Tuesday, January 8, 2008

احساس کودکی میان آب را دارم که نجاتم داده باشی...از میان آن همه اشک و سرمایی که تا ته وجودم رفته بود، منی را که انگار تا ته دنیا گرم نمی شدم نجات داده ای...درست همین روزی که د رچارچوب اتاق با دیدن قامتی شبیه تو میخکوب شده ام. همین روزی که برف یادم آورده چقدر سرد می شدم و چقدر آن سرد شدن که به آغوش تو می رسید، دلپذیر و خواستنی بود. همین روزی که اینقدرآشفته مرگ نامنتظر بودم، تو باید بعد از این همه روزهای نبودنت بیایی، سرزده بیایی و نجاتم بدهی از میان اشک و سرما...گیرم که فقط با کلمات، گیرم که تنها با شکلک آغوش و بوسه...تو که میدانی حتی آن فونت کوچک قهوه ای ات هم میتواند مرا، لحظه هایم را، روزهایم را حتی، پر کند.
هی نشستیم و خاطره گفتیم و خندیدیم به همه تلخ و شیرین های با هم بودنمان، به شبهایی که دل نمی کندیم از با هم بودن و خلسه آغوشمان که با تلفنهای پی در پی مادرم ناتمام می ماند و من که هول هولی می بوسیدمت و توی محتاط که تمام اتوبان را با سرعت میرفتی تا سروقت خانه باشم. خندیدیم به خجالتهایت، به دسته گلهایی که آب دادیم. به آن روز که جلوی آیینه در آغوشم گرفتی و من نمیتوانستم چشمهایم را ببندم و برق چشمهایت را ندزدم
هی خاطره گفتیم و هی من بغض کردم و یکه خوردم از اینکه یادت بود و من هی فکر کرده بودم یادت نیست. یکه خوردم از پیر نشدنت. از تو که خندیدی و گفتی دو سال گذشته فقط و من که انگار دو قرن را پشت سر گذاشته بودم.
هی حرف زدیم. هیچ کدام ساعت را نگاه نکردیم. . خواب بود یا درد پشت که یادمان آورد 5 ساعت بی وقفه حرف زده ایم...و بعد، راستش خداحافظی سخت نبود این بار. تو هم میدانستی شاید دو قرن دیگر فاصله باشد تا بار بعد که اینجا یا اگر خوش شانس باشیم جایی در دنیای واقعی، تصادفی همدیگر را ببینیم. سخت نبود اما. اینقدر که هر دومان آرام و ته دل شاد بودیم هیچ چیز سخت نبود آن وقت.
راستش را بخواهی، حتی بعدتر که بیدار شدم هم سخت نبود آن بودن و دوباره نبودنت. بیدار که شدم لبخند زدم. یاد قول تو افتاده بودم که اینبار انجامش داده بودی...