Saturday, January 26, 2008

از آن وقتهایی هست که احساس میکنی تمام استدلالها و تلاشت برای منطقی بودن به فنا رفته است. از آن وقتهایی که حس میکنی تمام این مدت با هم نبودنتان به باد دادن عمر و لحظه هایی بوده که میتوانست سراسر عشق باشد. از آن وقتهایی که یکباره می فهمی به ریسک نگذاشتن آینده ای - که حالا میدانی اصلا وجود نداشته- اشتباه محض بوده است.


بگذار اینطور بگویم که بعضی آدمها نبودنشان هم به همان پررنگی بودنشان است. دو سال که سهل است، هزار سال هم نباشند باز هم سایه شان به همان شدت روزهای بودن، تمام دقیقه هایت را پر می کند.

از آن آدمهایی که اتفاق بودنشان استانداردهایت را برای انتخاب آدمهای بعدی بالا می برد. دیگر نمیتوانی به کمتر از آنچه آنها بوده اند، به کمتر از آن آرامش و آسایش و احساسی که کامل تر از تمام حسهای تمام زندگیت بوده قانع باشی. از آن آدمهایی که می شوند مقیاست برای انتخاب های بعدی و آدمهای بعدی...حالا هر چقدر هم که بخواهی مثل یک آدم منطقی ازشان دور شوی، آنهم قبل از آنکه رابطه ات به روزمرگی یا حتی به گند کشیده شود، هر چقدر هم که فیزیکی ازشان دور شوی اصولا بی فایده است...

میدانی که چه می گویم...خواسته ای گند نزنی اما در حقیقت بزرگترین گند زندگی را زده ای. از بعد فیزیکی آن آدم دور شده ای اما هی
خواسته ای آدم بعدی ات کپی ناقصی از آدم قبلی باشد.

هی خواسته ای گذشته را منهای آن آدم برگردانی. چرای این منهای او را هم هرگز نفهمیده ای. نخواسته ای به عنوان یک جاست فرند
باز هم داشته باشی اش چون همانطور که در جواب این دوست نوشته بودی، اینکه او باشد و تکه ای از تو نباشد، اینکه باشد اما دستهایش، آغوشش، بوی بدنش و همه چیزهای دیگری را که از آن تو بوده اند حالا مالک جدیدی داشته باشد خارج از تحملت است...

و حالا که بعد از آن قرنهای نبودنش جرات کرده ای درست فکر کنی، جرات کرده ای مساله را لخت و بدون آن حاشیه هایی که خودتان درست کرده بودید ببینی، حالا که جرات کرده ای حرف بزنی تازه می فهمی که ترجیح میدهی- میدهد به قیمت ریسک آن به گند کشیدن هم که شده،اصل دوستی را حفظ کنید. حالا عشق هم که نباشد دیگر مهم نیست. آغوش هم که نباشد باز هم پذیرفتنی است. اینکه میدانی و میداند که آدمهای دیگری وجود دارند هم کنار بیایید.(بامزه اش شاید اینجا باشد که وقتی از آدمهای همدیگر هم انتقاد یا بدگویی می کنید آن شناخت بودن و نبودنتان دیگر مانع میشود فکر کنید بدذاتی پشت این انتقاد - حتی از نوع بدجنسانه)-
. مهم آن اصل دوستی است که دیگر نمیخواهید از دستش بدهید...به هیچ قیمتی


حس عجیبی دارم. انگار دیوار محکمی برای همیشه پشت سرم است که هر اتفاقی بی افتد تکیه گاهم خواهد بود. از آن حسهایی که تا قدمتی این چنین پشت رابطه ات نباشد، تا عشقها و تنفرها، رنجش ها و بخشش ها، قهر و آشتی ها و بودن و نبودنها را تاب نیاورده باشی درکش نخواهی کرد. از آن حسهایی که تا ابد تمام سلولهایت را گرم خواهند کرد. از آنها که حتی وقتی روح و جسمت را با دیگری تقسیم کرده ای هم بکر و دست نخورده از آن همان آدم باقی خواهند ماند بی اینکه حس کنی خیانت ورزیده ای..