Tuesday, August 7, 2007

این روزهای نفرینی

به کلام نمی آید تلخی این روزهایم. بغضی شده که اگر لب باز کنم تمام فریادهای این یازده سال را یکجا بر تمام مقصرانش آوار خواهد کرد.
برمردی که مهر پدری و امنیت شانه اش را نمی بخشید، که معامله میکرد. بر خودم که از رفاه به
قیمت کور و کر بودنم خسته شده بودم؟ بر عشقم به نوشتن و ایستادنم جلوی تمام شماتت ها و ادامه تحصیل در رشته ای که میدانستم رفاه و آسایشی برایم به ارمغان نخواهد آورد؟
این روزها با این همه نفرت انباشته شده نمیدانم چه کنم .از تو متنفر باشم که برایم دو راه بیشتر نگذاشتی؟ که یا همه چیز را خودم به عهده بگیرم و یا مثل همیشه بره حرف گوش کن تو باشم و زندگی گوسفندوارم را ادامه بدهم و یا تاوان انتخابم را با جوانی و طراوت و تمام تارهای روح و اعصابم بپردازم؟
نمیدانم گناه از من بود که میخواستم هم روی پای خودم بایستم و وابستگی حقارت بارم را پایان بدهم و هم کاری را انجام بدهم که عشقم است و یا ابله هایی که هر صدای تازه ای را خاموش میکردند بی آنکه فکر کنند چند نفر به همین حقوق اندک روزنامه نگاری امید بسته اند؟
نمیدانم ایراد از من ناراضی و ایده الیست است که فضای فاسد پشت میزنشینی را تاب نمی آورد یا آدمهایی که کار من را به بیکاری همراه با حربه های جنسیتی و خدمات ویژه! آنهای دیگر ترجیح میدهند؟
تنها میدانم این روزها حس غالبم نفرت است و بغضی که یا همین روزها خفه ام میکند یا آوار تمام آنهایی میشود که نفهمیدند سکوت همیشه از رضایت نیست