، گاهی هم من می شوم طرف مخالف تو ، تو به شرق می روی من به غرب ...تو یک خیابان من هم یک خیابان
زندگی را که خیابان فرض کنی آن وقت میان شب های تنهاییت برای خودت چراغ روشن میکنی ! می توانی هر وقت باران ببارد گونه هایت را خیس کنی ! می توانی زمستان سفید بشوی و پایز زرد ، میتوانی .... ولی نمی توانی خیابان نباشی !!ا

Saturday, February 23, 2008


برای دیدن در اندازه بزرگتر روی آگهی کلیک کنید
لینک از روزنما

برق فشار قوی انگار به قلبم وصل شده بود وقتی اینو خوندم...مرسی رینی جان

"یادته یه مدت بزرگ شده بودم . بزرگ و خانوم و شیک . یادته یاد گرفته بودم جدی و رسمی صحبت کنم . یادته می تونستم رادیکالی برخورد کنم . یادته همچین اراده ی کِرم و تک تک سلول هام تو دستم بود که کف اِت بریده بود . یادته یه مدت حرکات و رفتارم هم سن خودم شده بود …

شاید اینها رو خوب یادت بیاد ولی یادت نیست چرا باز ” خودم ” شدم . حق داری هیچ وقت بهت نگفتم چرا نخواستم اون مدلی بمونم . هیچ وقت نفهمیدی توی زندگی م دنبال چی می گردم . اسم خودت رو گذاشتی هم نفس ، هم راه … جمله هایی رو که با هیجان به زبون می یاوردم ، گلچین کردی …


هر آدمی با شنیدن جملات دلخواه خودش شیفته می شه . هر آدمی وقتی می بینه یکی انقدر شبیه خودشه دریچه ی قلبش رو باز می کنه . هر آدمی وقتی می بینه رویای خودش داره توسط ذهنی دیگه ری ترسیم می شه پر و بال در می یاره …

هر آدمی …

هی بزرگ تر خوب گوش کن . یه روزی با عقل ناقصم بهت گفتم این اراده و رفتار تو ِ که دور و وری ها ت رو می سازه . این خودتی که باعث می شی یه سری بیان طرفت و تو یه سری محیط ها ی خاص قرار بگیری …

آیا لازم بود ، زبون به اراده ی عقل ناقص . صاف و پوسکنده بگه می دونی حالم از این تیپ آدمهای الکی اتو کشیده و رسمی بهم می خوره . لازم بود بگه ؛ دلم می خواد دور و وری هام خودشون حدود خودشون رو پیدا کنند … اگه حدودشون با من نخوند برن پیش کسی که حدودهاشون همخونی داشته باشه …

لازم بود بگه ؛ وقتی همه پشت این اسم و رسم ها و شکلک ها ی زشت و زیبا چیزی دارند به نام قلب ، به اسم وجود ، با کاربرد شخصیت حقیقی … چندشم می شه با آدمک مصنوعی با آدمک مصنوعی شون صحبت کنم …

لازم بود بگه ، … لازم بود بگم ، … من واسه این زندگی ساخته نشدم . جسم و روح من جایی دیگه بزرگ شده و این اعداد و ارقام و این آدمک سازی ها رو نمی پذیره …

خسته شدی نه ؟ ادامه نمی دم . فقط لازمه بگم طبیعت خونم افتاده پایین
.زندگی واقعی یه من ، لذت واقعی من از واقعی م جایی حس می شه که معنی واقعی رو با همه ی وجودم درک کردم
"

Wednesday, February 20, 2008

ترسم از همین روزهایی بود که بودنمان، با هم بودنمان، بسته ی بند نازک تنهایی باشد. از همین روزهایی میترسیدم که هم گریزی از تنهایی ناگزیر، تنها فصل مشترکمان باشد.

Monday, February 18, 2008

فراموشی را بستاییم؛ چرا که ما را پس از مرگ نزدیک ترین دوست، زنده نگه میدارد و فراموشی را با دردناک ترین نفرتها بیامیزیم؛ زیرا که انسان دوستانش را فراموش می کند و رنگ مهربان نگاه یک رهگذر را...آن را هم فراموش میکند
*****
بار دیگر شهری که دوست می داشتم- نادر ابراهیمی
هدیه دوستی که یادگاری برگ اول را فراموش کرد :)

Friday, February 15, 2008

دیدین یه آدمهایی هستن که همه چیز رو صرفا با منطق میسنجن یا حداقل اینطور ادعا می کنن؟ خب من یه مشکل اساسی با این دسته از آدمها دارم. این که نمیشه بعضی حس ها و اتفاقات رو که هیچ ربطی به منطق ندارن و فقط از دل ریشه می گیرن براشون توجیه کرد. یعنی چه عاشقشون باشی و چه نتونسته باشی بهشون دل ببندی براش دنبال دلیل میگردن.حالا اگه عاشقشون باشی شاید زیاد دنبال دلیل نگردن ولی امان از وقتی که گیر سه پیچ بدن که براشون با دلیل منطقی توضیح بدی چرا دوستشون نداری.خب این الان وضعیت اعصاب خرد کن و پیچیده ی منه که باید به این آقاهه ی به اصطلاح منطقی توضیح بدم چرا سعی نکردم دوستش داشته باشم!

Sunday, February 10, 2008

میان بی حوصلگی هایت که راهم نمیدهی، به «ماندنم» میان ازدحام آدمهای دنیایت شک میکنم.

Thursday, February 7, 2008

the sun never says!

زین آتش نهفته که در سینه ی من است
خورشید، شعله ایست که در آسمان گرفت
*****
پی نوشت:
1- منبع عکسها این سایت است
2-دومین شعر معادل ترجمه را پیدا کردم. اولی را هم هر وقت پیدا کنم میگذارم یا اگر پیدا کردید خبرم کنید.

Wednesday, February 6, 2008

با آقای تیرماهی که انصافا حالا چند وقتی است بداخلاق هم نبوده حرف می زنیم:
- خب من دلم سگ عروسکی میخواد
-خب من یه سگ عروسکی خوشگل دارم. میدمش به تو
-ها. هفته دیگه هم که ولنتاینه
- ها. برای کی ها باید عروسک بخریم؟
- من که چند ساله هدیه ولنتاین نداشتم
- خب من امسال برات عروسک میخرم
- خب من از اون بستنی های ایتالیا هم میخوام با اون پاستیل های تمشک که داری میخوری
- بستنی هم میخرم. پاستیلها هم میگذارم برات


من تقریبا دهنم از منتها الیه شمالی تا منتها الیه جنوبی باز مونده.
بعد دهنم بیشتر باز میمونه وقتی یه عالمه میریم می گردیم و دعوامون هم نمیشه. شام هم میریم یه جای فوق العاده ی ناز با پاستاهای خوش مزه بعد بیشتر تعجب میکنم وقتی حس میکنم هنوز وارد موقعیت جدید نشده دلم برای این موقعیتها و شیطنتهای گاه گاه تنگ میشه.

بعد هی رفتار بعضی هایی که در جریان داستان هستن عوض میشه. یه جورایی زیادی مهربون میشن


خب راستش این روزا حس آدمی رو دارم که اطرافیانش فهمیدن فقط سه ماه زنده هست و دارن بهش حال میدن که وقتی دیگه نبود حسرت نخورن یا چشمش به دنیا نباشه
D:
****
1- رویا جانم میدانم که تازگی فاصله زمانی بین پستهایم طولانی میشود...درگیر فصل جدیدی هستم که تمرکز و تفکر زیاد و انرژی دوچندانی می طلبد. کماکان میخوانمتان اما گاهی ذهنم خالی تر و خسته تر از آن میشود که بتوانم نظمش بدهم و چیزی بنویسم

2- خانم شیرازی! چندین ماه است چشم به راهمان گذاشته ای که سالگرد فروغ را با هم باشیم.یادت باشد که این سومین بار است نمیایی ها!

3- اینترنت شرکت بلاگر را فیلتر کرده. الان هم با فیلتر شکن وارد ادیتور شده ام. نه کنترل پنل ادیتور را دارم و نه میتوان لینک بگذارم یا فونت ا نتخاب کنم

Monday, January 28, 2008

اول- لعنت بر هر چه موتور جستجو!

زنگ زده ام طبق معمول سربه سرش بگذارم.هر چند میدانم آخر کار منم که سربه سرش گذاشته اند. دوست خوبی است اگر کمتر بداخلاقی کند!میان حرفها با اشاره اش خشکم می زند:

- راستی! تیرماهی بداخلاق خودتی!
- جانم؟!!!!
- خودتی دیگه
-ها؟!!!
-خب من امروز توی اینترنت یه چیز جالبی پیدا کردم!
- خب چه جوری اونوقت؟!!
-هاها!عمرا اگه بگم
........
از آنجا که داخل تاکسی هستم ادامه مکالمه موکول می شود به وقتی که برسم خانه . بعد از کلی چانه زنی و اینکه قول بدهم چون اینجا لو رفته ، جل و پلاسم را جمع نکنم و پناه نبرم به یک خانه امن! و 50 هزار تومان هم پیاده بشوم تا حضرت آقا روش شبیخون زدن به اینجا را شرح دهد، کاشف به عمل می آید که من هر چه میکشم از دست این موتورهای جستجو است!
جناب آقا سرچ فرموده اند «افرا» و رسیده اند به پست همسایه عزیز و بعد هم نگاهی به کامنتها انداخته و از قضا نام آشنایی هم دیده...بعد هم که معلوم است. میان روزنوشتهای من آنقدر سرنخ هست که با یک نگاه بفهمد که بلهههههههه درست گرفته!

*****

دوم. بسته مشکوک!

سرم گرم کار است که منشی با بسته ای وارد اتاق می شود:
- خانم....احتمالا این بسته برای شما نیومده؟
- اصولا بسته های بی نام و نشون برای من ارسال میشن؟
- خب آخه ...نمیدونم چرا فکر کردم ممکنه مال شما باشه
نگاهی به بسته میندازم که پاکتش هم تکه پاره شده. درش رو باز میکنم: یک جعبه رنگارنگ! خب معلومه که این بسته مال منه! ولی کی ممکنه فرستاده باشه؟...ها باید کار آقای تیرماهی بداخلاق باشه که رنگارنگ ها رو گروگان نگه داشته بود. یه نگاه دیگه به داخل پاکت و دی وی دی داخلش اما، نشون میده که کار آقای تیرماهی نیست. هیچ اسم و آدرسی روی پاکت نیست . منشی یک دفعه یادش میاد که بسته از سیدخندان فرستاده شده بوده و خب اولین حدس اینه که فرستنده جایی حوالی اون موزه زیر پل باید باشه!
خب ولی...آدرس دقیق رو از کجا داشته...هاااااااااااااااااااااااا اون یکی خانمه که هی سعی داشت به هوای اینکه میخواد بیاد ببینتم آدرس پستی میگرفت!
خب این سورپراز عالی کار مشترکی بوده از خانم پالتوی قرمز، خانم مامهر و این خانمه!

****
پی نوشت رسواگرانه:
اینکه فقط به این خانمه! لینک دادم داستانش طولانیه ولی اصلا دلیلش این نیست که این دوستم جان کشته مرده لینک شدنه
: D

Saturday, January 26, 2008

از آن وقتهایی هست که احساس میکنی تمام استدلالها و تلاشت برای منطقی بودن به فنا رفته است. از آن وقتهایی که حس میکنی تمام این مدت با هم نبودنتان به باد دادن عمر و لحظه هایی بوده که میتوانست سراسر عشق باشد. از آن وقتهایی که یکباره می فهمی به ریسک نگذاشتن آینده ای - که حالا میدانی اصلا وجود نداشته- اشتباه محض بوده است.


بگذار اینطور بگویم که بعضی آدمها نبودنشان هم به همان پررنگی بودنشان است. دو سال که سهل است، هزار سال هم نباشند باز هم سایه شان به همان شدت روزهای بودن، تمام دقیقه هایت را پر می کند.

از آن آدمهایی که اتفاق بودنشان استانداردهایت را برای انتخاب آدمهای بعدی بالا می برد. دیگر نمیتوانی به کمتر از آنچه آنها بوده اند، به کمتر از آن آرامش و آسایش و احساسی که کامل تر از تمام حسهای تمام زندگیت بوده قانع باشی. از آن آدمهایی که می شوند مقیاست برای انتخاب های بعدی و آدمهای بعدی...حالا هر چقدر هم که بخواهی مثل یک آدم منطقی ازشان دور شوی، آنهم قبل از آنکه رابطه ات به روزمرگی یا حتی به گند کشیده شود، هر چقدر هم که فیزیکی ازشان دور شوی اصولا بی فایده است...

میدانی که چه می گویم...خواسته ای گند نزنی اما در حقیقت بزرگترین گند زندگی را زده ای. از بعد فیزیکی آن آدم دور شده ای اما هی
خواسته ای آدم بعدی ات کپی ناقصی از آدم قبلی باشد.

هی خواسته ای گذشته را منهای آن آدم برگردانی. چرای این منهای او را هم هرگز نفهمیده ای. نخواسته ای به عنوان یک جاست فرند
باز هم داشته باشی اش چون همانطور که در جواب این دوست نوشته بودی، اینکه او باشد و تکه ای از تو نباشد، اینکه باشد اما دستهایش، آغوشش، بوی بدنش و همه چیزهای دیگری را که از آن تو بوده اند حالا مالک جدیدی داشته باشد خارج از تحملت است...

و حالا که بعد از آن قرنهای نبودنش جرات کرده ای درست فکر کنی، جرات کرده ای مساله را لخت و بدون آن حاشیه هایی که خودتان درست کرده بودید ببینی، حالا که جرات کرده ای حرف بزنی تازه می فهمی که ترجیح میدهی- میدهد به قیمت ریسک آن به گند کشیدن هم که شده،اصل دوستی را حفظ کنید. حالا عشق هم که نباشد دیگر مهم نیست. آغوش هم که نباشد باز هم پذیرفتنی است. اینکه میدانی و میداند که آدمهای دیگری وجود دارند هم کنار بیایید.(بامزه اش شاید اینجا باشد که وقتی از آدمهای همدیگر هم انتقاد یا بدگویی می کنید آن شناخت بودن و نبودنتان دیگر مانع میشود فکر کنید بدذاتی پشت این انتقاد - حتی از نوع بدجنسانه)-
. مهم آن اصل دوستی است که دیگر نمیخواهید از دستش بدهید...به هیچ قیمتی


حس عجیبی دارم. انگار دیوار محکمی برای همیشه پشت سرم است که هر اتفاقی بی افتد تکیه گاهم خواهد بود. از آن حسهایی که تا قدمتی این چنین پشت رابطه ات نباشد، تا عشقها و تنفرها، رنجش ها و بخشش ها، قهر و آشتی ها و بودن و نبودنها را تاب نیاورده باشی درکش نخواهی کرد. از آن حسهایی که تا ابد تمام سلولهایت را گرم خواهند کرد. از آنها که حتی وقتی روح و جسمت را با دیگری تقسیم کرده ای هم بکر و دست نخورده از آن همان آدم باقی خواهند ماند بی اینکه حس کنی خیانت ورزیده ای..

Thursday, January 24, 2008

این سیستم نامبرینگ هم واقعا اختراع خوبی است برای وقتهایی مثل حالا که حوصله منظم کردن فکر و ربط دادن بین اتفاقات را ندارم. دست مخترعش درد نکند
1- فکر کنم وقت آن شده که همگی دست به دعا برداریم برای شفای این ویروس لاعلاج جدید دعا کنیم. من یکی که حوصله ام سررفت از این بدن درد و تب لاینقطع و بینی که دائم چکه میکند. پس سین جان دعا کن لطفا!

2- در راستای پست قبل و کامنتهای راحیل و بابک و نظرات شفاهی چند دوست دیگر به این نتیجه رسیدم که ذهن ما جماعت از اولش هم بی ناموسی بوده که یک همچو فیلمی را در طفولیت دیده ایم و تا همین الان هم تاثیراتش ولمان نکرده است.

3- در راستای همان پست و کامنتها و الخ! واقعا توی هوای سرد هیچی مثل یه بغل گرم گنده نمی چسبه ها! حالا فکر کن یه آدم سرماخورده مثل من هوس بغل کنه ٕ تنها نتیجه ی قطعیش عقده ای شدنه

4- در راستای دعا لطفا خیلی دعا کنین این جلسه ای رو که منو به خاطرش کشوندن شرکت زودتر شروع و البته تموم بشه و بنده هم با این تب به هذیون گویی و گلواژه بافی نیفتم وسط جلسه

5-..........

Tuesday, January 22, 2008

از این مدل مریضی ها دوست دارم. حتی به قیمت تحمل درد استخوان و تب و سردرد.
برای منی که عادت به یکجا نشینی ندارم و تمام توانم را خرج میکنم تا وقتی از پا بی افتم، هر از گاهی لازم است بیمار شوم و تمام روزم را به استراحت بگذرانم. هر از گاهی هم لازم است که در قالب کودک بیمار فرو بروم و خودم را لوس کنم. غذایم در رختخواب سرو شود و آب پرتقالم هم به موقع برسد...
هر از گاهی خوب است که در رختخواب دراز بکشم و هی بی وقفه فیلمهای خانم دوست جان مهربان را ببینم و یک روز قشنگ بارانی را بخوانم.
هر از گاهی خوب است یادم بیاید آدمهایی هستند که وقت بیماری یادم می کنند تا یادم نرود که تنها وقت شادی دوستشان نیستم. هر ازگاهی خوب است یادم بیاید حتی آقای تیرماه بداخلاق هم گاهی مهربان می شود و برایم یک جعبه رنگارنگ می فرستد با کلی فیلم قشنگ...هر از گاهی حتی خوب است یاد بگیرم آدمهایی هستند که حتی در قهر هم یادشان نمی رود یادم کنند...
این مدل مریضی ها را دوست دارم
****
بعد از پست: خب بخاری برقی هم توسط این برادرمان از غیب رسید تا با این حال آنفولانزایی در بی گازی شرکت بیش از سگ لرز نزنم. واقعا این مریضی دارد می چسبد!

Sunday, January 20, 2008

سومین روزی است که گاز شرکت قطع شده. گفته اند گاز مجتمع های بزرگ و تجاری را قطع کرده اند تا گاز خانه ها را مجبور نباشند سهمیه بندی کنند. گفته اند تا دوازده روز دیگر هم وضع همین است. گفته اند هر کس می تواند بخاری برقی بیاورد برای اتاق خودش. سومین روزی است که با شال گردن و دستکش می نشینیم پشت میز و سگ لرز زنان دعا می کنیم وقت اداری تمام شود ٕ قبل از آنکه یخ بزنیم. از دیروز هم آنفولانزا گرفته ام.
×××××
پی نوشت بی ناموسی: یه فیلم هندی بود که توش دختره سرمازده شده بود و پسره با تماس تنش سعی کرد که گرم شه و نمیره...هی نمیدونم چرا دارم بهش فکر می کنم!

Wednesday, January 16, 2008

یاد من می افتی هیچ وقت؟

Saturday, January 12, 2008

! واقعا چی میشد اگه نویسنده داستان من هم پسرعموم بود؟
×××××
پی نوشت1 : جهت اطلاعات بیشتر رجوع شود به :
پی نوشت 2: بقیه اگه پست نوشتن اضافه میشن!
پی نوشت 3: شنل= پالتو
پی نوشت 4: با تشکر ویِژه از این خانم برای بلیط

Tuesday, January 8, 2008

احساس کودکی میان آب را دارم که نجاتم داده باشی...از میان آن همه اشک و سرمایی که تا ته وجودم رفته بود، منی را که انگار تا ته دنیا گرم نمی شدم نجات داده ای...درست همین روزی که د رچارچوب اتاق با دیدن قامتی شبیه تو میخکوب شده ام. همین روزی که برف یادم آورده چقدر سرد می شدم و چقدر آن سرد شدن که به آغوش تو می رسید، دلپذیر و خواستنی بود. همین روزی که اینقدرآشفته مرگ نامنتظر بودم، تو باید بعد از این همه روزهای نبودنت بیایی، سرزده بیایی و نجاتم بدهی از میان اشک و سرما...گیرم که فقط با کلمات، گیرم که تنها با شکلک آغوش و بوسه...تو که میدانی حتی آن فونت کوچک قهوه ای ات هم میتواند مرا، لحظه هایم را، روزهایم را حتی، پر کند.
هی نشستیم و خاطره گفتیم و خندیدیم به همه تلخ و شیرین های با هم بودنمان، به شبهایی که دل نمی کندیم از با هم بودن و خلسه آغوشمان که با تلفنهای پی در پی مادرم ناتمام می ماند و من که هول هولی می بوسیدمت و توی محتاط که تمام اتوبان را با سرعت میرفتی تا سروقت خانه باشم. خندیدیم به خجالتهایت، به دسته گلهایی که آب دادیم. به آن روز که جلوی آیینه در آغوشم گرفتی و من نمیتوانستم چشمهایم را ببندم و برق چشمهایت را ندزدم
هی خاطره گفتیم و هی من بغض کردم و یکه خوردم از اینکه یادت بود و من هی فکر کرده بودم یادت نیست. یکه خوردم از پیر نشدنت. از تو که خندیدی و گفتی دو سال گذشته فقط و من که انگار دو قرن را پشت سر گذاشته بودم.
هی حرف زدیم. هیچ کدام ساعت را نگاه نکردیم. . خواب بود یا درد پشت که یادمان آورد 5 ساعت بی وقفه حرف زده ایم...و بعد، راستش خداحافظی سخت نبود این بار. تو هم میدانستی شاید دو قرن دیگر فاصله باشد تا بار بعد که اینجا یا اگر خوش شانس باشیم جایی در دنیای واقعی، تصادفی همدیگر را ببینیم. سخت نبود اما. اینقدر که هر دومان آرام و ته دل شاد بودیم هیچ چیز سخت نبود آن وقت.
راستش را بخواهی، حتی بعدتر که بیدار شدم هم سخت نبود آن بودن و دوباره نبودنت. بیدار که شدم لبخند زدم. یاد قول تو افتاده بودم که اینبار انجامش داده بودی...

Monday, January 7, 2008

مامان پشت خطه. صداش هم خسته هست هم بغض داره. میگم بهتره؟ میگه فوت کرده. صبح ساعت هفت که میرفته سرکار توی خیابون افتاده. همون نزدیک خونه. کسی اما نمیدونسته کیه و خونش کجاست. تا بخوان مدارک رو بررسی کنن و از روی یکی از کارتهاش اسمی دربیارن و به تلفنی برسن و خبر بدن ساعت 6 عصر شده...
دلم یه جوریه. اولش فکر می کنم تمام مدتی که داشتم برف بازی میکردم. می خندیدم. جیغ می زدم و فرار میکردم، اون مرده بوده...بعد فکر می کنم خب من نمی دونستم اون مرده...بعد فکر می کنم توی برفا افتاده بوده. هیچ کسی دورش نبوده که سرش رو بغل کنه. با کسی خداحافظی نکرده. فکر می کنم خودش هم نمیدونسته آخرین صبح زودی هست با صدای رادیو همه رو بیدار میکنه و باز صدای زن عمو رو درمیاره ...این چه جوری رفتنش همش رو اعصابمه.فکر می کنم بعد از این همه سال حق داشت توی خونه، یه جای گرم، میون آدمهایی که دوستش داشتن یا بهش عادت کرده بودن بمیره...
خیلی وقته با مرگ کنار اومدم. مردن آدمها خیلی متعجبم نمی کنه. ناراحت میشم اما دنیام تموم نمیشه...اما هنوز با چطور مردن درگیرم. فکر کنم نسبت به تمام زندگی اینجوری شدم. اتفاقها رو قبول میکنم اما جزئیات و چه جوری اتفاق افتادنشون هزار بار توی ذهنم تحلیل میشه و درگیرم میکنه...

Friday, January 4, 2008

این حال خراب نمیدانم از هزار بار گوش کردن این آهنگ است که هی تمام وجودم را می گریاند یا از آن اتفاق همیشگی! یا عصر جمعه یا دلتنگی آغوش تو که این روزها هی خودش را به رخم می کشد.
لینک از مامهر

Tuesday, January 1, 2008

نمی دانم چرا این روزها این سلام و علیکها و پیام ها و نامه های الکترونیک این همه روی اعصابم هستند. برای من معتاد به دنیای مجازی، برای منی که بیشترین اثر را از این دنیا گرفته ام، برای منی که روزی بزرگترین عشق زندگی ام هم از میان همین دنیای مجازی پرت شد وسط واقعیت، این حس باید غریب باشد...

اما این روزها از هر پیام دلتنگی و احوالپرسی و ای کاش بودی ها در این دنیا متنفرم...با هر تکنولوژی که بخواهد جای دستخط عزیزانم را بگیرد، که بخواهد از شنیدن صدایشان محرومم کند، که بخواهد با شکلکی گولم بزند و دیدن ته چشمهایشان را از من بگیرد متنفرم.

میدانی، وقتی آفلاینهای تویی را که خانه ات کمی بالاتر از محل کارم است و محل کارت کمی پایین تر می بینم که نوشته ای دلت برایم تنگ شده دلم میخواهد مشت بکوبم به این مونتیور، دلم میخواهد تمام خطوط اینترنت قطع شوند تا من صدای تو را بشنوم که دلتنگ منی!
دلم میخواهد تمام وبکم های دنیا خاموش بشوند تا من برق چشمهایت را، لرزش لبهایت را، رنجش و خنده هایت را از نزدیک ببینم و حس کنم. دلم میخواهد تمام شکلکهای مسنجرهای دنیا پاک بشوند تا من احساس را در صورتت ببینم و بفهمم نه از میان جمله هایی که جز سوتفاهم ندارند.

دلم میخواهد نامه های تویی را که از من دورتری بخوانم و با اشک خیسشان کنم نه اینکه زل بزنم به این میل باکس لعنتی که کی نامه ای با این فونتهای لعنتی برسد و من باز نفهمم کجای نامه دلتنگی دست تو را لرزانده و کجای نامه از اشکهایت بنفش و چروکیده شده...