Friday, March 28, 2008

هی بچه ! الان دارم فکر می کنم مثل تو بودن هم هنر بزرگیه ها! هنر میخواد که آدم « دوست » رو برنجونه و ترک خوردنش رو به هیچ جاش نگیره. هنر میخواد که نصفه شب با یه جمله، خواب رو از دوست بگیره و چشماش رو بارونی کنه و بعد هم به ادامه مستی و ورق بازی کردنش برسه. هنر میخواد که بشکنی و خودت دلت نلرزه. من که نتونستم. سعی کردم ها. خیلی سعی کردم که منم له کنم و رد شم. که آدما تا جایی که آدم ِ من هستن برام مهم باشن یا اصلا وجود داشته باشن و بعد هم برن توی ایگنورلیستم. نشد اما. من مال ِ این حرفا نبودم.

خیلی سعی کردم اول خودم باشم بعد بقیه. که این همه برای نگه داشتن بقیه خودم رو کنار نگذارم. حالا یکی دو بار هم موفق شدم ها. اما هنوز جای بودنشون پر نشده. هنوز زخمه درد می کنه. خیلی وقتا آبسه می کنه حتی. خیلی وقتا یاد بودنشون بارونیم می کنه.

خیلی سعی کردم یادم باشه اولین شرط دوستی تعادله. یعنی تا ترازوی بودن من سنگین تر از تو شد اینقدر کم بشم که برم بالا. سخت بود اما. مدل من دوستی الاکلنگی نبود آخه. تو که خوب میدونی.

حالا اما تو برنده شدی. تو آدمم کردی دوستم. یادم دادی دوستی که بودن ِ من توش به خاطر خودم نباشه. دوستی که توش آرامش و اطمینان تنها چیزی هست که وجود نداره به درد من نمی خوره. دیگه خوب فهموندی بهم. خر فهم شدم اصلا. اون شبی که دعوا کردیم و ازت رنجیدم به خاطر حرفایی که به پ زده بودی یه تلنگر خوردم اما باز داشتم فرار میکردم از واقعیت. اون شب که 4 سال قبل رو آوردی جلوی چشمم و یادم آوردی که بعد از اون دوره چی بهت گفته بودم و چی کار کرده بودم، همون شب باید من هم یادت می آوردم که با چه بهونه ای من و دل و غرورم را به فنا داده بودی و حالا 4 ساله که انگار دیگه اون دلیل وجود نداره!

می دونی. حالم هیچ خوش نیست. انگار هر چی نگفتم. هر چی صبر و سکوت کردم که همین کم رو هم داشته باشم حالا داره یکسر بالا میاد. حالم خوب نیست...دیشب دلم میخواست به جای اون دو خط اس ام اس بهت تلفن کنم و خیلی چیزا روبگم اما ترسیدم. واقعا ترسیدم تمام چیزایی که سرِ دلم مونده بالا بیارم و تو که هیچ،خودم هم کثیف شم.

اشکال نداره اما. من درسم رو از همه این چهار سال گرفتم. به قول دوستم، یاد گرفتم برای این دنیا، خوش قلبی کافی نیست. که وقتی من چشمام رو به روی چیزایی که دوست ندارم می بندم تا آدمم رو نگه دارم و اون حاضر نمیشه این کارو بکنه این رابطه چیزی کم داره که قابل جبران نیست. که وقتی کفه های ترازو این همه بالا پایین هستن، اونی که داره هی از خودش کم میکنه یه روزی کم میاره. مثل همین حالا.

الان ، یعنی توی همین لحظه، دیگه از تنهایی نمی ترسم. نمی خوام آدمهام رو به هر قیمتی نگه دارم برای اینکه تنها نمونم. نمیخوام هی درک کنم و از خودم بگذرم. میخوام اصلا گاهی بی جنبه باشم. میخوام آدمهام بدونن که باید رعایتم کنن. میخوام اینقدر ژست انعطاف پذیری نگیرم که آدمهام نفهمم با این همه گرم و سرد کردنم، با این همه بودن ونبودنشون هی میشکنم. میخوام اصلا صبر رو ببوسم بگذارم کنار. توی همون لحظه ای که کسی بهم ثابت کرد بودنش آرامشم رو ازم میگیره فراموشش کنم. توی همون لحظه ای که کسی بهم ثابت کرد بودنم رو تمام و کمال قبول نداره و باید نقشی رو که اون می خواد بازی کنم نه نقش خودم رو، بگذارمش کنار.
درس خوبی بود برای شروع سال جدید. درد داشت ولی کاربردی بود. ممنونم ازت برای این همه درس که مجانی بهم دادی!