روزهای دردهای سنگین و پنهان...
Wednesday, December 24, 2008
Saturday, December 20, 2008
Tuesday, December 16, 2008
Tuesday, December 9, 2008
حالا اما خوب میدانم. خطای آدمها را باید بخشید. جفایشان را هم. نه از سر بزرگواری، که این روزها از قدرت من یکی خارج است. دانسته ام که باید بین بخشیدن یا یک عمر به دوش کشیدن کوله بار نفرت انتخاب کنم. بخشیدن را انتخاب کرده ام.
فراموشی اما، نه. فراموش نمی کنم تا اجازه ی تکرار تراژدی را به آدمهای اطرافم ندهم.تا شانس دوباره ای ندهم به آدمهایی که یکبار اجازه داده ام فرو ریختنم را پیروزمندانه نظاره کنند و لابد در دل هم بگویند که خودش خواست. می بخشم اما هرگز فراموش نمی کنم.
Posted by Maryam at 8:23 PM |
Monday, December 8, 2008
Posted by Maryam at 1:35 PM |
Sunday, November 30, 2008
Posted by Maryam at 12:46 PM |
Thursday, November 27, 2008
Posted by Maryam at 7:46 PM |
Wednesday, November 19, 2008
Posted by Maryam at 9:39 PM |
Thursday, November 13, 2008
Posted by Maryam at 8:51 PM |
Wednesday, November 12, 2008
Posted by Maryam at 9:17 PM
Tuesday, November 11, 2008
Posted by Maryam at 1:52 PM |
Sunday, October 26, 2008
Posted by Maryam at 1:01 PM |
Friday, October 24, 2008
Posted by Maryam at 10:31 PM |
Thursday, October 23, 2008
حالا هر بار درد کهنه مثل سیلی به گونه ام می نشیند ، می انگارم هشدار تازه ایست برای تکرار نکردن گذشته...
***
این را که شیر کرده بودم، نت گذاشته بودم که : فقط یه مبتلا به میگرن میدونه صبح رو بدون درد شروع کردن یعنی چی
یادم نبود بدترش میشود اینکه درد کهنه تر اجازه ندهد مسکنی بیابی برای تسکین درد تازه تر...
***
سوگند پزشکی البته شامل وقتهایی نیست که دکتر برای ناهار مهمان دارد و احتمالا نگران قرمه سبزی روی گاز است!
Posted by Maryam at 8:50 PM |
Monday, October 20, 2008
Posted by Maryam at 8:28 AM |
Saturday, October 18, 2008
حالا صبح ها خواهر کوچیکه قبل از شستن صورت می دود سمت لگن قرمزی که خانه شلمان شده و با چنان حرارتی قربان صدقه اش می رود ، بغلش می کند و اجازه میدهد با دو دست انگشتش را محکم نگه دارد و پسرم پسرم میکند که آدم فکر میکند واقعا مادر یک پسر بچه ی شیطان و تخم جن است.
حالا خواهر کوچیکه یک طرف، خودم هم انگار خاله ی درونم فعال شده و تمام مدت نگرانم نکند گشنه بماند، یا زیر دست و پا ، یا زیر اسباب بازیهایی که داخل تشت آبش گذاشته ایم له شود یا حوصله اش توی آب سر برود یا چه و چه...
نمیدانم ایراد از من است که به اشیا هم دل می بندم یا اصولا آدم این همه زود به حیوانات عادت میکند
Posted by Maryam at 7:59 PM |
Wednesday, October 15, 2008
Posted by Maryam at 6:39 PM |
Thursday, October 9, 2008
Posted by Maryam at 11:42 PM |
Posted by Maryam at 11:18 PM |
Saturday, October 4, 2008
Posted by Maryam at 9:39 AM |
Thursday, September 18, 2008
Posted by Maryam at 6:20 PM |
Posted by Maryam at 6:20 PM |
Friday, September 5, 2008
ما هیچ، ما نگاه
Posted by Maryam at 12:15 AM |
Sunday, August 31, 2008
Posted by Maryam at 12:16 AM |
Saturday, August 30, 2008
Posted by Maryam at 11:53 PM |
Sunday, August 24, 2008
Saturday, August 23, 2008
Thursday, August 21, 2008
Monday, August 18, 2008
Posted by Maryam at 10:37 PM |
Sunday, August 17, 2008
Posted by Maryam at 11:13 PM |
Saturday, August 16, 2008
Posted by Maryam at 4:12 PM |
Wednesday, August 13, 2008
Posted by Maryam at 10:48 PM |
Saturday, August 9, 2008
Posted by Maryam at 2:38 PM
Saturday, July 26, 2008
Friday, July 25, 2008
دو
Posted by Maryam at 9:44 AM |
یک
Posted by Maryam at 9:28 AM |
Monday, July 21, 2008
اما هرگز نیا
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟
«رسول یونان»
posted by mAmehr
Posted by Maryam at 9:31 PM |
Posted by Maryam at 5:44 PM |
Friday, July 18, 2008
Posted by Maryam at 10:39 PM |
Sunday, July 13, 2008
Posted by Maryam at 4:00 PM
Monday, July 7, 2008
از روی بعضی آدمها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدمها باید جریمه نوشت. و با بعضی از آدمها هیچ وقت تکلیف ما روشن نیست.
بعضی از آدمها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم و بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت...*
دارم آدمهای زندگی ام را دسته بندی میکنم...دور انداختنی ها را که دور انداخته ام. جریمه شان را هم پرداخته ام، این بار البته نه با خودآزاری، جریمه شان همان لحظه هایی بوده که حرامشان کرده ام.
این بار سعی میکنم غلط های آدمهایی را که زیادی غلط دارند ببخشم و آنها را که غلط زیادی دارند وقت بیشتری صرف خواندنشان نکنم...اما مهمتر از همه میخواهم تمام لحظاتم را وقف خواندن چندین باره آدمهایی کنم که باور دارم وارد زندگی ام شدند تا من، من ِ امروز باشم.
(قیصر امین پور- بی بال پریدن)*
Posted by Maryam at 1:34 PM |
Monday, June 30, 2008
Posted by Maryam at 9:00 PM |
Tuesday, June 24, 2008
Saturday, June 21, 2008
Posted by Maryam at 10:33 PM |
Thursday, June 19, 2008
Posted by Maryam at 9:18 AM |
Friday, June 13, 2008
Posted by Maryam at 10:26 AM |
Tuesday, June 10, 2008
Posted by Maryam at 7:13 PM |
Saturday, June 7, 2008
Posted by Maryam at 10:49 PM |
Monday, June 2, 2008
و دوباره...
Posted by Maryam at 2:05 PM |
Wednesday, May 7, 2008
Saturday, May 3, 2008
Posted by Maryam at 7:35 PM |
Sunday, April 27, 2008
Posted by Maryam at 11:40 PM |
Posted by Maryam at 11:05 PM |
Saturday, April 26, 2008
Posted by Maryam at 2:00 PM |
Thursday, April 24, 2008
ما آدما گاهی وقتا يادمون میره با زبونمون همديگهرو نرنجونيم. يادمون میره چيزايی رو که آدمای مقابلمون دوست ندارن بشنون رو بهشون نگيم. عوضش انگار هميشه يادمون هست نکنه يه وقت خدای نکرده چيزی از دهنمون بپره که طرف پررو بشه يا به خودش بگيره يا الخ.
+
Posted by Maryam at 5:55 PM |
Wednesday, April 23, 2008
Posted by Maryam at 9:49 AM |
Friday, April 18, 2008
Tuesday, April 15, 2008
Saturday, April 12, 2008
Posted by Maryam at 9:03 PM |
Wednesday, April 9, 2008
Posted by Maryam at 10:11 AM |
Tuesday, April 8, 2008
Posted by Maryam at 4:16 PM |
Sunday, April 6, 2008
Friday, April 4, 2008
*خب به سلامتی بنده بعد از حدود بیست روز موندن توی خونه که در نوع خودش برام یه رکورد بزرگ محسوب می شد، تصمیم گرفتم آخرین 5شنبه تعطیلم رو در آغوش مهربان طبیعت وکوه سپری کنم. به خاطر همین هم بعد از فتح پلنگ چال، از دیروز تا حالا افلیج شدم و افتادم گوشه ی خونه. حالا فکر کنین تمام عید در حال رخوت و خواب و بیداری بودم و فردا هم با این وضع نزار برم شرکت آقای مدیر عامل چه فکری میکنه!
*بعد اینکه فکرشو کنین مامان من چقدر باید از این تنهایی و مدل جدیدم شاکی و خسته شده باشه که وقتی داشتم برای خاله تعریف میکردم از این گروهی که دیروز توی کوه باهاشون بر خوردم و دسته جمعی رفتیم بالا و کلی هم آدم حسابی ونایس بودن، یه آهی بکشه و بگه و لابد بازم نه شماره دادی نه شماره گرفتی. فکروشو کنین بحران بی دوست پسری چقدر میتونه دامن خانواده روبگیره!
Posted by Maryam at 8:02 PM |
- اینکه یاد بگیرم گذشتهایی رو که متقابل نیستن از زندگی و روابطم حذف کنم. منطقی اینه که فکر کنم همونقدر که آدم مقابل من نقطه ضعفهایی داره که باید بپذیرم یا ندیده بگیرم تا دوستیم حفظ بشه، من هم حق دارم کامل نباشم. حق دارم کم بیارم، عصبی بشم، غر بزنم یا گاهی نباشم. اگه قرار باشه این جاده یه طرفه بشه اونوقت دیگه دوستی نیست. اون تحمل خودخواهی و باج دادن برای از دست ندادن آدمه و رابطه هست. بعد حتما باید فکر کنم یعنی این آدم این همه می ارزه؟
- اینکه یاد بگیرم انرژی، وقت و حوصله ای که میگذارم کمابیش به اندازه چیزی باشه که دریافت می کنم. حالا نه اینکه بشینم و رفتار آدمها و دستاوردهای دوستیشون رو چرتکه بندازم. اما بعد از یه مدت که از هر رابطه میگذره آدم میفهمه که داره چی میگذاره و چی به دست میاره. شاید آدمهایی باشن که بتونن توی یک جاده یه طرفه هی برن جلو بی اینکه بدونن ته جاده چیه. من ولی آدمش نیستم. دلیلی هم نداره به خودم دروغ بگم.
- اینکه یاد بگیرم ظرفیت جواب منفی شنیدن رو توی خودم تقویت کنم و به همون نسبت هم یاد بگیرم که به موقع تعارف روکنار بگذارم ورک و راست جواب منفی بدم.
-اینکه یاد بگیرم که آرامش من از همه چیز مهم تره و اگه رابطه ای داره آرامش رو ازم میگیره تمومش کنم یا ازش دور بشم.
- اینکه از نبودن آدمها، از جای خالیشون و بدتر از همه، خاطراتشون، نترسم. درسته که جای خالی هیچ آدمی رو نمیشه با آدم دیگه پر کرد، اما آدمی که باشه و آرامش من رو به هم بریزه، یا باشه و بودنش ملموس نباشه و جای خالیش توی بودنش هم به همون پررنگی باشه فکر نکنم دوست واقعی به شمار بیاد.
- خودم رو مجبور نکنم درباره همه چیز توضیح بدم. همونطورکه معمولا آدمها رو مجبور به توضیح دادن نمی کنم
- یاد بگیرم که حد و مرز و چارچوب هام رو اول برای خودم و بعد برای آدمهام مشخص کنم و اجازه ندم کسی از مرزهام رد بشه مگه اینکه دوستیش رو اثبات کرده. اما اگه کسی مرزم رو درک نکرد یا اصولا آدمی بود که از تجاوز به مرز دیگران لذت می برد، بگذارم به حساب نسبت اون آدم با شعور، نه به حساب بی لیاقتی و ضعف خودم.
- بیشتر از همه اینکه یاد بگیرم جلوی خواسته های بچه گانه عزیزانم کم نیارم. که نگذارم آدمهام و بخصوص آدمهایی که برام عزیزتر هستن و اینو هم میدونن، از دوستی و علاقه و این مهربونی لعنتی ذاتیم استفاده کنن برای رسیدن به هر خواهش کودکانه و بعد هم بگذارن به حساب تواناییشون در استفاده از روابط!
Posted by Maryam at 6:56 PM |
Sunday, March 30, 2008
Saturday, March 29, 2008
Friday, March 28, 2008
خیلی سعی کردم اول خودم باشم بعد بقیه. که این همه برای نگه داشتن بقیه خودم رو کنار نگذارم. حالا یکی دو بار هم موفق شدم ها. اما هنوز جای بودنشون پر نشده. هنوز زخمه درد می کنه. خیلی وقتا آبسه می کنه حتی. خیلی وقتا یاد بودنشون بارونیم می کنه.
خیلی سعی کردم یادم باشه اولین شرط دوستی تعادله. یعنی تا ترازوی بودن من سنگین تر از تو شد اینقدر کم بشم که برم بالا. سخت بود اما. مدل من دوستی الاکلنگی نبود آخه. تو که خوب میدونی.
حالا اما تو برنده شدی. تو آدمم کردی دوستم. یادم دادی دوستی که بودن ِ من توش به خاطر خودم نباشه. دوستی که توش آرامش و اطمینان تنها چیزی هست که وجود نداره به درد من نمی خوره. دیگه خوب فهموندی بهم. خر فهم شدم اصلا. اون شبی که دعوا کردیم و ازت رنجیدم به خاطر حرفایی که به پ زده بودی یه تلنگر خوردم اما باز داشتم فرار میکردم از واقعیت. اون شب که 4 سال قبل رو آوردی جلوی چشمم و یادم آوردی که بعد از اون دوره چی بهت گفته بودم و چی کار کرده بودم، همون شب باید من هم یادت می آوردم که با چه بهونه ای من و دل و غرورم را به فنا داده بودی و حالا 4 ساله که انگار دیگه اون دلیل وجود نداره!
می دونی. حالم هیچ خوش نیست. انگار هر چی نگفتم. هر چی صبر و سکوت کردم که همین کم رو هم داشته باشم حالا داره یکسر بالا میاد. حالم خوب نیست...دیشب دلم میخواست به جای اون دو خط اس ام اس بهت تلفن کنم و خیلی چیزا روبگم اما ترسیدم. واقعا ترسیدم تمام چیزایی که سرِ دلم مونده بالا بیارم و تو که هیچ،خودم هم کثیف شم.
اشکال نداره اما. من درسم رو از همه این چهار سال گرفتم. به قول دوستم، یاد گرفتم برای این دنیا، خوش قلبی کافی نیست. که وقتی من چشمام رو به روی چیزایی که دوست ندارم می بندم تا آدمم رو نگه دارم و اون حاضر نمیشه این کارو بکنه این رابطه چیزی کم داره که قابل جبران نیست. که وقتی کفه های ترازو این همه بالا پایین هستن، اونی که داره هی از خودش کم میکنه یه روزی کم میاره. مثل همین حالا.
Posted by Maryam at 2:20 PM
Thursday, March 27, 2008
We make them cry who care for us.
We cry for those who never care for us,
and we cry for those who will never cry for us.
This is the truth of life, its strange but true.
Once you realise this, its never too late to change!
Posted by Maryam at 8:28 PM |
روز عروسی هم قبل از شروع کار به دختری که قرار بود صورتم رو آرایش کنه شیرفهم کردم که آرایش فشن نمیخوام. سری تکان داد وگفت که تمام مدت آرایش چشمهایم را بسته نگه دارم...وچشمتان روز بد نبینه. چشمهام رو که باز کردم دختری که در آینه روبه رو مبهوت و وحشت زده به من نگاه می کردهیچ ربطی به من ِ یک ساعت قبل نداشت. با سایه بنفش و سیاه و مژه مصنوعی و گونه های برجسته و لب قلوه ای شده شبیه هر کسی بودم جز خودم. مونده بودم بخندم یا گریه کنم.
همین دیگه فعلا!
Posted by Maryam at 1:16 PM |
Sunday, March 23, 2008
Posted by Maryam at 9:53 PM
Friday, March 21, 2008
خب واقعیت اینه که نسبت به تبریکات فله ای آلرژی دارم. همونقدر که نسبت به ای میلها و اس ام اس های سِند تو آل. هی چندین بار هم سعی کردم که بیام و یه تبرک نچسب هم که شده بگم اما خب نشد که بشه.
2- همیشه اینقدر که وقت تحویل سال استرس دارم و بعدش دلتنگی شدید منو میگیره, ترجیح میدم وقت نو شدن سال بخوابم. دیروز اما اجبارا بیدار بودم. توی ماشین دعای تحویل سال رادیو جوان رو گوش دادم، با بغض چیزی رو آرزو کردم که قبلا هیچ وقت اینطوری و این همه نخواسته بودمش.
3- اولین جایی که برای عید دیدنی رفتم بازار گل بود! کلی حس خوب داشت قدم زدن بین اون همه گل و گیاه. یه بغل گل رز شیری و نرگس هم خریدم. الان هر طرف خونه رو نگاه می کنی گله!
4- قراره تا هفدهم تعطیل باشیم. از سفر هم خبری نیست. از الان حس کپک زدگی دارم.
5- دلم میخواست درباره اومدن اون بهار خاص و زودرس بنویسم اما هنوز اینقدر حسش قوی هست که به نوشتن نمیاد. می نویسمش به همین زودی
:)
Posted by Maryam at 10:57 AM |
Tuesday, March 18, 2008
Monday, March 17, 2008
Posted by Maryam at 10:32 PM
Sunday, March 16, 2008
Posted by Maryam at 11:04 AM |
Saturday, March 15, 2008
Posted by Maryam at 2:36 PM |
Friday, March 14, 2008
Posted by Maryam at 8:14 PM |
Thursday, March 13, 2008
Posted by Maryam at 11:57 AM
Wednesday, March 12, 2008
Posted by Maryam at 3:20 PM |
Monday, March 10, 2008
Posted by Maryam at 2:53 PM |
Sunday, March 9, 2008
Posted by Maryam at 10:07 PM |
Friday, March 7, 2008
Posted by Maryam at 6:43 PM |
Posted by Maryam at 12:17 AM |
Wednesday, March 5, 2008
Posted by Maryam at 10:59 AM |
Tuesday, March 4, 2008
Posted by Maryam at 11:16 PM |
Monday, March 3, 2008
Posted by Maryam at 11:19 PM |
Tuesday, February 26, 2008
*****
بعد از پست:
میدونم این مدل خیابون فرض کردن روابط منفعلانه هست. می دونم غم انگیزه که آدم نتونه به خودش جرات بده که پیشقدم باشه.ولی وقتی مرزهای روابط آدمهات خیلی باهات فرق داره. وقتی ظرفیت پذیرش محبت آدمهات با تو خیلی متفاوته...هر چقدر هم که مثل من فکر کنی محبت کردن به آدمهات و پیشقدم بودنت، خودت رو خوشحال میکنه، ولی یه جایی میرسه که شک می کنی به همه چیز. به اینکه اصلا مفهوم تعامل هم توی رابطه ت وجود داره؟ اصلا تو هم خواسته شدی؟ از اون بدتر وقتی هست که هی آدمهات سعی میکنن برای رابطه اسم تعریف کنن. که بعد هی بشنوی نه اینجا جای تو نیست. بعد بخش غم انگیز داستان شروع میشه. اعتماد به نفست رو از دست می دی. خسته می شی. از نه شنیدن می ترسی. بعد ترجیح می دی که همون خیابونه بشی که به عابرهاش دل نمی بنده. که عابرهاش هر وقت بخوان میان و میرن و خیابونه هم واقعیت گذار رو درک میکنه. به بودن آدمهاش گیر نمی ده. که اینقدر صبر می کنه تا آدمها خودشون یادش بیفتن.
بعد خب آره، راسته که گاهی خیابونه تبدیل میشه به یه کوچه دورافتاده ته شهر که گذر هیچ عابری هم بهش نمی افته...مگه نبودن روزایی که هیچ کس یادمون نمی افته؟
غم داره ماجرا. زیادم غم داره . ولی واقعیته. برای من درست همون جایی هست که الان توش وایسادم. هر کسی هم حتما یه روزایی بوده که تجربه ش کرده حالا شاید مثالش برای یکی دیگه خیابون نباشه...من این به ذهنم رسید.
****
بعدتر:
خب این آقا اینقدر در ای میلی که لطف کرد و فرستاد خیابان را زیبا به کلمه درآورده بود که با اجازه خودش به همین پست اضافه اش کردم:
زندگی را که خیابان فرض کنی ، آن وقت با تنهاییهایت کنار می آیی ، و با آدمهایی که گاهی دلشان می خواهد به دیدنت بیایند و گاهی هم دلشان نمی خواهد ! آدمند دیگر و تو خیابان ، و تو شبها که بیشتر خیابان بودنت را حس می کنی می توانی دلت را به روزها خوش کنی ! و عابرانی که از تو خواهند گذشت ، اصلن می توانی فرض کنی آنها خود خیابانی هستند منتظر ،...اصلن قرار شد زندگی را خیابان فرض کنیم ...تو یک خیابان ، من هم یک خیابان که گاهی با هم تقاطع می شویم ، گاهی از کنار هم رد می شویم ، گاهی به موازات هم میرویم ، گاهی کنارهم دو باند یک اتوبان می شویم ، گاهی با هم یک خیابان می شویم ، گاهی هم من می شوم طرف مخالف تو ، تو به شرق می روی من به غرب ...تو یک خیابان من هم یک خیابان
زندگی را که خیابان فرض کنی آن وقت میان شب های تنهاییت برای خودت چراغ روشن میکنی ! می توانی هر وقت باران ببارد گونه هایت را خیس کنی ! می توانی زمستان سفید بشوی و پایز زرد ، میتوانی .... ولی نمی توانی خیابان نباشی !!ا
Posted by Maryam at 10:40 AM |
Saturday, February 23, 2008
برق فشار قوی انگار به قلبم وصل شده بود وقتی اینو خوندم...مرسی رینی جان
"یادته یه مدت بزرگ شده بودم . بزرگ و خانوم و شیک . یادته یاد گرفته بودم جدی و رسمی صحبت کنم . یادته می تونستم رادیکالی برخورد کنم . یادته همچین اراده ی کِرم و تک تک سلول هام تو دستم بود که کف اِت بریده بود . یادته یه مدت حرکات و رفتارم هم سن خودم شده بود …
شاید اینها رو خوب یادت بیاد ولی یادت نیست چرا باز ” خودم ” شدم . حق داری هیچ وقت بهت نگفتم چرا نخواستم اون مدلی بمونم . هیچ وقت نفهمیدی توی زندگی م دنبال چی می گردم . اسم خودت رو گذاشتی هم نفس ، هم راه … جمله هایی رو که با هیجان به زبون می یاوردم ، گلچین کردی …
هر آدمی با شنیدن جملات دلخواه خودش شیفته می شه . هر آدمی وقتی می بینه یکی انقدر شبیه خودشه دریچه ی قلبش رو باز می کنه . هر آدمی وقتی می بینه رویای خودش داره توسط ذهنی دیگه ری ترسیم می شه پر و بال در می یاره …
هر آدمی …
هی بزرگ تر خوب گوش کن . یه روزی با عقل ناقصم بهت گفتم این اراده و رفتار تو ِ که دور و وری ها ت رو می سازه . این خودتی که باعث می شی یه سری بیان طرفت و تو یه سری محیط ها ی خاص قرار بگیری …
آیا لازم بود ، زبون به اراده ی عقل ناقص . صاف و پوسکنده بگه می دونی حالم از این تیپ آدمهای الکی اتو کشیده و رسمی بهم می خوره . لازم بود بگه ؛ دلم می خواد دور و وری هام خودشون حدود خودشون رو پیدا کنند … اگه حدودشون با من نخوند برن پیش کسی که حدودهاشون همخونی داشته باشه …
لازم بود بگه ؛ وقتی همه پشت این اسم و رسم ها و شکلک ها ی زشت و زیبا چیزی دارند به نام قلب ، به اسم وجود ، با کاربرد شخصیت حقیقی … چندشم می شه با آدمک مصنوعی با آدمک مصنوعی شون صحبت کنم …
لازم بود بگه ، … لازم بود بگم ، … من واسه این زندگی ساخته نشدم . جسم و روح من جایی دیگه بزرگ شده و این اعداد و ارقام و این آدمک سازی ها رو نمی پذیره …
خسته شدی نه ؟ ادامه نمی دم . فقط لازمه بگم طبیعت خونم افتاده پایین
.زندگی واقعی یه من ، لذت واقعی من از واقعی م جایی حس می شه که معنی واقعی رو با همه ی وجودم درک کردم "
Posted by Maryam at 4:12 PM |
Wednesday, February 20, 2008
Posted by Maryam at 10:54 PM |
Monday, February 18, 2008
Posted by Maryam at 10:05 PM |
Friday, February 15, 2008
Posted by Maryam at 9:17 PM |
Sunday, February 10, 2008
Posted by Maryam at 10:31 AM |
Thursday, February 7, 2008
the sun never says!
Posted by Maryam at 4:08 PM |
Wednesday, February 6, 2008
- خب من دلم سگ عروسکی میخواد
-خب من یه سگ عروسکی خوشگل دارم. میدمش به تو
-ها. هفته دیگه هم که ولنتاینه
- ها. برای کی ها باید عروسک بخریم؟
- من که چند ساله هدیه ولنتاین نداشتم
- خب من امسال برات عروسک میخرم
- خب من از اون بستنی های ایتالیا هم میخوام با اون پاستیل های تمشک که داری میخوری
- بستنی هم میخرم. پاستیلها هم میگذارم برات
من تقریبا دهنم از منتها الیه شمالی تا منتها الیه جنوبی باز مونده.
بعد دهنم بیشتر باز میمونه وقتی یه عالمه میریم می گردیم و دعوامون هم نمیشه. شام هم میریم یه جای فوق العاده ی ناز با پاستاهای خوش مزه بعد بیشتر تعجب میکنم وقتی حس میکنم هنوز وارد موقعیت جدید نشده دلم برای این موقعیتها و شیطنتهای گاه گاه تنگ میشه.
بعد هی رفتار بعضی هایی که در جریان داستان هستن عوض میشه. یه جورایی زیادی مهربون میشن
خب راستش این روزا حس آدمی رو دارم که اطرافیانش فهمیدن فقط سه ماه زنده هست و دارن بهش حال میدن که وقتی دیگه نبود حسرت نخورن یا چشمش به دنیا نباشه
D:
****
2- خانم شیرازی! چندین ماه است چشم به راهمان گذاشته ای که سالگرد فروغ را با هم باشیم.یادت باشد که این سومین بار است نمیایی ها!
3- اینترنت شرکت بلاگر را فیلتر کرده. الان هم با فیلتر شکن وارد ادیتور شده ام. نه کنترل پنل ادیتور را دارم و نه میتوان لینک بگذارم یا فونت ا نتخاب کنم
Posted by Maryam at 12:32 PM |
Monday, January 28, 2008
زنگ زده ام طبق معمول سربه سرش بگذارم.هر چند میدانم آخر کار منم که سربه سرش گذاشته اند. دوست خوبی است اگر کمتر بداخلاقی کند!میان حرفها با اشاره اش خشکم می زند:
- راستی! تیرماهی بداخلاق خودتی!
- جانم؟!!!!
- خودتی دیگه
-ها؟!!!
-خب من امروز توی اینترنت یه چیز جالبی پیدا کردم!
- خب چه جوری اونوقت؟!!
-هاها!عمرا اگه بگم
........
از آنجا که داخل تاکسی هستم ادامه مکالمه موکول می شود به وقتی که برسم خانه . بعد از کلی چانه زنی و اینکه قول بدهم چون اینجا لو رفته ، جل و پلاسم را جمع نکنم و پناه نبرم به یک خانه امن! و 50 هزار تومان هم پیاده بشوم تا حضرت آقا روش شبیخون زدن به اینجا را شرح دهد، کاشف به عمل می آید که من هر چه میکشم از دست این موتورهای جستجو است!
جناب آقا سرچ فرموده اند «افرا» و رسیده اند به پست همسایه عزیز و بعد هم نگاهی به کامنتها انداخته و از قضا نام آشنایی هم دیده...بعد هم که معلوم است. میان روزنوشتهای من آنقدر سرنخ هست که با یک نگاه بفهمد که بلهههههههه درست گرفته!
*****
دوم. بسته مشکوک!
سرم گرم کار است که منشی با بسته ای وارد اتاق می شود:
- خانم....احتمالا این بسته برای شما نیومده؟
- اصولا بسته های بی نام و نشون برای من ارسال میشن؟
- خب آخه ...نمیدونم چرا فکر کردم ممکنه مال شما باشه
نگاهی به بسته میندازم که پاکتش هم تکه پاره شده. درش رو باز میکنم: یک جعبه رنگارنگ! خب معلومه که این بسته مال منه! ولی کی ممکنه فرستاده باشه؟...ها باید کار آقای تیرماهی بداخلاق باشه که رنگارنگ ها رو گروگان نگه داشته بود. یه نگاه دیگه به داخل پاکت و دی وی دی داخلش اما، نشون میده که کار آقای تیرماهی نیست. هیچ اسم و آدرسی روی پاکت نیست . منشی یک دفعه یادش میاد که بسته از سیدخندان فرستاده شده بوده و خب اولین حدس اینه که فرستنده جایی حوالی اون موزه زیر پل باید باشه!
خب ولی...آدرس دقیق رو از کجا داشته...هاااااااااااااااااااااااا اون یکی خانمه که هی سعی داشت به هوای اینکه میخواد بیاد ببینتم آدرس پستی میگرفت!
خب این سورپراز عالی کار مشترکی بوده از خانم پالتوی قرمز، خانم مامهر و این خانمه!
****
پی نوشت رسواگرانه:
: D
Posted by Maryam at 6:24 PM |
Saturday, January 26, 2008
بگذار اینطور بگویم که بعضی آدمها نبودنشان هم به همان پررنگی بودنشان است. دو سال که سهل است، هزار سال هم نباشند باز هم سایه شان به همان شدت روزهای بودن، تمام دقیقه هایت را پر می کند.
از آن آدمهایی که اتفاق بودنشان استانداردهایت را برای انتخاب آدمهای بعدی بالا می برد. دیگر نمیتوانی به کمتر از آنچه آنها بوده اند، به کمتر از آن آرامش و آسایش و احساسی که کامل تر از تمام حسهای تمام زندگیت بوده قانع باشی. از آن آدمهایی که می شوند مقیاست برای انتخاب های بعدی و آدمهای بعدی...حالا هر چقدر هم که بخواهی مثل یک آدم منطقی ازشان دور شوی، آنهم قبل از آنکه رابطه ات به روزمرگی یا حتی به گند کشیده شود، هر چقدر هم که فیزیکی ازشان دور شوی اصولا بی فایده است...
میدانی که چه می گویم...خواسته ای گند نزنی اما در حقیقت بزرگترین گند زندگی را زده ای. از بعد فیزیکی آن آدم دور شده ای اما هی
هی خواسته ای گذشته را منهای آن آدم برگردانی. چرای این منهای او را هم هرگز نفهمیده ای. نخواسته ای به عنوان یک جاست فرند
و حالا که بعد از آن قرنهای نبودنش جرات کرده ای درست فکر کنی، جرات کرده ای مساله را لخت و بدون آن حاشیه هایی که خودتان درست کرده بودید ببینی، حالا که جرات کرده ای حرف بزنی تازه می فهمی که ترجیح میدهی- میدهد به قیمت ریسک آن به گند کشیدن هم که شده،اصل دوستی را حفظ کنید. حالا عشق هم که نباشد دیگر مهم نیست. آغوش هم که نباشد باز هم پذیرفتنی است. اینکه میدانی و میداند که آدمهای دیگری وجود دارند هم کنار بیایید.(بامزه اش شاید اینجا باشد که وقتی از آدمهای همدیگر هم انتقاد یا بدگویی می کنید آن شناخت بودن و نبودنتان دیگر مانع میشود فکر کنید بدذاتی پشت این انتقاد - حتی از نوع بدجنسانه)-
. مهم آن اصل دوستی است که دیگر نمیخواهید از دستش بدهید...به هیچ قیمتی
حس عجیبی دارم. انگار دیوار محکمی برای همیشه پشت سرم است که هر اتفاقی بی افتد تکیه گاهم خواهد بود. از آن حسهایی که تا قدمتی این چنین پشت رابطه ات نباشد، تا عشقها و تنفرها، رنجش ها و بخشش ها، قهر و آشتی ها و بودن و نبودنها را تاب نیاورده باشی درکش نخواهی کرد. از آن حسهایی که تا ابد تمام سلولهایت را گرم خواهند کرد. از آنها که حتی وقتی روح و جسمت را با دیگری تقسیم کرده ای هم بکر و دست نخورده از آن همان آدم باقی خواهند ماند بی اینکه حس کنی خیانت ورزیده ای..
Posted by Maryam at 1:36 PM |
Thursday, January 24, 2008
1- فکر کنم وقت آن شده که همگی دست به دعا برداریم برای شفای این ویروس لاعلاج جدید دعا کنیم. من یکی که حوصله ام سررفت از این بدن درد و تب لاینقطع و بینی که دائم چکه میکند. پس سین جان دعا کن لطفا!
2- در راستای پست قبل و کامنتهای راحیل و بابک و نظرات شفاهی چند دوست دیگر به این نتیجه رسیدم که ذهن ما جماعت از اولش هم بی ناموسی بوده که یک همچو فیلمی را در طفولیت دیده ایم و تا همین الان هم تاثیراتش ولمان نکرده است.
3- در راستای همان پست و کامنتها و الخ! واقعا توی هوای سرد هیچی مثل یه بغل گرم گنده نمی چسبه ها! حالا فکر کن یه آدم سرماخورده مثل من هوس بغل کنه ٕ تنها نتیجه ی قطعیش عقده ای شدنه
4- در راستای دعا لطفا خیلی دعا کنین این جلسه ای رو که منو به خاطرش کشوندن شرکت زودتر شروع و البته تموم بشه و بنده هم با این تب به هذیون گویی و گلواژه بافی نیفتم وسط جلسه
5-..........
Posted by Maryam at 9:03 AM |
Tuesday, January 22, 2008
Posted by Maryam at 10:23 AM |
Sunday, January 20, 2008
Posted by Maryam at 12:31 PM |
Wednesday, January 16, 2008
Saturday, January 12, 2008
Tuesday, January 8, 2008
Posted by Maryam at 11:10 PM |
Monday, January 7, 2008
Posted by Maryam at 12:11 AM |
Friday, January 4, 2008
Tuesday, January 1, 2008
اما این روزها از هر پیام دلتنگی و احوالپرسی و ای کاش بودی ها در این دنیا متنفرم...با هر تکنولوژی که بخواهد جای دستخط عزیزانم را بگیرد، که بخواهد از شنیدن صدایشان محرومم کند، که بخواهد با شکلکی گولم بزند و دیدن ته چشمهایشان را از من بگیرد متنفرم.
میدانی، وقتی آفلاینهای تویی را که خانه ات کمی بالاتر از محل کارم است و محل کارت کمی پایین تر می بینم که نوشته ای دلت برایم تنگ شده دلم میخواهد مشت بکوبم به این مونتیور، دلم میخواهد تمام خطوط اینترنت قطع شوند تا من صدای تو را بشنوم که دلتنگ منی!
دلم میخواهد تمام وبکم های دنیا خاموش بشوند تا من برق چشمهایت را، لرزش لبهایت را، رنجش و خنده هایت را از نزدیک ببینم و حس کنم. دلم میخواهد تمام شکلکهای مسنجرهای دنیا پاک بشوند تا من احساس را در صورتت ببینم و بفهمم نه از میان جمله هایی که جز سوتفاهم ندارند.
دلم میخواهد نامه های تویی را که از من دورتری بخوانم و با اشک خیسشان کنم نه اینکه زل بزنم به این میل باکس لعنتی که کی نامه ای با این فونتهای لعنتی برسد و من باز نفهمم کجای نامه دلتنگی دست تو را لرزانده و کجای نامه از اشکهایت بنفش و چروکیده شده...
Posted by Maryam at 7:49 PM |