Thursday, November 27, 2008

بیا همین یکبار این « نمی دانم چه» را میان زرورق نپیچیم. این نمیدانم چه که هی اصرار داریم دوستی است و من میدانم نیست. میدانم چیزی است میان هیچ و یک رابطه. که هنوز بکرتر از آن است که دوستی باشد. که گاهی انقدر که درگیر خوب نگه داشتن و از دست ندادنش می شویم به هیچ میل میکند و گاهی که یک حس یا ماجرای نامنتظر امیدوارمان میکند که قدمی به دوستی نزدیک شده ایم. نمیدانم سخت گیر شده ام یا سخت دل که این رابطه های میان زرورق دیگر راضی ام نمی کنند. که نشسته ام منتظر روزی که برهنه ی برهنه ببینمت و بعد تازه به خودم فرصت خواستن یا نخواستن بدهم.
نشسته ام تا آن لحظه که خالی بشوی از همه ی کلمات و من میان نفرت یا بغض نگاهت لحظه ی ناب گم شدن در تو یا رها شدن را تجربه کنم.
میدانم که هی به گوشمان خوانده اند کتابهای باز آدم را برنمی انگیزند. من اما کتابهایی را دیده ام که بارها و بارها می شود خواندشان. که هر بار با برگهایشان فال می گیرم. بی هوا بازشان می کنم و همان یک صفحه را با همان اشتیاق روز اول می خوانم.
من ترس تو را میدانم. ریسک از دادن همین نمیدانم چه را هم، اما از ماندن در میانه خسته ام...این روزها دلم می خواهد یا رومی ِ روم باشم و یا زنگی ِ زنگ...
بیا و فقط باور کن درست همانجا که هیجان ِ خوب بازی کردن جایش را به روزمرگی می دهد، همانقدر که آدم ممکن است همه را یکباره از دست بدهد، شروع یک دوستی هم ممکن است.