Monday, January 7, 2008

مامان پشت خطه. صداش هم خسته هست هم بغض داره. میگم بهتره؟ میگه فوت کرده. صبح ساعت هفت که میرفته سرکار توی خیابون افتاده. همون نزدیک خونه. کسی اما نمیدونسته کیه و خونش کجاست. تا بخوان مدارک رو بررسی کنن و از روی یکی از کارتهاش اسمی دربیارن و به تلفنی برسن و خبر بدن ساعت 6 عصر شده...
دلم یه جوریه. اولش فکر می کنم تمام مدتی که داشتم برف بازی میکردم. می خندیدم. جیغ می زدم و فرار میکردم، اون مرده بوده...بعد فکر می کنم خب من نمی دونستم اون مرده...بعد فکر می کنم توی برفا افتاده بوده. هیچ کسی دورش نبوده که سرش رو بغل کنه. با کسی خداحافظی نکرده. فکر می کنم خودش هم نمیدونسته آخرین صبح زودی هست با صدای رادیو همه رو بیدار میکنه و باز صدای زن عمو رو درمیاره ...این چه جوری رفتنش همش رو اعصابمه.فکر می کنم بعد از این همه سال حق داشت توی خونه، یه جای گرم، میون آدمهایی که دوستش داشتن یا بهش عادت کرده بودن بمیره...
خیلی وقته با مرگ کنار اومدم. مردن آدمها خیلی متعجبم نمی کنه. ناراحت میشم اما دنیام تموم نمیشه...اما هنوز با چطور مردن درگیرم. فکر کنم نسبت به تمام زندگی اینجوری شدم. اتفاقها رو قبول میکنم اما جزئیات و چه جوری اتفاق افتادنشون هزار بار توی ذهنم تحلیل میشه و درگیرم میکنه...