Sunday, August 5, 2007

زندگی جای دیگریست!

سرکار نرفتم! یک چیزی که هنوز نمیدانم چیست من فراری از خانه را وادار کرد تمارض کنم - حالا نه اینکه حالم هم واقعا خوب باشد- و بمانم در اتاقم!
حالا در سکوت خوشایند خانه در اتاق سبز آفتابی و روشنم نشسته ام و عکسهاس سفر ده روز قبل را نگاه میکنم و هی دلتنگ میشوم. دلتنگ ده روز پیش همین وقتهای روز که خسته از خرید و شیطنت روی کاناپه ولو میشدیم و بسته های خریدمان را میریختیم دورمان و هی خودمان به ولخرجی هایمان و آهنگهای تکراری عربی می خندیدیم. دلتنگ گرمای جزیره خرماپزانش هستم که همیشه برایم دلچسب بوده. دلم برای پیاده رویهای نیمه شبمان تنگ شده، برای دوچرخه سواری، شنا و بعد ولو شدن روی شنهای داغ داغ، برای سکوت جزیره و نشنیدن صدای بوق ماشینها تنگ شده.برای اینکه ساعتها روی اسکله متنظر مرغهای دریایی باشم و بعد اینقدر سریع از بالای سرم رد بشنوند که جز نقطه ای در عسکشان ثبت نشود! اصلا هوس شبهای شاندیز را کرده ام و سعیمان برای نرقصیدن، برای آرامش عجیب و باور نکردنی آن چند روز!
از وقتی برگشته ام تهران دائم به زندگی در جای دیگری فکر میکنم، جایی که شاید آسمان این رنگ نباشد!