Tuesday, February 26, 2008

می خواهم زندگی را خیابان فرض کنم:
زندگی را که خیابان فرض کنی، دیگر عبور آدمها برایت مساله نمی شود. می پذیری که گاهی دور و برت ازدحام می شود و مجال تنفس را از تو می گیرد. گاهی هم دریغ از صدای پایی، هرچند ناآشنا، که از تنهایی ات بگذرد. زندگی را که خیابان فرض کنی یعنی پذیرفته ای که به بودن و نبودن، به نیامدن ها و نماندن های آدمهایت گیر ندهی.
زندگی را که خیابان فرض کنی , یعنی دانسته ای درست همان وقت که هر تکه از سنگفرشت زیر شلاق رگبار ضربه می خورد تنها می مانی. که درست همان وقت که نیازمند شنیدن صدای آشنای پای دوست هستی، خالی می شوی.
زندگی را که خیابان فرض کنی , یعنی فهمیده ای که هیچ خیابانی به خودش حق نمی دهد عابری را به خود بخواند...یعنی آرام و شکیبا می ایستی تا مگر رهگذری اراده کند از تو بگذرد

*****

بعد از پست:

میدونم این مدل خیابون فرض کردن روابط منفعلانه هست. می دونم غم انگیزه که آدم نتونه به خودش جرات بده که پیشقدم باشه.ولی وقتی مرزهای روابط آدمهات خیلی باهات فرق داره. وقتی ظرفیت پذیرش محبت آدمهات با تو خیلی متفاوته...هر چقدر هم که مثل من فکر کنی محبت کردن به آدمهات و پیشقدم بودنت، خودت رو خوشحال میکنه، ولی یه جایی میرسه که شک می کنی به همه چیز. به اینکه اصلا مفهوم تعامل هم توی رابطه ت وجود داره؟ اصلا تو هم خواسته شدی؟ از اون بدتر وقتی هست که هی آدمهات سعی میکنن برای رابطه اسم تعریف کنن. که بعد هی بشنوی نه اینجا جای تو نیست. بعد بخش غم انگیز داستان شروع میشه. اعتماد به نفست رو از دست می دی. خسته می شی. از نه شنیدن می ترسی. بعد ترجیح می دی که همون خیابونه بشی که به عابرهاش دل نمی بنده. که عابرهاش هر وقت بخوان میان و میرن و خیابونه هم واقعیت گذار رو درک میکنه. به بودن آدمهاش گیر نمی ده. که اینقدر صبر می کنه تا آدمها خودشون یادش بیفتن.

بعد خب آره، راسته که گاهی خیابونه تبدیل میشه به یه کوچه دورافتاده ته شهر که گذر هیچ عابری هم بهش نمی افته...مگه نبودن روزایی که هیچ کس یادمون نمی افته؟

غم داره ماجرا. زیادم غم داره . ولی واقعیته. برای من درست همون جایی هست که الان توش وایسادم. هر کسی هم حتما یه روزایی بوده که تجربه ش کرده حالا شاید مثالش برای یکی دیگه خیابون نباشه...من این به ذهنم رسید.

****
بعدتر:

خب این آقا اینقدر در ای میلی که لطف کرد و فرستاد خیابان را زیبا به کلمه درآورده بود که با اجازه خودش به همین پست اضافه اش کردم:

زندگی را که خیابان فرض کنی ، آن وقت با تنهاییهایت کنار می آیی ، و با آدمهایی که گاهی دلشان می خواهد به دیدنت بیایند و گاهی هم دلشان نمی خواهد ! آدمند دیگر و تو خیابان ، و تو شبها که بیشتر خیابان بودنت را حس می کنی می توانی دلت را به روزها خوش کنی ! و عابرانی که از تو خواهند گذشت ، اصلن می توانی فرض کنی آنها خود خیابانی هستند منتظر ،...اصلن قرار شد زندگی را خیابان فرض کنیم ...تو یک خیابان ، من هم یک خیابان که گاهی با هم تقاطع می شویم ، گاهی از کنار هم رد می شویم ، گاهی به موازات هم میرویم ، گاهی کنارهم دو باند یک اتوبان می شویم ، گاهی با هم یک خیابان می شویم ، گاهی هم من می شوم طرف مخالف تو ، تو به شرق می روی من به غرب ...تو یک خیابان من هم یک خیابان
زندگی را که خیابان فرض کنی آن وقت میان شب های تنهاییت برای خودت چراغ روشن میکنی ! می توانی هر وقت باران ببارد گونه هایت را خیس کنی ! می توانی زمستان سفید بشوی و پایز زرد ، میتوانی .... ولی نمی توانی خیابان نباشی !!ا