Tuesday, November 27, 2007

آنچنان خونسرد و آرام و قدم زنان آمد و کنارم نشست که مانده بودم بخندم یا به تعجبم ادامه بدهم!
یک جور خاصی بود یعنی. از آن کِیس هایی که نمیتوانی باور کنی خیابانی باشند!هم تمیز بود و هم خیلی اهلی.
راستش را بخواهید البته، کرم اول را خودم ریخته بودم! داشتم از یکی از حوضهای بزرگ خانه هنرمندان عکس می گرفتم. جلبکهای جمع شده ، به همراه برگهای پاییزی و چند شاخه یاس که بی خیال روی سطح آب شناور شده بودند منظره زیبایی ساخته بود. مشغول عکاسی بودم که رسید...
نگاه کنجکاوش را همچین که نگاهش کردم دزدید! خنده داربود که می فهمید. اینقدر که حتی موقع عکاسی ژست هم می گرفت. بعد هم بی خیال وآرام کنارم جا خوش کرد. دیگر نمیشد در مقابل آن همه اهلیت مقاومت کرد. نوازشش کردم و چقدر نوازش را فهمید...بدنش را شل کرده بود و هر چند ثانیه یک بار سرش را برمی گرداند و به حرکت دستهایم میان موهای بلند و زبرش نگاه میکرد...راستش را بخواهید حظ کرده بودم از این همه درکش ازنوازشهایم، از این همه آسان بودنش. حظ کرده بودم ازلختی بدنش زیر دستهایم...