Thursday, November 1, 2007

از وقتهای نادری است که هر چه بیشتر میگردم کمتر ذره ای از بخشش و فراموشی می یابم. میدانی، انگار که هر چه آدمها را کاملتر می دانیم بخشش آنها هم سخت تر می شود. باور خطای غیرمنتظر- آنهم از آن گونه که تو مرتکب شده ای و از این گونه که من شوکه شده ام- سخت است چه رسد به تحمل و چشم پوشی اش...
به عصبانیت تو در آخرین مکالمه هامان فکر می کنم. سعی می کنم به خودم بقبولانم آنهمه فشار و بی خوابی می تواند هر کسی را برآشفته کند...اما نمی دانم چرا نمی توانم به تو حق بدهم این کلمات را به زبان بیاوری، بنویسی، حتی بدانی!
می ترسم...از دیدن دوباره ات، از همکلامی ات. از روبه رو شدن با آدمی که تمام گذشته هر چند کوتاه و خاطرات مشترک هرچند اندکمان در برابرم فروریخته می ترسم...از اینکه دیگر هرگز نتوانم احترامی را برایت قائل باشم می ترسم.
باور کن سخت است. باور کن احساس و باور عظیمی را در من شکسته ای...باور کن این حق نبود...حق من، حق ما، حق این لحظات زیبا نبود که اینطور راحت به باد فنایشان بدهی...تلخی این لحظه ها حق ما نبود حتی اگر شیرینی خواب تو را کسی که نمی دانم کیست برآشفته کرده بود.
****
پی نوشت: پیشتر گفته بودم انگار پتانسیل عظیمی داری در خراب کردن لحظه های کوتاه شادمانی ام، آنهم بعد از این همه روزهای سیاه...دلم میخواست اولین کلماتی که بعد از این همه تلخی می نویسم از کار جدیدم، از محیط دلنشینی که قرار است واردش شوم و از اتفاقی باشد که این همه منتظرش بوده ام...از فریادهای شادی ام که دیشب همین وقتها خیابان را پر کرده بود...
****
کاش می توانستم بگویم به درک و فکر کنم هرگز نبوده ای و نبوده ایم و نگفته ای!