Thursday, March 13, 2008

میدانی، فکر کردن به نسبت میان ما آخرین کاری است که این روزها دلم میخواهد انجام بدهم. خسته شده‌ام از اینکه فکر کنم این نشانه‌ها چیزی غیر از نامی است که تو بر جریان سیال میانمان گذاشته‌ای. می‌خواهم فکر کنم مهم نیست حتی اگر دو رهگذر باشیم که جاده‌ی بی مقصدی را ناگزیر همسفرند. که تنهاییشان تنها بند ِمیانشان است. که گاهی خستگی راه وادارشان می‌کند به هم تکیه کنند. گاهی خلاء آغوش ِمعشوق وادارشان می‌کند به هم پناه ببرند. شاید هم گاهی عادت همسفریشان با حسی عمیق‌تر اشتباه گرفته می‌شود.
میخواهم فکر کنم حتی این جاده‌ی بی‌مقصد هم ناگزیر به دوراهی خواهد رسید.
ترسم اما از این است که جاده‌های جدید آنقدر از هم دور باشند که فراموشمان بشود روزگاری در جاده‌ای دیگر کسی کنارمان گام برداشته.
ترسم از این است که این عادت امروز فردای مرا به ویرانی بکشد.
میدانم که خواهی گفت منصف نبوده ام. می‌دانم عادت مال همه آدمهاست. اما این را هم تو بارها ثابت کرده‌ای که جاده‌های قدیم را میگذاری در پستوی ذهنت. عاقلانه هم هست. مثل من اگر گذشته را بگذاری جلوی چشمت، خودت را به ویرانی و روزگارت را به گریه کشانده‌ ای.
ترسم از این است که این همه اصرارت به تکرار اینکه نسبت میانمان چه هست و چه نیست، این همه اصرار برای یافتن یک مرز،‌ همین همسفری را، همین سرزمین مشترک امروزمان را هم به تنهایی بکشاند.