Wednesday, June 6, 2007

دیوانگی*

گفته بودم که یک جایی دیوانگیهایم را یادداشت خواهم کرد. یکیش همین عشق بازی با باران است. همین که ازاینجا بکوبم و بروم وسط سبزی دربند. تکیه بدهم به یک مخده و سرم را بگیرم بالا تا هی ببارد و دستهای خیسش را بکشد به سر و صورتم. که چشمهایم را ببندم و بگذارم قطره قطره بریزد روی لبهایم و خیسی اش را هی با زبانم مزمزه کنم. که نوک انگشهایم را بکشم روی نزدیک ترین درخت و با سرناخنمهایم تری برگها را هی لمس کنم.نترسم که وحشی بشود و آرایش چشهمهایم را سرازیر کند به پهنای صورتم . نترسم که هیچ جور نتوانم موهای خیس را زیر روسری نگه دارم. نترسم از اینکه خنکی بعد از این بازی تمام جانم را در بربگیرد و برنامه های آخر هفته ام را به هم بریزد.همین که هی زیر این باران پیاده بروم و از آسمان و ابرها و کوههایی که حالا بعد از این بارش زیبا از همیشه نزدیکترند عکس بگیرم. که کاسه حلیم به دست بنشینم روی نیمکت باغ فردوس و هی به جای حلیم، هوا و خیسی خاک را بو بکشم...دیوانگی ام را دوست دارم که تمام خستگی معاشقه ام با باران را با دیدن رنگین کمان نصفه و کمرنگ کنار امام زادصالح یک سره فراموش میکند...که تب نیمه شب و سردرد صبح و این همه عطسه هم مزه خوب قطره های خیس را ذره نمی کاهد...دیوانگی ام را دوست دارم