Friday, March 7, 2008

بيا همه چيز را دور بريزيم.
من شانه بالا می اندازم.
من همه چيز را فراموش می کنم و تن می دهم به اين لبخند مهربان و نوازشگر.
می گويم: «چه چيزی هست که بودنش خوشحالم می کند؟» و هيچ چيز پيدا نمی کنم.
هيچ چيز جز همين خوشحالی بچه گانه ی خندان که حاصل حضور توست ... در حضور تو ... در شکل بودنت که در مکاتيب قطورِ خاک گرفته نمی شود موجهش کرد.
تجربه ها را به دور ريخته ام.
بيا جانِ دلم ... مفاهيم را دور بزنيم تا مفهوم خودمان را پيدا کنيم.من دوستت دارم ... همين برای امروزمان کافی ست.
برای فردا ... فردا فکر خواهيم کرد.