Monday, August 27, 2007

برای تو که نمیدانی

دلم برای لحظه های ناب آن سی وشش ساعت تنگ شده. شبانه مان، قد کشیدمان گرد شعله های آتش و آواز خواندن، برای سازدهنی توماس، آسمانی که می توانستی ستاره هایش را هر آن بچینی.
دلم هوای کوچه باغی ها را دارد، امنیت خانه هایی که با قفل و دیوار بیگانه بودند. هوایی سادگی پیرزنی شده ام که اشک در چشمانش حلقه زده بود که چرا بچه ها شب را در حیاط سرکرده اند و او نمیدانسته تا در کلبه اش مهمانشان کند.
لحظه رهایی همسفرانم را میخواهم و جاده ای که آرزو میکردیم بی پایان باشد.










میدانی ازعصر که تلفن زده ای تا بگویی که برمیگردی تهران تا قبل از ترک ایران ببینی ام حس غریبی دارم. چیزی نگفتم ولی از دلم گذشت که کاش نیایی.از دلم گذشت که کاش همه چیز همان رویایی کوتاه و شیرین بماند و دلتنگی تلخ و طولانی خرابش نکند. از دلم گذشت که من آدم خداحافظی نیستم. که دیگر آدم تاب آوردن فاصله و دلتنگی نیستم. آنقدر که تصمیم گرفته ام اگر توانستم بروم همه عکسهایم را پاره کنم تا درد لحظه هایم را بیشتر نکنند(حالا باز تو فکر میکنی این حرفها شایسته یک دختر روشنفکر نیست و باز من باید بگویم به خدا من ترجیح میدم خر باشم!) نتوانستم چیزی بگویم. به جای به زبان آوردن تمام هر چه در دلم زمزمه میکردم قول دادم اگر توانستی بیاد کاخ سعد آباد یا شاید کاخ نیاوران را همراهت باشم . ولی کاش نیایی...!

چه خوب است که زبانم را نمیدانی...چه خوب است که نشانی اینجا را نداری