Saturday, August 18, 2007

سی وشش ساعت رویا

هیچ نمیدانم بودنم در آن تکه کوچک از بهشت به من جرات لذت بردن از لحظه لحظه ماجرا را داده بود یا زیبایی نداشتن زبان مشترکی که سوتفاهم بیافریند و یا اطینانم از کوتاهی آن رویای زیبا. هنوز نمیدانم چطور آن سفر نامنتظر همه اتفاقات را به هم گره زد تا نیمه شب من و تو در خلوتی آن سبز راه و همراهان را گم کنیم و بعد میان کوچه باغهای روستا مکث کنی ، هی ساکت شوی و فرو بروی به فکر و من هی اصرار کنم که :
whats wrong?we will find the way...
و بعد تو به جای هر جوابی تنها دستهایت را بگذاری روی گونه هایم و آسمان چشمهایت را بپاشی میان تاریکی شب چشم من و بگویی:
I was thinking...I have never seen like these eyes...

***

میدانی، تا مثل من نباشی و رویاهایت به شبی بند نباشد نخواهی فهمید که چرا نمیخواهم فکر کنم اتفاقمان چیزی بیش از یک رویا بوده. تا مثل من نباشی نمیدانی که چرا نمیخواهم شیرینی رویای آن 36 ساعت را با انتظاری عوض کنم که نمیدانم چند سال طول خواهد کشید و سرانجامی خواهد داشت یا نه.
میخواهم هی چشمهایم را ببندم و نگاههایی را به یاد بیاورم که تمام کم حرفی ات را جبران میکرد.میخواهم به ترسم فکر کنم وقتی دستم را گرفته بودی و دنبال جایی میگشتی که هیچ کس نبیندمان و تعجبم را آن لحظه ای که فهمیدم تمام این جستجو برای یافتن جایی بوده که تصویر دختر شرقی ات را ثبت کنی....
میدانی...نمیخواهم فکر کنم که بعد از دو هفته ایران گردی ات شاید بیایی تا پیش از رفتن به کشور زیبایت یک بار دیگر آن رویا تکرار شود. نمیخواهم فکر کنم شاید برنامه هایم به جایی برسد و جایی دور از اینجا بی ترس، دستهایم را بگیری.نمیخواهم فکر کنم دوباره برخواهی گشت. فقط میخواهم به شیرینی رویای 36 ساعته ام در آن بهشت دور افتاده فکر کنم...



عجالتا این عکس را ارمغان سفرم به آن تکه از بهشت داشته باشید تا عکسهای دیگر را کارهایم که سبکتر شد در فتوبلاگ بگذارم