Wednesday, February 6, 2008

با آقای تیرماهی که انصافا حالا چند وقتی است بداخلاق هم نبوده حرف می زنیم:
- خب من دلم سگ عروسکی میخواد
-خب من یه سگ عروسکی خوشگل دارم. میدمش به تو
-ها. هفته دیگه هم که ولنتاینه
- ها. برای کی ها باید عروسک بخریم؟
- من که چند ساله هدیه ولنتاین نداشتم
- خب من امسال برات عروسک میخرم
- خب من از اون بستنی های ایتالیا هم میخوام با اون پاستیل های تمشک که داری میخوری
- بستنی هم میخرم. پاستیلها هم میگذارم برات


من تقریبا دهنم از منتها الیه شمالی تا منتها الیه جنوبی باز مونده.
بعد دهنم بیشتر باز میمونه وقتی یه عالمه میریم می گردیم و دعوامون هم نمیشه. شام هم میریم یه جای فوق العاده ی ناز با پاستاهای خوش مزه بعد بیشتر تعجب میکنم وقتی حس میکنم هنوز وارد موقعیت جدید نشده دلم برای این موقعیتها و شیطنتهای گاه گاه تنگ میشه.

بعد هی رفتار بعضی هایی که در جریان داستان هستن عوض میشه. یه جورایی زیادی مهربون میشن


خب راستش این روزا حس آدمی رو دارم که اطرافیانش فهمیدن فقط سه ماه زنده هست و دارن بهش حال میدن که وقتی دیگه نبود حسرت نخورن یا چشمش به دنیا نباشه
D:
****
1- رویا جانم میدانم که تازگی فاصله زمانی بین پستهایم طولانی میشود...درگیر فصل جدیدی هستم که تمرکز و تفکر زیاد و انرژی دوچندانی می طلبد. کماکان میخوانمتان اما گاهی ذهنم خالی تر و خسته تر از آن میشود که بتوانم نظمش بدهم و چیزی بنویسم

2- خانم شیرازی! چندین ماه است چشم به راهمان گذاشته ای که سالگرد فروغ را با هم باشیم.یادت باشد که این سومین بار است نمیایی ها!

3- اینترنت شرکت بلاگر را فیلتر کرده. الان هم با فیلتر شکن وارد ادیتور شده ام. نه کنترل پنل ادیتور را دارم و نه میتوان لینک بگذارم یا فونت ا نتخاب کنم