Wednesday, August 13, 2008

مثل من که بیمارترین رابطه عمرت را پشت سرگذاشته باشی، در آغوش مهربان آرامش هم دل ناآرامت هر لحظه فاجعه ای را منتظر
است. باید مثل من باشی تا بدانی بعد از آن فاجعه ناباورانه چه شجاعت و انرژی میخواست جمع کردن دوباره خودم و شروع دوباره از صفر...
باید مثل من باشی تا حس ناامنی لحظه هایم را بفهمی. که هی ته ذهن و دلت تکرار کنی که این بار فرق دارد و هی ناخودآگاه در آهنگ صدا و ته چشمها هم دنبال نشانه ای از فاجعه دوباره بگردی، هی بترسی از تکرار گذشته.
مثل من اگرباشی، شاید بدانی که جنگیدن با خودت این روزها چه سخت است...چه سخت است باوراندن اینکه این عاشقانه آرام با همه ی عشقهای رفته متفاوت است اما دل هم نباید بست .....این چنین می شود که گاهی تمام سعی ها به فنا می رود.که هر کلام را سرآغاز تراژدی دوباره می دانی, که سخت می شود مثل یک بالغ حرف بزنی و بعد از ماه ها دوباره به آغوش سرد اشک پناه می بری.
و بعد...فقط مهربانی آرام دستهای توست که سلول به سلول دستهایم را نوازش می کنی . که هق هق ام را تاب می آوری تا سرانجام اشک ها به حرفها گره بخورد و درد و ترس درونم را بفهمی.
و بعد تویی که چشمهایت خیس می شود. تویی که حرفهایت نا گفته از چشمهایت بیرون می ریزد. که منطق و مهربانی را آنچنان تلفیق می کنی تا باور کنم که این بار انگار باید نقطه ی پررنگی آخر داستانهای گذشته بگذارم و روزهای آرام عاشقانه را از سر شروع کنم...
تویی که دستهایم را می گیری تا در آن لحظه ناب جلوی ساختمان قدیمی که همیشه آرزوی دیدارش را داشتم، عکس ماه را در آب تماشا کنیم و به دیوانگی دوست داشتنی مان بخندیم.